از میان گفتگوها

فرازوفرود مؤسسه انتشارات اميركبير در گفتگو با عبدالرحيم جعفرى بنيانگذار آن (ماهنامۀ انديشۀ پويا، سال سوم، شماره هجدهم، مرداد 1393)

شير غريد، اميركبير تأسيس شد

تنها يك نشر نبود. چيزى بيشتر از آن بود. خيلى بيشتر. يك نهاد بود. عمرش كه به بيست سال رسيد، از يك نشر كوچك با سه كارمند، به مؤسسه‌اى بدل شده بود كه چند دفتر براى كارهاى فنى و مديريتى داشت. چند كتابفروشى در تهران افتتاح كرده بود. چاپخانه‌اى براى خود داشت كه مى‌گفتند بزرگ‌ترين و مجهزترين چاپخانه كتاب در خاورميانه است. نزديك به سه دهه مهم‌ترين كتاب‌هاى ايران را منتشر كرد. كتاب‌هايش پرفروش بود. جمعى از روشنفكران و نويسندگان سرشناس در تمام اين سال‌ها گذرشان يك‌بار هم كه شده به آن افتاده بود. از مؤسسه انتشاراتى اميركبير مى‌گوييم. نشرى كه هنوز كه هنوز است آن را بزرگ‌ترين نهاد انتشاراتى ايران مى‌دانند. نام انتشارات اميركبير با بنيانگذار آن، با مدير آن عجين است: عبدالرحيم جعفرى. در اتاق كارش ايستاده‌اى و منتظر تا بيايد. پيرمرد به‌آرامى با عصايى كه در دستش است مى‌آيد و پشت ميز كارش مى‌نشيند. درست بالاى سرش قاب عكس بزرگى آويزان است؛ تصوير ناشر در ميان‌سالى. مى‌گويد خاطراتش خاطراتى است جان‌كاه. بد نيست بدانيم اولين اثرى كه اميركبير در آغاز كار خود در سال 1328 منتشر كرد، جزوه‌اى است به نام نماز كه با نظر آيت‌الله حاج ميرزا خليل كمره‌اى تصحيح شده بود و آخرين اثرى كه در دوره مديريت جعفرى منتشر شد كتابى بود به نام مكه مكرمه و مدينه منوره به ترجمه احمد آرام در سال 1358.

او زاده تهران است. در دوازدهم آبان‌ماه سال 1298 شمسى در بازار عباس‌آباد، يكى از محلات فقيرنشين جنوب تهران. وقتى حرف‌هايش را آغاز مى‌كند و از كودكى‌اش مى‌گويد، تنها از مادرش حرف مى‌زند. از مفهوم پدر چندان اطلاعى ندارد: «پدرم در تيمچۀ فرش‌فروشان بازار عباس‌آباد كار مى‌كرد. طبقات بالاى تيمچه اتاق‌هايى بود كه آنها را به مردم بى‌بضاعت مى‌دادند. مادر و مادرش ــ مادربزرگم ــ نيز اتاقى در آنجا اجاره كرده بودند. يك روز مردى مى‌آيد به نام ميرزا على‌اكبر و همسايه آنها مى‌شود. ميرزا على‌اكبر مرد باخدايى بوده. نماز شب مى‌خوانده. مادربزرگم از او خوشش مى‌آيد. كم‌كم پاى ميرزا على‌اكبر به خانواده ما باز مى‌شود. با مادرم كبرى ازدواج مى‌كند. كبرى كه حامله شد، ميرزا على‌اكبر به او مى‌گويد به مشهد مى‌روم. هروقت كارهايم آنجا سروسامانى گرفت، دنبال شما مى‌آيم و مى‌رويم مشهد. ميرزا على‌اكبر، پدرم، مى‌رود كه مى‌رود. گم شد. از او هيچ خبرى نشد.»

كبرى مادر عبدالرحيم با كار نخ‌ريسى براى جوراب‌باف‌ها مخارج خود و تنها فرزندش را تأمين مى‌كند: «تا كلاس چهارم ابتدايى در مكتب‌خانه و دبستان‌هاى علامه و ثريا در تهران درس خواندم و چون مادرم قادر به تأمين مخارج خانواده نبود، من را به چاپخانه علمى نزد اكبرآقا علمى سپرد.»

اين آغاز راهى است كه عبدالرحيم جعفرى ناشر براى سال‌ها و دهه‌ها پيمود. ابتدا پادويى مى‌كرد. كتاب‌هاى چاپ‌شده را روى سر مى‌گذاشت و به كتابفروشى‌ها مى‌بُرد. گاهى كاغذبده مى‌شد؛ يعنى كاغذ دست كسى مى‌داد كه آن را توى ماشين چاپ مى‌گذاشت. گاهى گونى به خودش مى‌بست و كاغذگير مى‌شد؛ يعنى كاغذ

چاپ‌شده را از ماشين مى‌گرفت. عبدالرحيم قد كوتاهى داشت. مى‌گويد: «چون قدم كوتاه بود و به ماشين نمى‌رسيد چند آجر و سنگ زير پاهايم مى‌گذاشتند.»

از صبح شنبه به چاپخانه مى‌رفت تا صبح جمعه. براى كار در روز، يك ريال و براى شب‌كارى‌ها دو ريال دستمزد مى‌گرفت. البته در كنار كار در چاپخانه بيشتر در تابستان‌ها، عصرها در خيابان‌ها دوره مى‌افتاده و كتاب هم مى‌فروخته. چاپخانه علمى چاپخانه‌اى كوچك بود با دو اتاق. يك اتاق اصلى سالن‌مانند و اتاقى ديگر كه انبارى چاپخانه بود. همان اتاقى كه باعث مى‌شود او وارد خانواده علمى‌ها شود : «گاهى توى آن اتاق مى‌رفتم و نماز مى‌خواندم. در را مى‌بستم و مشغول عبادت مى‌شدم. روزى داشتم نماز مى‌خواندم كه اكبرآقا صدايم زد: «آقاتقى، آقاتقى كجايى؟» توى اتاق اصلى را مى‌بيند كه نبودم. مى‌آيد درِ اتاق دوم را باز مى‌كند. من را در حالى ديد كه دست‌هايم را رو به آسمان كرده بودم و دعا مى‌كردم. اين تصوير را ديد و از من بيش از گذشته خوشش آمد. به من پيشنهاد كرد كه دختر برادرش را بگيرم.

تا 28 آبان 1328 آقاتقىِ ما در چاپخانه علمى مى‌ماند و كار مى‌كند. اما همزمان در ذهنش بلوايى به‌پا بوده. دائم به كارى به غير از آنچه تا آن زمان روزها و شب‌ها انجام مى‌داده، فكر مى‌كرده. در خيال‌هايش نشر خودش را مى‌ساخته؛ بخصوص آن زمانى كه پس از مبتلاشدن به بيمارى تيفوس قادر به‌كار در چاپخانه نبوده، هر روز تعدادى كتاب قديمى و قاليچه كوچكى را زير بغل مى‌زده و روى سكوى شرقى دالان مسجدشاه بساط مى‌كرده. مى‌گويد:

«اين خيال‌ها در سرم بود تا وقتى كه ديگر تصميم گرفتم از چاپخانه استعفا دهم. مى‌خواستم نشر خودم را راه بيندازم. با پس‌انداز سال‌هاى كارگرى اتاقى كوچك، چهار متر در چهار متر در طبقه دوم چاپخانه آفتاب اجاره كردم. تلفن نداشت. ماهى سى تومان اجاره‌اش بود.»

نشر او نيز مانند تمامى نشرها احتياج به نامى داشت. آقاتقى شروع مى‌كند لاى سطر ديوان‌ها و كتاب‌ها به گشتن نامى مناسب براى نشرش؛ از اسامى گل‌ها گرفته تا رجال سياسى و فرهنگى مملكت. شاعران نامى كشور: «قاآنى، خاقانى، حافظ، سنبل و… گشتم و گشتم تا به نام ميرزا تقى‌خان اميركبير رسيدم. اسم خودم تقى بود. اميركبير هم نامى بزرگ در تاريخ ايران بود. شك نكردم. گفتم نام نشرم همين است: اميركبير.»

