«مدتها بود که مهرداد صورت مجسمه را نگاه میکرد ولی آن را نمیدید، چون خودبخود در مغز او شکلش نقش میبست. فقط این کار را بهطور عادت میکرد چون سالها بود که کارش همین بود. بعد از آنکه مدتی خیره نگاه کرد، آهسته بلند شده و نزدیک مجسمه رفت، دست کشید روی زلفش بعد دستش را برد تا پشت گردن و روی سینهاش ولی یکمرتبه مثل اینکه دستش را با آهن گداخته زده باشد، دستش را عقب کشید و پس پس رفت. آیا راست بود، آیا ممکن بود، این حرارت سوزانی که حس کرد. نه جای شک نبود. آیا خواب نمیدید، آیا کابوس نبود؟ در اثر مستی نبود؟ با آستین چشمش را پاک کرد و روی نیمکت افتاد تا افکارش را جمعآوری بکند. ناگاه همینوقت دید مجسمه با گامهای شمرده که یک دستش را به کمرش زده بود میخندید و به او نزدیک میشد. مهرداد مانند دیوانهها حرکتی کرد که فرار بکند، ولی در این وقت فکری به نظرش رسید بیاراده دست کرد در جیب شلوارش رولور را بیرون کشید و سه تیر به طرف مجسمه پشت هم خالی کرد. ناگهان صدای نالهای شنید و مجسمه به زمین خورد. مهرداد هراسان خم شد و سر آن را بلند کرد. اما این مجسمه نبود درخشنده بود که در خون غوطه میخورد!»
بخشی از داستان عروسک پشت پرده | مجموعه داستان سایه روشن | صادق هدایت | مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر [جعفری] | چاپ اول: ۱۳۲۹