زندگى با همه خشم و خشونتش به ما چشمغرّه مىرود. جز وجود مادر هيچ دلخوشى ديگرى در زندگى ندارم؛ براى او هم مسلماً جز اين نيست، و شايد صد بار بيش از من. براى او دنيا در وجود من خلاصه شده است، دنياست و من؛ دنيا اگر نباشد در نظر او به جايى برنمىخورد، اما من اگر نباشم…!
با اينهمه، زندگىمان تلخ است، و اين تلخى چنان بر جان و جسمم فشار مىآورد، چنان بيزارم مىكند كه مىخواهم فرياد بزنم! دنيا را، همه چيز را، تيره و تار مىبينم، در ته چاهى هستم پر از مار و عقرب؛ سياه، مخوف، بىانتها.
اين تلخى و تندى، مادرم و مرا تند و تلخ مىكند، هر يك را به نوعى، و بيشتر مرا. مادرم طبق معمولِ همه مادرها بردبارى نشان مىدهد… مىسوزد و دم نمىزند مبادا كه من ناراحت شوم.
و اما من، در برابر تلخیهاى زندگى واكنش نشان مىدهم. روزگار به من فشار مىآورد و من فشار را به مادر منتقل مىكنم، ديگر نمىدانم كه او هم يك طرف اين معركه است، طرف اصلى است، و من در اين ميان زايدهاى بيش نيستم. هنوز زن نگرفتهام، هنوز پدر نشدهام، در روحيه مادران مطالعهاى ندارم، طبيعت بردبارىشان را درنمىيابم، نمىدانم مادرى كه بچهاش را به بغل يا به پشت گرفته و از خستگى نا ندارد باز هم دلش مىخواهد با هر گامى كه برمىدارد بچه سنگينتر از لحظه پيش شود، از سنگينى وزن بچه لذت مىبرد، دلش مىخواهد در زير فشار وزن بچه پشتش مثل كمان خم شود، چون مىداند كه در نبودِ پدر سرانجام مردِ خانه او است، و مرد خانه بايد نيرومند باشد. اين چيزها را بعدها مىفهمم.
تندى مىكنم و حالا پس از گذشت سالها گاه كه با خود مىانديشم، مىبينم بعضى تلخیهاى زندگىام ناشى از اين تلخیهايى است كه با مادر كردهام، قدر مادر را نمىشناختم.
بارى، مجموع اين چيزها ادامه تحصيل را برايم ناممكن مىكرد. مادرم علاقهمند به ادامه تحصيلم بود و در اين كار از هيچ كوششى فروگذار نمىكرد، اما من ديگر بههيچوجه حال و شوقى در خود نمىديدم؛ اين بود كه در كلاس پنجم ابتدايى مدرسه را رها كردم. مادر وقتى بىعلاقگى مرا به درس و مدرسه ديد درصدد برآمد دستم را به كارى بند كند ــ نگران آيندهام بود…
سرانجام يك روز صبح تكليف را يكسره كرد: يا بايد به مدرسه برمىگشتم يا كارگر چاپخانه مىشدم! در سالهايى كه در خانه آقاى منتخب الملك بوديم روزى به مهمانى يكى از خالهها رفته بوديم. هنگام شب كه در اتوبوس خط اميريه با مادرم به خانه برمىگشتيم، باران تندى مىباريد. خيابان خاكى دريايى از گِل و شُل بود. در ايستگاه انصارى جوانى در حين پياده شدن از اتوبوس، جلوِ ما پايش لغزيد و زمين خورد؛ مادرم سراسيمه دويد، او را از زمين بلند كرد، گِل و لاى را از سر و رو و لباسش پاك كرد. جوان هفده هجده سالهاى بود؛ مادرم پرسيد چكاره است؟ مرد جوان گفت كارگر چاپخانه است، از شب قبل تا حالا كار مىكرده و حالا به خانهاش مىرود. همين. جوان اين حرفها را زد و خداحافظى كرد و از هم جدا شديم. مادر بفهمى نفهمى به فكر فرو رفت. من نمىدانم در آن لحظه، ديدن اين جوان و اين پرسش و پاسخ چه تأثيرى در مادر كرد يا چه افكارى را در ذهنش برانگيخت و چاپخانه چه مفهومى را به ذهنش القاء كرد؛ ولى از صحبتهاى بعدش پيدا بود كه اين تأثير زودگذر نبوده است؛ پيدا بود كه حلقه اصلى زنجير را يافته است و حالا كارى ندارد جز اينكه اين حلقه را بكشد تا همه حلقههاى زنجير به دنبال بيايند…
چندين بار ماجراى جوان كارگر و آن برخورد را براى خالههايم تعريف كرده بود… پيدا بود از شغل آن جوان خوشش آمده است. مادر سواد نداشت، اما چاپخانه در خيالش جايى بود كه در آن كارگران در كنار كتابها و اوراق چاپشده باسواد مىشوند. و حالا، مدتها پس از آن برخورد، فكر مىكرد بهترين راه ممكن براى باسواد شدن من كه به مدرسه نمىروم اين است كه به چاپخانه بروم و در آنجا سواد بياموزم.
البته در اين تصور زياد هم به بيراهه نرفته بود، چون بههرحال چاپخانه بود و كتاب و نوشته، و سر و كار داشتن با همينها بىتأثير نبود. ظاهراً مقدمات كار را هم فراهم كرده بود، از اين طرف و آن طرف پرس وجو كرده و چاپخانه علمى را پيدا كرده بود. قرار شد چند روزى بروم و در چاپخانه علمى كار كنم، اگر توانستم ادامه بدهم و كار ياد بگيرم، و در ضمن، پولى هم اگر بگيرم كمكخرجى خواهد بود براى خانه. با اين قرار با مادر موافقت كردم كه ببينم آيا از كار در چاپخانه خوشم مىآيد يا نه و آيا مىتوانم ادامه بدهم؟ و… «توانستم»… چه توانستنى هم!
يك روز صبح با هم به خيابان ناصرخسرو رفتيم، چاپخانه علمى آنجا بود، در اواسط كوچه حاج نايب، بالاتر از سقاخانه آيينه. مادر با مدير داخلى چاپخانه و ماشينچى آنجا كه سيدحسين ميرمحمدى نامى بود صحبت كرد و كلى سفارش : من از دار دنيا همين يك بچه را دارم، جان شما و جان اين بچه! جورى باشد كه كارى ياد بگيرد كه به درد فردايش بخورد… و از اين حرفها. بعد از اين سفارشها مرا گذاشت و رفت.
از آن روز بود كه مشامم به بوى مركب و روغن و نم كاغذ و كتاب آشنا شد تا جايى كه گاه براى من در دنيا بويى از اين بوها بهتر نبود. وارد چاپخانه شدم، تحت سرپرستى آقاى ميرمحمدى كه كارگران او را آسد (آقا سيد) حسين صدا مىكردند، در حالى كه آن وقت نه من، نه او، هيچ كدام نمىدانستيم كه بيست و پنج سال بعد با شراكت يكديگر چاپخانه پيروز را تأسيس مىكنيم! و من در آن هنگام كودكى 12 ساله بودم.
يادم مىآيد آن روز لباسهاى نو خودم را از جمله يك لباده طوسى رنگ تنم كرده بودم كه همان روز اول جاى جاى آن از لكههاى مركب چاپ سياه شد. در روز اول، كارم پادويى و بردن كاغذ از اين طرف بهآن طرف چاپخانه و رفتن و برگشتن به كتابفروشى علمى در جنب سقاخانه آيينه بود، در ضلع شرقى ناصرخسرو.