عبدالرحيم جعفرى علاقه خاصى به سينما داشته. تفريح اصلى‌اش سينما بوده. به قول خودش عشق به سينما مى‌ورزيد. مى‌گويد: «هفته‌اى نمى‌شد كه به سينما نروم. بليت سينما يك قران بود. بيشتر هم به سينما ايران و سينما تمدن مى‌رفتم. يك شب بعد از تأسيس اميركبير سينما رفته بودم. فيلمى از كمپانى متروگلدوين‌ماير پخش شد. در ابتداى فيلم شير معروف آن كمپانى روى پرده بزرگ سينما آمد و غريد. همان‌جا پيش خودم گفتم اين آرم نشر اميركبير است. پس از آن پيش آقاى يوسفى رفتم. يوسفى از نقاشان به‌نام آن زمان بود. به او سفارش طراحى آن شير را دادم و گفتم پايينش هم تصوير يك كتاب را بكشد. يوسفى سفارش را تحويل داد و تابلو را روى سقف چاپخانه، مشرف به خيابان ناصرخسرو نصب كردم. اگر كتاب‌هاى آن زمان اميركبير گيرتان بيايد مى‌توانيد اين آرم را ببينيد.»

البته كه چند سال بعد آرم نشرش را جعفرى عوض مى‌كند. دوستانش مى‌گويند آرم شير چندان براى كتاب و كتابخوانى مناسب نيست. پس از آن است كه سراغ بهرامى مى‌رود؛ يكى ديگر از نقاشان معروف آن زمان، كه بعدها نقاشى‌هاى شاهنامه را براى او مى‌كشد. بهرامى طرحى را به جعفرى پيشنهاد مى‌دهد: سربازى هخامنشى كه سوار بر ارابه‌اى در حال راندن است. جعفرى قبول مى‌كند و طرح كشيده مى‌شود.

وقتى به گذشته اميركبير نگاهى مى‌اندازيم، وقتى نام نويسندگان و مترجمانى را كه روى كتاب‌هاى اين نشر مى‌بينيم، يك سؤال براى‌مان پيش مى‌آيد كه اين‌همه ارتباط با اهالى قلم از كجا مى‌آيد. جعفرى كه كارگر ساده‌اى در چاپخانه‌اى بوده، چگونه با اهالى فكر و انديشه ارتباط برقرار مى‌كرده است؟

جعفرى در پاسخ مى‌گويد: «اولين قدمم پس از تأسيس اميركبير همين بود. اينكه بايد سراغ كسانى مى‌رفتم كه دلم مى‌خواست نام‌شان را كنار نام اميركبير ببينم. روشنفكرانى كه مقالات‌شان در روزنامه‌ها منتشر مى‌شد و من سال‌ها قبل، ديدن نام‌شان برايم هيجان مى‌آورد. فعاليت‌شان در محافل روشنفكرى زبانزد بود. براى همين كافى بود از كار يك نفر تعريفى بشنوم، آن وقت جويا مى‌شدم كه آيا او كتابى دارد يا نه و به‌سراغش مى‌رفتم.»

از او مى‌پرسم در ماه‌هاى ابتدايى بيش از همه با چه روشنفكرى مشورت مى‌كرديد. پاسخ مى‌دهد: جلال آل‌احمد؛ «در آن سال‌هاى اول بايد به جلال آل‌احمد اشاره كنم. به من بسيار كمك فكرى مى‌كرد يا اثرش را به من براى انتشار مى‌داد. با آل‌احمد از طريق حسن صفارى كه يكى از دوستانم بود، آشنا شدم. يك روز به دفترم بالاى چاپخانه آفتاب آمد. در آن سال‌هاى ابتدايى كتاب‌هاى سه‌تار و مدير مدرسه و ديدوبازديدش را منتشر كردم. آن زمان كسى كتاب نمى‌خريد. مشترى براى كتاب نبود. تيراژ هزارتايى كتاب آل‌احمد ده سال طول كشيد تمام شود.»

جعفرى تعريف مى‌كند كه آل‌احمد بيشتر با برادرش شمس به دفترش مى‌آمد. برادرى كه جعفرى چندان دلِ خوشى از او ندارد. مى‌گويد: «خلق‌وخوى عجيبى آل‌احمد داشت و رابطه عجيبى هم با شمس. ازجمله اينكه به شمس مى‌گفت برود برايش سيگار بخرد.» از او مى‌پرسم: «مشكلات‌تان با شمس چه بود؟ در پاسخ مى‌گويد: «پس از مرگ جلال، با نشر ديگرى كتاب‌هاى جلال را منتشر كردند. درحالى‌كه جلال با اميركبير قرارداد داشت.» آن‌قدر با جلال نزديكى داشت كه به او پيشنهاد سرپرستى اميركبير را بدهد؛ «توى كافه فردوسى با جلال قرار گذاشتيم. من درباره ايده‌ها و برنامه‌هايم براى آينده انتشارات صحبت كردم. حرف‌هايم كه تمام شد آل‌احمد برگشت گفت ”رئيس من بعضى وقت‌ها از اين‌همه شور و هيجان تو وحشتم مى‌گيرد، مى‌ترسم يك وقت كار دست خودت بدهى.” تكيه‌كلامش رئيس بود. البته توافقى بين‌مان نشد.

دايره ارتباطات جعفرى هر روز بيشتر مى‌شد. ارتباط با يك نويسنده، ارتباط با نويسنده ديگرى را برايش فراهم مى‌آورد. او را حالا در ميان حلقه‌هاى روشنفكران به‌عنوان مدير نشرى كه كتاب‌هاى متفاوتى منتشر مى‌كند، مى‌شناسند. البته كار با روشنفكران در طول سى سال هميشه خوشايند نبوده. از مسائلى كه بين او و اهالى قلم پيش آمده، مى‌پرسم. او ماجراى بين خود و رضا براهنى را تعريف مى‌كند. مى‌گويد: «براهنى دوروبر آل‌احمد بود. آل‌احمد از او خوشش مى‌آمد. براهنى آدم جنجالى بود. مطالب جنجالى مى‌گفت و مى‌نوشت. از طريق جلال با براهنى آشنا شدم. براى ترجمه اوليس جيمز جويس با او قراردادى بستم و قرار شد تمام‌وقت بنشيند و اين كتاب را ترجمه كند. تعدادى سفته ماهانه امضا كردم و به او دادم و سفته‌ها به‌موقع نيز پرداخت شد. اما دريغ از يك صفحه ترجمه كه براهنى به ما بدهد.»

خنده‌اش گرفته بود. همين‌طور كه مى‌خنديد گفت: «پس از آن هم يك كتابى به من داد كه پُر بود از صحنه‌هاى خشونت و بى‌بندوبارى. اين‌قدر كه دستور دادم جلوى چاپ اين كتاب گرفته شود. اين هم از اين.»

اما چند سال بعد، در بحبوحه انقلاب، جعفرى مقاله‌اى در روزنامه آيندگان مى‌خواند عليه خودش. مطلبى تندوتيز عليه نشر اميركبير كه: «نوشته شده بود اميركبير نشرهاى كوچك را از بين مى‌برد و با مؤسسه فرانكلين همكارى مى‌كرده و نشر او يكى از دستگاه‌هاى اختناق بوده و از اين حرف‌ها…» انقلاب پيروز مى‌شود و رضا براهنى از امريكا به ايران بازمى‌گردد. جعفرى به ديدنش مى‌رود: «با براهنى حرف از آن مقاله زدم. يكهو برگشت گفت من آن مطلب را نوشتم، با همكارى شمس آل‌احمد. من تا آن زمان نمى‌دانستم كه نويسنده آن مقاله كيست. براهنى بهم گفت قرار بود عده‌اى را چوب بزنيم. اسم تو هم مطرح شد. در نهايت عذرخواهى كرد و كدورت‌ها به‌نوعى برطرف شد.»

