در جستجوی صبح

ورود به چاپخانۀ علمی

زندگى با همه خشم و خشونتش به ما چشم‌غرّه مى‌رود. جز وجود مادر هيچ دلخوشى ديگرى در زندگى ندارم؛ براى او هم مسلماً جز اين نيست، و شايد صد بار بيش از من. براى او دنيا در وجود من خلاصه شده است، دنياست و من؛ دنيا اگر نباشد در نظر او به جايى برنمى‌خورد، اما من اگر نباشم! … [ ادامه ]

دیدار با پدر

مدخل خانه پدر دالانى بود تنگ و تاريك كه با قلوه‌سنگ فرش شده بود و به حياطى سى چهل مترى منتهى مى‌شد، با ساختمانى دو طبقه كه طبقه دومش دو اتاق داشت. كف حياط با آجر فرش شده بود. مادرم را نمى‌دانم، اما من سخت دستخوش هيجان بودم. پدرم چگونه آدمى است، چند ساله است، پير است، جوان است، بلندبالا است يا كوتاه‌قامت، چاق است يا لاغر؟ … [ ادامه ]

تولد من

دهه 1290… سال‌هاى وبايى، سالهاى قحطى، سال‌هاى مرگ. مردم براى زنده ماندن آدم مى‌كشند، به سگ و گربه هم ابقا نمى‌كنند، شايعه دَم از آدمخوارى هم مى‌زند. جنگ عالمگير است؛ ايران ظاهراً بى‌طرف است؛ اما وقتى طوفان درمى‌گيرد بى‌طرف و باطرف نمى‌شناسد، خويش و بيگانه نمى‌شناسد … [ ادامه ]

مرتضی کیوان

در آن سال‌ها براى چاپ تصاوير و عكس‌هاى كتاب‌ها و مجلات از كليشه و گراور استفاده مى‌شد و دستگاه اكبرآقا هم چون كتاب‌هاى درسى چاپ مى‌كرد، بالمآل كار كليشه و گراور زياد داشت و چند گراورساز براى كار به ما مراجعه مى‌كردند، از جمله گراورساز جوانى كه قامتى كوتاه و لاغر و صورت كشيده و سبزه و موهاى پرپشتى داشت: ناصر فخرآرايى … [ ادامه ]

در کتابفروشی علی‌اکبر علمی

شهريور 1324 بود كه شبى براى خريد كتاب به كتابفروشى اكبر آقا علمى در زير شمس‌العماره رفته بودم؛ برخلاف هميشه آنجا را بسيار آشفته ديدم؛ شلوغ بازارى بود كه نگو. چند نفر از كارگران مشغول جابه‌جا كردن كتاب در قفسه‌ها بودند؛ اكبرآقا هم سخت در تلاش و تكاپو بود. تا چشمش به من افتاد، گفت آتقى، با وزارت فرهنگ قرارداد بستم و امتياز فروش كتاب‌هاى ابتدايى را گرفتم … [ ادامه ]

آشنایی با مهدی سهیلی

از اين دوران بساطى خاطرات زيادى دارم، با وقايع رنگارنگ و متنوع. يادم هست روزى پاى بساط نشسته بودم كه دو نفر  آمدند، هردو بلندبالا، يكى مسن و ديگرى جوان. سلامى كردند و احوالى پرسيدند. مرد سالخورده پرسيد شما مثل اينكه تازه اينجا آمده‌ايد؟ گفتم بله. طبعاً گفت و گو دنباله پيدا كرد و خودمان را به هم معرفى كرديم و باب آشنايى باز شد … [ادامه]

اولین کتاب‌های امیرکبیر

اولين كتاب‌ها را براى حروفچينى به چاپخانه سپردم… با روابط حسنه‌اى كه طى دوران كار براى اكبرآقا با آنان به هم زده بودم، همگى با روى باز از من استقبال كردند. كتابهاى اميركبير بايد غلط چاپى نداشته باشد… بايد روى بهترين كاغذ چاپ شود… بايد بهترين طرح روى جلد و بهترين چاپ و صحافى را داشته باشد… بايد … [ ادامه ]

امیرکبیر در بالاخانۀ 16 متری

يك اتاق تقريباً چهار در چهار در طبقه دوم چاپخانه آفتاب اجاره كردم، بدون تلفن، به ماهى سى تومان، در خيابان ناصرخسرو، روبروى در اندرون، از آقاى حاج مرتضى حيدرى مدير مهربان و با محبت چاپخانه كه مرا مى‌شناخت. تابلوى مؤسسه را به آقاى يوسفى سفارش دادم كه در آن زمان به نقاشى و خطاطى اين نوع تابلوها معروف بود و در كارگاهش در يكى از پاساژهاى خيابان لاله‌زار يك تابلو به طول دو متر و عرض يك متر برايم ساخت: سرِ شيرى در حال غرش و كتابى در زير آن … [ ادامه ]

چگونه نام امیرکبیر را انتخاب کردم

مى‌خواهم از اين ركود درآيم، جارى شوم و چون سيلاب‌هاى بهارى بخروشم و دشت‌ها و دره‌ها را درنوردم، و تصميمم را هم گرفته‌ام؛ هرچه بادآباد، بايد دنبال فكرم را بگيرم، بايد از اسارت فكرى به‌در آيم، بروم دنبال فكر و طرح‌هاى خودم، از دستگاه اكبرآقا بروم و جايى براى خود دست و پا كنم و افكار تازه‌ام را پى بگيرم … [ ادامه ]