«بالاخره خودم را از آن محلۀ کثیف راحت کردم. دیگر مجبور نیستم هر شب خورش بادنجان بخورم. از دادهای خوشقدم باجی و فاطمه سلطان راحت شدم. دیگر کسی جرات نمیکند صبح موقعی که من خوابیدهام پشت در اطاقم چرت چرت جارو کرده و خاک لای آجرها را توی اطاق من بزند. دیگر کسی جرات نمیکند که دست به کتابهای من بزند. از دست کاسۀ آب یخ هم راحت شدم. هر وقت دلم میخواهد گرامافون را کوک میکنم و موزیک میشنوم. دیگر تا یک سال پس از مرگ عمه قزی موزیک در خانۀ من قدغن نیست. روزهای قتل هم میتوانم موزیک بزنم. موقع شام هم دیگر بسته باین نیست که “آقا تشریف بیاورند.” روزهای جمعه صدای گربۀ عمه قزی مرا از خواب بیدار نمیکند. در محلۀ بالای شهر در یک خانۀ ارمنی دو تا اطاق اجاره کردهام. اینجا دو اطاق را آنجوریکه دلم خواسته است زینت کردهام. کتابهایم را آنطوریکهدلم خواسته است دمدستم گذاشتهام. یک میز دارم، چند تا صندلی. پردههای اطاقم قلمکار است. قالی قشنگ زیر پایم نیست. اما از این زیلو بیشتر خوشم میآید. زیلوی من تازه بافت است، اما قالیهای خانۀ خودمان مال دویست سال پیش است. این زیلو را به سلیقۀ خودم خریدهام. مطمئنم که یک نفر وبائی روی این قالیچه نمرده است. یک اطاق کار و یک اطاق خواب دارم. همۀ رفقا به من رشک میورزند. یکی از آنها امروز آمده بود اینجا. از دو اطاق من خوشش آمد. به من میگوید: “من از دست عمۀ پیر و مادرم خسته شدم. اینجا دیگر اطاق خالی نیست؟”» | از داستان تاریخچۀ اطاق من (ص ۵۰)
📚 چمدان | بزرگ علوی | مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | چاپ اول در امیرکبیر ۱۳۵۷