نويسندگان زيادى سال‌هاى سال با اميركبير همراه مى‌شدند و آثارشان تنها با لوگوى اميركبير در بازار منتشر مى‌شد. جعفرى اينجا بود كه از احمد شاملو نام برد. مى‌گويد: «سال‌هاى 1328ـ 1329 بود كه احمد شاملو را در منزل مرحوم صبحى مهتدى مى‌ديدم. آن زمان هنوز چندان مشهور نشده بود. با او آشنا شدم. در دوره‌اى هم شاملو آمد سردبيرى مجله علمى را در دست گرفت. اكبرآقا علمى با رونق انتشاراتش مجله‌اى تأسيس كرد به نام مجله علمى. سردبير اول آن مهدى آذريزدى بود كه در بخش تصحيح چاپخانه بود. ده، دوازده شماره‌اى منتشر شد. شاملو اشعارش در آن مجله منتشر مى‌شد. بعدها شاملو آمد و سردبيرى مجله را به‌دست گرفت اما عمر همكارى‌اش با مجله علمى زياد نبود. وقتى هم انتشارات اميركبير راه افتاد، از شاملو چندين مجموعه شعر گرفتم و منتشر كردم. در سال‌هاى پايانى دهه چهل بود كه مى‌خواستم جايى هم براى شعر نو در اميركبير باز كنم. مشوق اين كار هم سيروس طاهباز بود. خودش تصدى اين كار را در اميركبير قبول كرد و دفتر شعر مرثيه‌هاى خاك شاملو را منتشر كرديم.»

اما همان اتفاقى كه براى رضا براهنى و اميركبير افتاد به‌نوعى براى شاملو هم رخ داد: «بعد از انتشار آن مجموعه شعر براى ترجمه كتاب سفر به انتهاى شب لويى فرديناند سلين با شاملو قرارداد بستم. يادم مى‌آيد حتى مبلغى را هم به‌عنوان پيش‌پرداخت به شاملو داديم اما او به اين قرارداد توجهى نكرد و ترجمه‌اش را به دست‌مان نرساند. پس از انتشار چندين قصه و شعر از او براى كودكان متأسفانه راه او از اميركبير جدا شد و با مرواريد براى انتشار آثارش قرارداد بست.»

مى‌توان اميركبير را از اولين نشرهايى دانست كه حق تأليف پرداخت مى‌كرد. رابطه‌اى حرفه‌اى با نويسنده و مترجم برقرار مى‌ساخت. قراردادى امضا مى‌شد. البته كه چانه‌زنى در كار نشر هم وجود داشت؛ چانه‌زنى درباره درصدى كه مؤلف از قيمت پشت جلد مى‌گيرد. جعفرى از چانه‌زنى‌اش با احمد محمود مى‌گويد : «اوايل سال 57 بود، باخبر شدم كتاب همسايه‌ها ى احمد محمود كه ما در اميركبير منتشر كرده بوديم و پس از مدتى ديگر اجازه چاپ به آن ندادند، افست شده و با آرم اميركبير منتشر مى‌شود. در حالى كه خودمان يك نسخه از آن نداريم. يك مطلبى در اين‌باره نوشتم در مجله خواندنى‌ها منتشر شد. وقتى ديدم وضعيت به اين شكل است، آستين‌ها را بالا زدم و در آن جوّ به‌هم‌ريخته، دوباره همسايه‌ها را منتشر كردم. بسيار مورد استقبال قرار گرفت. موقع عقد قرارداد با آقاى محمود، به او گفتم حالا كه كتابت به‌شكل افست و اصلى منتشر شده بيا و كمتر حق تأليف بگير. گفت مثلا چند درصد؟ گفتم پانزده درصد. گفت نه! من بيست درصد مى‌خواهم. قبول كردم.»

جعفرى از شاهرخ مسكوب هم خاطره‌اى درباره همين قراردادها تعريف مى‌كند: «با شاهرخ مسكوب قراردادى نداشتيم. مقدمه‌اى بر رستم و اسفنديارش را براساس ارتباطى كه با آقاى رحمت‌الله جزنى داشت و ايشان هم با من رفيق بود منتشر كرديم. چند سال بعد مسكوب امتياز تجديد چاپ كتابش را بدون اطلاع اميركبير به شركت كتاب‌هاى جيبى داد؛ در زمانى كه آقاى مهاجر رئيس فرانكلين شده بود. بعدها از مسكوب گله كردم كه چرا تجديد چاپ كتاب‌تان را به نشر ديگرى واگذار كردى؟ او هم از رقابت بين نشرها اظهار بى‌اطلاعى كرد.»

با اينكه جعفرى معتقد است در تمام دوران فعاليتش به حقوق نويسندگان معتقد بوده، اما گاهى هم كار به شكايت و دادگاه مى‌رسيد. جعفرى مهم‌ترين خاطره‌اش را از اين دست اتفاقات، زمانى مى‌داند كه على‌اصغر كاووسى از اميركبير شكايت مى‌كند: «مى‌خواستم يك فرهنگ زبان انگليسى منتشر كنم. آن زمان على‌اصغر كاووسى فرهنگى چاپ كرده بود كه مورد توجه قرار گرفته بود. كاووسى از عزم من خبردار شد و با هم ديدار كرديم. قراردادى امضا شد. جلد اول حروف A تا C آماده شد و آن را به چاپخانه فرستادم. همزمان آن جلد را به دوستانم نشان دادم. آنها اما كيفيت اين فرهنگ را پايين ارزيابى كردند. ايرادهايى به ترجمه آن گرفتند. به كاووسى منتقل كردم اما او يك‌دنده و متعصب بود. همه انتقادات را رد كرد. پس از دو سال با صرف اين‌همه هزينه كار را خواباندم. او هم به دادگسترى رفت و شكايت كرد. سرانجام با پرداخت مبلغى از سوى من دعوا به‌پايان رسيد.»

جعفرى كه از چاپ فرهنگ نااميد شده بود، روزى نجف دريابندرى را مى‌بيند. دريابندرى هم از جاى خالى فرهنگ زبان انگليسى در بازار نشر ايران مى‌گويد و اينكه فرهنگ حييم ديگر قديمى شده است. «دريابندرى گفت من شخصى را معرفى مى‌كنم كه مى‌تواند چنين فرهنگى را براى‌تان درآورد. او عباس آريانپور را معرفى كرد. اواخر سال 39 بود كه دوباره انتشار فرهنگ را از سر گرفتم.»

از ميان تمام دوره‌هايى كه جعفرى و نشرش گذرانده‌اند، سال‌هاى 55ـ56 را مى‌توان دوران اوج و شكوفايى اميركبير دانست. عبدالرحيم جعفرى نيز آن را قبول دارد. با خريدن سهام دو انتشارات ديگر ــ شركت كتاب‌هاى جيبى و خوارزمى ــ اميركبير را گسترش مى‌دهد، خريد چاپخانه سپهر و نيز راه‌اندازى دفترهاى گوناگون و كتابفروشى‌ها، همه و همه باعث مى‌شوند اميركبير به غول نشرهاى ايران تبديل شود.

او درباره اين سال‌ها مى‌گويد: «تا قبل از انحلال شركت كتاب‌هاى درسى، دوازده سال شبانه‌روز وقتم را بر سرِ مديريت آن گذاشتم. در طول آن سال‌ها هفته‌اى دو بار در جلسات با كارمندان اميركبير شركت مى‌كردم. سال 55 دوباره به اميركبير برگشتم و مى‌خواستم سال‌هاى غيبت را به‌نوعى جبران كنم. از اولين اقداماتم اجازه يك ساختمان جديد بود. ساختمانى كه مى‌خواستم بخش دايرة‌المعارف فارسى را در آن ساماندهى كنم.» ساختمانى اجاره مى‌شود و البته كارمندان جديدى نيز استخدام: «كامران فانى و بهاءالدين خرمشاهى را كه پيش از اين در مجله الفبا با ما همكارى مى‌كردند، به اميركبير آورديم و آنها را به‌عنوان مشاور استخدام كرديم.»

مجلۀ الفبا غلامحسين ساعدى؟

بله آن را با پيشنهاد و همكارى ساعدى منتشر كرديم. اما تنها شش شماره منتشر شد. اداره نگارش وزارت فرهنگ و هنر وقت، به اين بهانه كه الفبا گاهنامه است و جزو نشريات محسوب مى‌شود و بايد امتياز جداگانه داشته باشد، آن را توقيف كرد.

اقدامات جالبى در بخش دايرة‌المعارف فارسى انتشارات اميركبير انجام مى‌گرفت. كارهايى كه خاص انتشارات اميركبير بوده. ازجمله مشترك مجلات معرفى كتابِ خارجى مى‌شوند كه كتاب‌هاى جديد را معرفى مى‌كنند: «مشترك مجلات نقد كتاب نيويورك تايمز و اكسپرس و چند نشريه ديگرى شديم كه كتاب معرفى مى‌كردند، تا در جريان انتشار جديدترين كتاب‌هاى انگليسى و فرانسوى قرار بگيريم. بخش دايرة‌المعارف فارسى حيات خودش را داشت. ويراستار و مصحح و گرافيست براى آن استخدام كرديم. مثلا ابراهيم حقيقى مسئول بخش گرافيك ما بود. محسن ثلاثى، سروش حبيبى، جلال‌الدين اعلم و… مترجمانى بودند كه آن زمان به اميركبير اضافه شدند.»

چرا مى‌خواستيد اميركبير را گسترش بدهيد؟ اوضاع اميركبير نسبت به ديگر ناشران بسيار خوب بود؟ چه لزومى به اين‌همه توسعه داشت؟

دوست داشتم كه تابلوى اميركبير را در هر خيابان و چهارراهى ببينم. براى همين فروشگاه‌هاى جديد افتتاح مى‌كردم. در ميدان فوزيه (امام حسين)، در پاساژ پلاسكو و… كتابفروشى‌هاى جديدى تأسيس كردم. چاپخانه سپهر را خريدم.

يكى از كارهاى جالب جعفرى، قراردادى است كه با ايرج پارسى‌نژاد ساكن لندن مى‌بندد: «قراردادى بسته شد تا در لندن دفترى اجاره شود تا ترجمه كتاب‌هاى جديدى را كه آن‌طرف آب منتشر مى‌شود، به مترجمان ايرانى مقيم اروپا سفارش دهد. مسئوليت انتخاب كتاب‌ها با خرمشاهى و فانى و پسرم محمدرضا بود. من تنها قراردادها را امضا مى‌كردم.» اين‌چنين بود كه عناوين كتاب‌هاى منتشره اميركبير روزبه‌روز بيشتر مى‌شد. روزى دو سه عنوان كتاب به چاپخانه سپهر فرستاده مى‌شد. كتاب‌ها براى انتشار صف كشيده بودند. ده كتابفروشى در تهران، يك كتابفروشى در مشهد، چاپخانه‌اى بزرگ و دويست‌وهفتاد كارمند و كارگر در بخش‌هاى مختلف اميركبير كار مى‌كردند.

جعفرى به شكست‌هايش هم اشاره مى‌كند. يكى از مهم‌ترين و البته تلخ‌ترين آنها خريدن دستگاه چاپ «كامرون» است. مى‌گويد: «سال 55 هاكوب گابريليان نماينده ماشين‌هاى چاپ رولاند به چاپخانه سپهر آمد. به من گفت با اين حجم كار بايد از دستگاه‌هاى جديد استفاده كنى. او از ماشين كامرون حرف زد. ماشين چاپى كه آن زمان در امريكا تازه روى بورس بود. مهم‌ترين ويژگى‌اش سرعت آن بود. در يك ساعت پنج‌هزار نسخه از كتابى دويست‌ صفحه‌اى بيرون مى‌داد. بالاى سر دستگاه‌هاى چاپ ما نود نفر مى‌ايستادند، در حالى كه آن دستگاه را دوازده نفر مى‌چرخاند.» جعفرى قيمت را مى‌پرسد. گابريليان مى‌گويد «سه ميليون دلار»؛ كه به تومان مى‌شد بيست‌ويك ميليون تومان. «به او گفتم من نشرى خصوصى هستم نه دولتى. چنين پول‌هايى ندارم. مدت‌ها گذشت. او پيشنهاد داد در نمايشگاه تخصصى چاپ در دوسلدورف آلمان شركت كنم. من هم رفتم. آنجا چند دستگاه چاپ و صحافى و بسته‌بندى سفارش دادم. در آنجا باز هم به من اصرار كرد آن دستگاه كامرون را بخرم. اما من چنين پولى نداشتم. وسوسه شده بودم. هم دستگاه را مى‌خواستم و هم پول نداشتم.» اوايل سال 57 با اصرار گابريليان جعفرى به ميلان مى‌رود تا از نزديك كار آن دستگاه را ببيند. سفرى كه در آن، او فاصله اميركبير با نشرهاى بزرگ دنيا را درك مى‌كند: «به انتشارات موندادورى، يكى از معروف‌ترين نشرهاى ايتاليا رفتم. تنها در بخش اديتوريال‌شان شش‌هزار نفر كار مى‌كردند. پنجاه نفر نشر اميركبير كجا و شش‌هزار نفر آنها كجا؟ به چاپخانه رفتيم و من يك ساعت تمام، تنها دستگاه كامرون را مى‌ديدم. شبش نيز خواب آن دستگاه را ديدم. هرطور حساب و كتاب كردم نمى‌توانستم آن دستگاه را بخرم.» جعفرى به تهران برمى‌گردد. در مردادماه همان سال در حال‌وهواى انقلابى آن روزها گابريليان به تهران مى‌آيد و به جعفرى مى‌گويد از بانك‌هاى لبنانى مبلغ خريد دستگاه را وام مى‌گيرد؛ وامى با چهاردرصد بهره.

«چشم باز كردم، ديدم دارم چك قرارداد خريد ماشين را امضا مى‌كنم. پيش‌پرداختش پانصد هزار تومان بود.» چند هفته بعد شرايط بدتر مى‌شود. بانك‌ها در آتش مى‌سوزند و وزارت صنايع جلوى اعتبارات را مى‌گيرد و اعلام مى‌كند با هيچ نوع سرمايه‌گذارى موافقت نخواهد كرد. «با گابريليان تماس گرفتم و گفتم قرارداد را فسخ كنيم. او هم قبول كرد. البته هيچ‌گاه مبلغ بيعانه را پس ندادند. كامرون هم به تهران نيامد. شكست خورده بودم.»

از ابتكارات ديگر جعفرى يكى حراج كتاب بود و ديگرى برگذارى نمايشگاه. «حراج كتاب را در اسفند 1337 راه انداختيم. ترتيبى دادم تا در فروشگاه‌مان در شاه‌آباد كتاب‌ها با سى درصد تخفيف فروش رود. فروشگاه را چراغانى كرديم و آگهى هم به روزنامه‌هاى اطلاعات و كيهان دادم. شعارهايى هم براى حراج اميركبير در اين دو روزنامه منتشر شد: «اميركبير بهترين كتاب‌ها را به شما هديه مى‌كند»، «بهترين دوست كتاب است» و… شعارها را مهدى سهيلى نوشت. حراج از اول اسفند بود تا پانزدهم فروردين. كل فروش ما به دويست هزار تومان رسيد.»

از او درباره نمايشگاه كتاب هم مى‌پرسم. تا قبل از آن نمايشگاه كتابى در ايران برگذار نمى‌شد. هم چندان مخاطبى وجود نداشت و هم اصلا به ذهن كسى نرسيده بود كه مى‌توان براى كتاب هم نمايشگاه گذاشت. از او مى‌پرسم ايده آن از كجا آمد و مى‌گويد: «در سفرهايى كه به خارج از كشور مى‌كردم، مى‌ديدم براى كتاب نيز همچون ديگر كالاها نمايشگاه مى‌گذارند. همان ايده را گرفتم و در تهران اجرا كردم. استقبال بسيارى از آن نمايشگاه شد. بروشورى از كل آثار منتشره اميركبير چاپ كرديم.»

در هفته‌هاى منتهى به پيروزى انقلاب، انتشارات اميركبير، با شدت و هيجان بيشترى به كار خود ادامه مى‌داد. يكى از اقدامات اين نشر چاپ پوسترهاى انقلابى بود. جعفرى آن روزها را به‌خوبى به‌ياد مى‌آورد: «تصميم گرفتيم پوسترهاى مختلفى از امام خمينى چاپ كنيم و به مردم رايگان هديه بدهيم. اولين پوسترى كه از امام چاپ كرديم، عكسى بود از ايشان در نوفل‌لوشاتو، در حال نمازخواندن. يك پوستر رنگى هم قبل از آمدن ايشان كه زيرش نوشتيم «به وطن باز مى‌گردد». پياپى پوستر چاپ مى‌كرديم و در تيراژهاى چندهزارتايى به‌دست مردم مى‌داديم. به‌ياد دارم چه صفى براى گرفتن آنها پشت درِ چاپخانه سپهر شكل مى‌گرفت.» به غير از چاپ آن پوسترها، اميركبير كتاب در خدمت و خيانت روشنفكران جلال آل‌احمد را در تيراژ چندهزارتايى چاپ مى‌كند. بلافاصله يك كتاب جيبى با عنوان سخنرانى‌هاى امام خمينى از اين نشر روانه بازار مى‌شود: «پوسترهايى از محمد مصدق در دادگاه نظامى، يا پوسترى از آيت‌الله طالقانى چاپ كرديم. در كنار آن كتاب‌هاى ولايت فقيه و مبارزه با نفس از امام خمينى را كه براى اولين بار در عراق منتشر شده بود، منتشر كرديم. پاورقى سيروس پرهام را كه در روزنامه اطلاعات منتشر مى‌شد، با نظر خودش چاپ كرديم.» مكث مى‌كند. به چهره‌اش غم اضافه مى‌شود. آرام مى‌گويد: «جالب آنكه در حكم دستگيرى‌ام آمده بود نامبرده و انتشاراتى‌اش «پس از انقلاب» پوسترهايى از امام هم چاپ كرده است.» تمام اين اقدامات باعث نشد او و نشرش در مظان اتهام قرار نگيرند. در روزهاى منتهى به 22 بهمن 57 كارمندان بخش ويرايش اميركبير، عليه او دست به اعتصاب زدند. از او مى‌خواهم ماجرا را شرح دهد كه مى‌گويد: «يكسرى از كارمندان تحت القائات حزب توده و چپ‌ها، به بهانه اينكه بايد حقوق‌هاى‌شان اضافه شود و هشت ساعت كار زياد است و… كار خود را تعطيل كردند و در سالن ساختمان دايرة‌المعارف فارسى جمع شدند. بين‌شان رفتم و گفتم سال‌ها زحمت كشيده‌ام تا اين انتشاراتى به اينجا رسيده است. بعد شما به من مى‌گوييد استثمارگر؟ كارفرماى ظالم؟ همه‌شان از تمام مزاياى كارمندى و بيمه و بازنشستگى برخوردار بودند.» آن دسته از كارمندان در روزهاى بعدى نيز با كم‌كارى و شعارهايى كه مى‌دادند، به اعتراض‌شان ادامه مى‌دهند. «نه‌تنها حرف من بلكه حرف‌هاى فانى و خرمشاهى در آنها اثرى نكرد. يك شب به من خبر دادند عده‌اى تصميم گرفتند فردا اعتصاب كنند. ترسم اين بود كه نكند ترجمه‌ها و تأليف‌هايى كه در آن دفتر بود آسيبى ببيند. مى‌ترسيدم به فيش‌هاى دايرة‌المعارف فارسى كه در دست تهيه و انتشار بود، دست بزنند. دستور دادم درِ دفتر را ببندند و كسى را راه ندهند. فردا صبحش كه رفتم، ديدم جمعيتى روبه‌روى دفتر مركزى اميركبير ايستاده‌اند و تابلوهايى دست‌شان هست با اين نوشته‌ها كه جعفرى اعدام بايد گردد.»

آقاى جعفرى رابطه شما با دربار چه بود؟ مخالفان شما اين اتهام را به شما مى‌زنند.

دربار چيست؟ كدام دربار؟ كدام رابطه؟ پس از انتشار شاهنامه كه سروصداى داخلى و خارجى بسيارى كرده بود، يك روز از دفتر ملكه فرح تماس گرفتند و گفتند كه شاهنامۀ اميركبير بسيار مورد توجه ايشان قرار گرفته و مى‌خواهند از دست‌اندركاران اين كتاب نفيس قدردانى كنند. اسامى هنرمندان و كسانى را كه در چاپ شاهنامه دخيل بودند گفتم. يك روز عصر رفتيم به كاخ نياوران با بهرامى و احصايى و جواد شريفى و… بدون گذر از ايست‌هاى بازرسى يك‌راست رفتيم به سالن بزرگى كه فرح آنجا ايستاده بود. او سؤال‌هايى از روند كارى در اميركبير و چاپ شاهنامه پرسيد و من پاسخ دادم. و بعد گفت در زمانى كه در دبيرستان درس مى‌خوانده، كتاب‌هايش را از فروشگاه اميركبير در ناصرخسرو تهيه مى‌كرده. عكسى هم در آنجا گرفته شد. همين. بعدها در بحبوحۀ انقلاب همين عكس شده بود سند اتهام كه جعفرى چنان رفت‌وآمدهايى داشته. در حالى كه يك ملاقات ساده بود. جالب است كه پس از اين ديدار گمان مى‌كردم دفتر فرح به تمام وزارتخانه‌ها و موزه‌ها و سفارتخانه‌ها دستور مى‌دهد نسخه‌هايى از شاهنامه را تهيه كنند اما چنين اتفاقى هم نيفتاد.

اما مى‌گويند با رابطه‌اى كه شما با مقامات داشتيد، چاپ كتاب‌هاى درسى به اميركبير رسيد.

«هر انتشاراتى مى‌توانست اين امتياز را بگيرد. چاپ كتاب‌هاى درسى آزاد بود. تا سالى كه دكتر خانلرى به‌عنوان وزارت آموزش و پرورش گفت مى‌خواهيم و بايد كتاب‌هاى درسى را يكنواخت كنيم. مؤسسه فرانكلين كتاب‌ها را از نظر فنى تهيه مى‌كرد و به ناشران مى‌داد. بعدها مى‌خواستند همين را از ناشران بگيرند كه رفتم و گفتم انتشار و فروش كتاب‌هاى درسى براى ناشران مانند قند و شكر است براى بقالى‌ها. اين كار را نكنيد.» با لبخندى بر لب مى‌گويد: «اين چه رابطه‌اى است كه كتاب‌هايمان مشمول سانسور مى‌شد؟!»

به اينجا كه مى‌رسد خاطرات جالبى هم از دستگاه سانسور قبل از انقلاب تعريف مى‌كند: «جالب‌ترين خاطره‌ام كتاب هنر تئاتر عبدالحسين نوشين است. مى‌خواستم كتاب را تجديد چاپ كنم. سال 47 بود. نوشين فوت كرده بود و از همسرش براى اين كار اجازه گرفتم. براى تجديد چاپ هم بايد كتاب را به اداره كتاب مى‌فرستادم. كتاب را فرستادم و ماه‌ها جوابى نيامد و معطل شدم. يك روز از چاپخانه سپهر به من زنگ زدند و گفتند چند مأمور از اداره اطلاعات شهربانى آمده‌اند كه اوراق كتاب را به شهربانى ببرند. تلفنى با رئيس آنها حرف زدم و گفتم اين كتاب اصلا سياسى نيست. او گفت مأمور است و معذور. گفتم تا فردا به من مهلت بدهيد. با چه مكافاتى فردا صبح به ديدار تيمسار جعفرى رئيس اطلاعات وقت شهربانى رفتم. به او گفتم حساسيت روى نام نوشين است وگرنه كتاب هنر تئاتر ربطى به سياست ندارد. او شروع كرد به تماس‌هايى گرفتن و سرانجام به من گفت درست مى‌گويى، روى نام نوشين حساسيت است. پرسيدم كه اگر نام نوشين را بردارم كتاب را مى‌توانم منتشر كنم كه موافقت كرد. به همسر نوشين ماجرا را گفتم و او هم قبول كرد كه يك نام جعلى براى اسم نويسنده روى كتاب بخورد. رفتيم فرم‌هاى سالمى را كه در حياط شهربانى ريخته بود، جمع كرديم و به چاپخانه برديم. هنر تئاتر منتشر شد نه با نام عبدالحسين نوشين بلكه با نام محسن سهراب.»

او از ديگر كتاب‌هايى كه براى انتشارش به‌زحمت افتاد هم مى‌گويد. ديوان عشقى يكى از آنها بوده: «سرهنگى كه آمده بود انبار و كتاب‌ها را روى زمين مى‌ريخت با عصبانيت مى‌گفت: ”غلط كرده هركى اجازه داده، كتابى كه در آن نوشته شده “پدر ملت ايران اگر اين بى‌پدر است/ بر چنين ملت و گور پدرش بايد ريد”، منتشر شود. شماها خجالت نمى‌كشيد.»

جعفرى سانسورهاى آن زمان را بسيار شديدتر مى‌خواند و به سمينارى اشاره مى‌كند كه سال 1356 با موضوع سانسور برگذار شد: «سانسور بيداد مى‌كرد. همه معترض شده بودند؛ نويسندگان و ناشران. كار به مطبوعات هم رسيده بود و اشاراتى در اين‌باره مى‌كردند. براى تبليغات هم كه شده سمينارى دوروزه به ابتكار دكتر احسان نراقى رئيس مؤسسه تحقيقات علمى و آموزشى تشكيل شد تا مسئله سانسور در آن بررسى شود. دكتر نراقى را مى‌شناختم. از او در اميركبير كتاب منتشر كرده بودم. جالب است اين نزديكى تا پس از انقلاب هم وجود داشت، تا سلول زندان. از من هم دعوت شده بود تا در سمينار شركت كنم. با خود در جدال بودم كه بروم يا نروم. بالاخره يك روز عصر بلند شدم و رفتم. در سالن روى صندلى‌هاى آخر نشستم. هيئت‌رئيسه جلسه و منشى‌هايش نجف دريابندرى، عليرضا حيدرى، عبدالحسين آذرنگ، كامران فانى و… بودند. از من هم خواسته شد درباره سانسور حرفى بزنم. آن روز سرِ ديوان عشقى دلم خون بود. ايستادم و گفتم من از دست اداره سانسور جانم به لبم رسيده. كسى نيست كه به درددل ما ناشران گوش دهد. از تنگ‌شدن فضا گفتم. پس از حرف‌هايم خيلى‌ها آمدند و تشكر كردند. اگر رابطه‌اى داشتم چه لزومى داشت اين حرف‌ها را بزنم؟»

يك سال پس از پيروزى انقلاب، در سال 1358، عبدالرحيم جعفرى پى‌درپى به دادستانى انقلاب اسلامى فراخوانده مى‌شود. او ممنوع‌المعامله مى‌شود و حساب‌هاى بانكى انتشارات اميركبير نيز بسته. سرانجام يك روزى كه براى پيگيرى روند پرونده‌اش به اوين رفته بود، بازداشت و به زندان منتقل مى‌شود. از او مى‌پرسم اتهامات شما چه بود. مى‌گويد: «چاپ كتاب‌هاى بزرگ علوى، صادق هدايت، انتشار تاريخ اجتماعى ايران، انتشار كتاب مردان خودساخته كه به رضاخان اختصاص داشت و نوشتن نامه به شاه براى دريافت طلب‌هايم.» اما مهم‌ترين دليل بازداشت، زندانى‌شدن و مصادره اموالش را مشكلاتى مى‌داند كه به اختلاف با اسماعيل رائين برمى‌گشت؛ نويسنده‌اى كه انتشارات اميركبير كتاب‌هاى او را درباره فراماسونرى در ايران منتشر كرده بود. به او مى‌گويم اميركبير تنها نشرى بود كه حق تحرير پرداخت مى‌كرد اما همين بدعت‌تان در صنعت نشر، سبب گرفتارى‌تان شد. مى‌خندد. مى‌گويد: «بى‌گناه بودم. پس از مكاتبه با اسماعيل رائين كه آن زمان در انگلستان بود، اجازه انتشار فراماسونرى در ايران را گرفتم. چند ماه بعد رائين مريض مى‌شود. من حق‌التأليف او را بدون اينكه رسيدى از او دريافت كنم، به او پرداخت كردم.» پس از يكى دو ماه شكايت و درگيرى حقوقى و دادگاه‌رفتن، رائين به‌همراه تعدادى از مأموران دادستانى انقلاب به اميركبير مى‌رود. كارگران اميركبير عليه او شعار مى‌دهند و دقايقى بعد رائين در دفتر انتشارات اميركبير در اثر سكته قلبى فوت مى‌كند و يك ماه و اندى بعد جعفرى به زندان مى‌افتد.

وقتى كار نشر را آغاز كرديد و چنين نهادى را تأسيس كرديد، گمان مى‌كرديد روزى هم به زندان برويد؟

در سلول به اين فكر مى‌كردم كه من به غير از خدمت به عرصه فرهنگ چه كارى كرده‌ام. كار من كتاب و انتشار آن بود. هيچ‌گاه فردى سياسى نبودم و دوست هم نداشتم باشم. همه مى‌دانستند من بى‌گناهم. و بى‌گناه هم بودم. در طول سى سال نزديك به دوهزار عنوان كتاب چاپ كردم؛ از شاهكارهاى ادبى گرفته تا كتاب‌هاى دينى. بعد از حكم مصادره‌ام گفته بودند، بگذاريد جعفرى برود در يكى از كتابفروشى‌هايش كاسبى كند؛ كه البته آن هم اجرايى نشد.

سكوت مى‌كند. پيرمرد خسته شده بود. پاهايش را با دست‌هايش مى‌ماليد. ضبط‌صوت را خاموش كردم. با سختى از جايش بلند شد و خداحافظى كردم. روى ميز كارش در جعبه‌اى، نشانى را مى‌بينم كه در سال 1383 مسئولان وقت انتشارات اميركبير در مراسم بزرگداشتش در مركز دايرة‌المعارف بزرگ اسلامى، به او دادند. آدم مؤسسه اميركبير منتها با اسبى كه سرش رو به پايين بود. هنگامى كه روى سن رفت و جايزه را گرفت، جمله‌اى گفت كه شايد هيچ گاه از ياد نبريم: «از اموال من به من هديه مى‌دهند.»

حوزۀ نشر در ايران پيش و پس از كودتا در گفتگو با بنيانگذار مؤسسه انتشارات اميركبير (روزنامۀ شرق، ضميمه آخر هفته، پنجشنبه 2 شهريور 1391)

آن روز، روز تسويه‌حساب بود

عبدالرحيم جعفرى بنيانگذار مؤسسه انتشارات اميركبير است؛ مؤسسه‌اى كه در روزگارى نه‌چندان دور، يكى از بزرگ‌ترين و معتبرترين ناشران ايران بود و بسيارى از ما، كتاب‌هاى خوب دوره خود را مديون اين انتشارات و مدير خوش‌فكر و آينده‌نگر آن هستند. عبدالرحيم جعفرى در روزها و هفته‌هاى منتهى به 28 مرداد 32 هم دستى در كار نشر و دنياى كتاب داشت؛ با آنكه در آن سال اميركبيرش هنوز اميركبير نشده بود، اما به‌عنوان فردى كه فضاى پيش و پس از كودتا را به‌خوبى لمس كرده بود و از فضاى باز پيش از كودتا و فضاى بسته پس از كودتا نيز به‌خوبى اطلاع دارد، مرجع مهمى است براى بررسى مقايسه وضعيت فرهنگى و انتشاراتى كشور پيش و پس از كودتاى 28 مرداد. به همين دليل هم بود كه سراغش رفتيم و با او به مرور خاطرات آن روزگار ايران و مقايسه آنچه پس از كودتا بر ايران رفت با سال‌هاى پيش از اين رويداد تاريخى پرداختيم. متن كامل اين گفتگو را در ادامه مى‌خوانيد …


جناب آقاى جعفرى! شما هم سال‌ها و روزهاى پيش از كودتاى 28 مرداد را تجربه كرده‌ايد و هم سال‌ها و روزهاى پس از آن را؛ براى ورود به بحث، اگر موافق باشيد كمى اين دو فضا را براى ما تشريح كنيد؟ مشاهدات از آن روزگاران، شما را درباره شرايط كشور و حقانيت گروه‌هاى مختلف به چه نتيجه‌اى رسانده بود؟

از زمان روى كار آمدن حكومت ملى دكتر محمد مصدق، بحث‌هاى سياسى بين گروه‌هاى مختلف عقيدتى و سياسى هميشه برقرار بود و شهر هم عمومآ شلوغ بود اما در روزهاى نزديك كودتا، مشخصآ اين اتفاق بيشتر شده بود. تظاهرات طرفداران حزب توده، حزب زحمت‌كشان ملت ايران، جبهه ملى، حزب پان‌ايرانيست، نيروى سوم و حزب ذوالفقار ملكه اعتضادى و بعدها با به ميدان آمدن شعبان جعفرى معروف به شعبان بى‌مخ و دارودسته‌اش كه همگى از يكه‌بزن‌هاى محله‌هاى جنوب شهر بودند كه با همه احزاب ضد شاه درگير مى‌شدند، از مشخصه‌هاى اصلى اين روزها بود. در آن روزها از كاروكاسبى خبر خاصى نبود و حتى بهتر است بگويم كه بازار به‌كلى كساد بود؛ كسبه بيشتر دور هم جمع مى‌شدند و با هم راجع به حوادث و وقايع روز صحبت مى‌كردند يا مواقع تظاهرات و برخورد مردم با مأموران فرماندارى نظامى هم معمولا كركره‌ها را پايين مى‌كشيدند.

وضعيت خاص دوره دكتر مصدق فارغ از نابسامانى‌هايى كه به‌همراه داشت، به‌نظر مى‌رسد در اشتياق مردم به دانستن و مطالعه كتاب و روزنامه هم مؤثر بوده است.

بله، مردم در اين ايام به مطالعه روزنامه روى آورده بودند. به هر حال هرچه بازار كتاب كساد بود، بازار فروش روزنامه‌ها سكه شده بود. تحولات پى‌درپى و حتى روزانه، فرصت و فراغتى براى مطالعه كتاب باقى نمى‌گذاشت. همه‌اش ميتينگ بود و راهپيمايى و تظاهرات. بازار هم كه در اغلب روزها بسته بود. آنهايى هم كه كارى به مسائل جارى كشور نداشتند براى فرار از تابستان گرم به اطراف تهران و ييلاقات مى‌رفتند.

از روز كودتاى سياه چه خاطره‌اى در ذهن داريد؟

دقيقآ به‌ياد دارم كه حدود ساعت ده صبح همين روز در مقابل فروشگاه اميركبير در ناصرخسرو كه آن زمان تنها فروشگاه‌مان بود، ايستاده بودم كه صداى همهمه زيادى را شنيدم. در ابتدا تصور كردم مانند روزهاى پيش است كه مردم به تظاهرات ضد سلطنتى مى‌پردازند و نيروهاى نظامى به سركوب‌شان مشغول هستند. اما گويى در اين روز همه‌چيز با قبل تفاوت داشت. تجمع جمعيت افزون‌تر از روزهاى قبل بود و لحظه به لحظه بر شمارشان اضافه مى‌شد. وقتى به بيرون مغازه آمدم، پانصد نفر از چماق‌به‌دستانى را ديدم كه لباس‌هايى مندرس به‌تن داشتند و از جنوب ناصرخسرو يعنى خيابان بوذرجمهرى به‌طرف بالا در حركت بودند. بعضى از آنها عكس شاه را بر سر چوب زده بودند و عده‌اى ديگر چماق‌هاى‌شان را تكان مى‌دادند و شعارهاى زنده‌باد شاه، مرگ بر مصدق و مرگ بر توده‌اى سر مى‌دادند. مطابق معمول روزهاى قبل، كركره دكان‌ها پايين كشيده شد. جمعيت به‌طرف ميدان سپه حركت مى‌كرد و زنان و مردانى هم از كوچه‌هاى منتهى به ناصرخسرو به آنان مى‌پيوستند. نيروهاى نظامى و مأموران پليس هم سوار بر جيپ‌ها و كاميون‌هاى ارتشى آنان را همراهى مى‌كردند. در ابتدا نمى‌دانستيم كه جريان از چه خبر است. تنها زمانى فهميديم كودتا شده است كه راديو به‌دست كودتاچيان افتاد. در ساعت دو بعدازظهر كه همه منتظر شنيدن اخبار بودند، اول صداهاى گوش‌خراشى شنيده شد. بعد از چند دقيقه‌اى صداها قطع شد و سپس سرود شاهنشاهى نواخته شد. بعد هم كه فرياد مردم مصدق خائن را تكه‌تكه كردند، زنده‌باد شاه از راديو شنيده شد و در نهايت سرلشكر زاهدى سخنرانى كرد. در آن لحظات زدوخورد و تيراندازى بيشتر از صبح شده و شايع شده بود كه در منطقه شمال شهر، بعضى خانه‌ها و دكان‌ها را آتش زده‌اند و خانه دكتر مصدق هم به غارت رفته است.

بسيارى، يكى از مهم‌ترين و البته تلخ‌ترين حوادث آن روز را غارت خانه دكتر مصدق دانسته‌اند. آيا شما هم از نزديك شاهد اين واقعه بوديد؟

بله، اتفاقآ بعدازظهر آن روز به‌همراه يكى از دوستان به‌طرف خيابان كاخ كه منزل مرحوم دكتر مصدق در آنجا بود، به‌راه افتاديم چرا كه بيشترين نگرانى‌مان هم متوجه همان‌جا بود. هرچه به آنجا نزديك‌تر مى‌شديم صداى رگبار گلوله‌ها بلندتر و بيشتر مى‌شد. وقتى به مقصد رسيديم ديديم كه درِ خانه را تانك از جا كنده بود. دو سوى خيابان آماج نبرد حمله‌كنندگان نظامى و مدافعان خانه مصدق بود و تمام ديوارهاى آن اطراف پر از سوراخ گلوله شده بود. دلخراش‌تر آنكه در نهر آب مقابل خانه، چشم‌مان به جنازه‌هايى افتاد كه دل و روده‌شان بيرون ريخته بود. در آن لحظات انبوهى از مردم نيز به غارت خانه مصدق مشغول بودند و به هيچ‌چيز هم رحم نمى‌كردند. از مبل و فرش و بخارى گرفته تا چارچوب و لته‌هاى در و حتى لگن دست‌شويى‌ها را هم مى‌كندند و مى‌بردند.

آيا اين برخوردهاى خشن نسبت به ساير مردم هم صورت مى‌گرفت؟

به هر حال آن روز، روز تسويه‌حساب بود. اراذل و اوباش كه عموم آنها از دارودسته شعبان بى‌مخ بودند به خانه‌ها و مغازه‌هاى مردم مى‌ريختند و به بهانه اينكه آنان توده‌اى يا مصدقى هستند، اموال‌شان را به يغما مى‌بردند.

اما روزهاى تلخ پس از كودتا بر شما و انتشارات اميركبير چگونه گذشت؟

پس از كودتا تمامى كتاب‌هاى انتقادى عليه رژيم و حتى چپى را كه در مغازه داشتيم به منزل خاله‌ام برديم تا بعدآ كه اوضاع آرام شد و به روال گذشته بازگشت مجددآ به فروشگاه بياوريم. اما فشارها به‌قدرى زياد و جوّ تا به اندازه‌اى سنگين بود كه هيچ‌گاه جرأت چنين كارى را پيدا نكرديم و همه آنها را به يك كارخانه مقواسازى در كهريزك برديم.

در صحبت‌هاى‌تان به اين نكته اشاره كرديد كه در سه سال نخست‌وزيرى دكتر مصدق مطالعه روزنامه بسيار بيشتر از كتاب بود. اين روال تا چه زمانى ادامه پيدا كرد؟

البته ابتدا اين نكته را هم متذكر شوم با اينكه بازار روزنامه‌ها داغ بود اما به‌سبب فضاى بازى كه ايجاد شده بود و سانسورى هم كه وجود نداشت ميزان چاپ كتاب‌هاى چپى بيشتر از ساير كتاب‌ها بود.

يعنى استقبال مردم از كتاب‌هاى چپى بيشتر بود و اين كتاب‌ها را مى‌خواندند؟

نمى‌خواهم بگويم كه در بين همه رواج داشت بلكه اقبال به مطالعه مطالب مربوط به توده‌اى‌ها بيشتر از ساير مطالب و موضوعات بود.

پس بايد كه بيشترين كتاب‌هاى منتشره شما هم در اين ايام با همين موضوعات بوده باشد.

چون كه اين كتاب‌ها بازار خوبى داشت و پسند زيادى خصوصآ در ميان جوانان پيدا كرده بود، ما هم از انتشار آنها ابايى نداشتيم. در هر صورت پس از كودتا همه كتاب‌هاى چپى جمع شد و تا اوضاع به منوال گذشته بازگردد چندين سال طول كشيد.

آيا مميزى و سانسور بلافاصله پس از كودتا آغاز شد؟

خير، تا سال 1344 ناشران آزاد بودند. درواقع پس از آنكه وزارت فرهنگ به دو بخش تقسيم و به وزارت فرهنگ و هنر و آموزش و پرورش منقسم شد، اداره‌اى هم در وزارت فرهنگ و هنر تشكيل شد تا بر روند انتشار كتاب‌ها نظارت داشته باشد.

آيا شما هم در اين نظارت‌ها و بررسى‌ها با مشكلى مواجه شديد؟

بيشترين گرفتارى شب‌هاى جمعه بود كه مأموران امنيت به فروشگاه‌هاى ما مى‌آمدند و به وارسى كتاب‌ها مى‌پرداختند و آنچه را كه مربوط به مباحث چپ و مخالف سيستم بود با خود مى‌بردند. هرچند فقط اينها را هم شامل نمى‌شد. به‌ياد دارم كه يك‌بار ديوان عشقى را كه براى انتشارش مجوز گرفته بودم با خود بردند و توقيف كردند. همان شب با آقاى دكتر رياحى كه مديركل نگارش وزارت فرهنگ و هنر شده بود، تماس گرفتم و ماوقع را برايش توضيح دادم. فرداى آن روز ايشان با من تماس گرفت و گفت مى‌دانى من هم‌اكنون از كجا با
تو تماس مى‌گيرم؟ از خانه‌ام. زيرا وقتى ديدم حتى اختيار كتاب‌هايى را كه اجازه‌شان را داده‌ام هم ندارم، اين مسئوليت به هيچ دردى نمى‌خورد و استعفايم را به آقاى پهلبد (كه آن زمان وزير فرهنگ و هنر بود)، تحويل دادم.

اگر اجازه دهيد كمى به موضوع كودتا بپردازيم. به عقيده شما آيا دكتر مصدق مى‌توانست از كودتا جلوگيرى كند و باعث بسته‌شدن فضاى بازى كه خود در آن سال‌ها ايجاد كرده بود، نشود؟ به هر حال مردم به بهار آزادى‌اى كه ايجاد شده بود، اميد زيادى بسته بودند اما به‌ناگاه به خزان نااميدى بدل شد و همه مأيوس شدند.

آن چيزى كه مسلم است مصدق وطن‌پرست بود اما چون هم غرور خاص خودش را داشت و هم مى‌خواست كه به هر ترتيبى كه شده خود را وجيه‌المله نشان دهد، تن به هيچ مذاكره‌اى نمى‌داد. از طرفى هم چون به نصايح هيچ‌كدام از اطرافيانش توجه نمى‌كرد، آنان نيز از دورش پراكنده شدند.

و به‌ نظر هم مى‌رسد كه همين اطرافيانش بودند كه باعث سقوطش شدند.

حتى مى‌توان اين اتفاق را به سطوح پايين‌تر جامعه هم تعميم داد. شايد همين عده‌اى كه به مخالفت با او برخاستند همان‌هايى بودند كه چند روز پيش از آن در خيابان‌ها فرياد مى‌زدند «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا مصدق.» در تاريخ كشور ما امثال اين‌گونه چرخش‌ها كم نيست. سرنوشت مردان بزرگ تاريخ ما بيشتر همين بوده است. از حسنك وزير گرفته تا اميركبير و مصدق و امثالهم. من معتقدم مرد بزرگ، مصيبتش هم بزرگ است و دردش هم بزرگ‌تر. بايد جفاى كس يا كسانى را تحمل كند كه براى‌شان دل مى‌سوزانده است.

گفتگو با عبدالرحيم جعفرى؛ بنيانگذار مؤسسۀ انتشارات اميركبير (روزنامۀ شرق، ضميمۀ آخر هفته، پنجشنبه 20 مرداد 1390)

تيراژ فعلى كتاب، در شأن ملت ايران نيست

اگرچه 92 در عالم اعداد و رياضى، رقم بسيار ناچيزى است، اما اگر به دنياى زيست آدمى گام بگذاريم، بحث رنگى ديگرگونه به خود مى‌گيرد؛ بخصوص كه بدانيم اين عدد سال‌هاى عمر انسان كوشا، مقاوم، سختى‌كشيده و البته عاشق است كه دين بزرگى بر گردن صنعت چاپ و نشر ايران دارد و او كسى نيست جز «عبدالرحيم جعفرى». كسى كه زندگى در وادى چاپ و نشر را از نقطه زير صفر آغاز كرد بدون آنكه پشت‌وپناهى در اين عرصه داشته باشد. اما با پشتكارى مثال‌زدنى حركتى را شروع كرد كه اگرچه چندين بار به انتهاى دره سقوط كرد اما مأيوس نشد و مانند مورچگان سخت‌كوش بار خود را دوباره به دوش گرفت تا حركتى تازه را آغاز كند و طرحى نو دراندازد و در اين راه، تنها عشق به اين حرفه بود كه دردهايش را التيام مى‌بخشيد و همين سبب شد كه وقتى تنها سى سال و شانزده روز از عمرش گذشته بود، به درجه و اعتبارى از اين تجربه اندوخته‌شده برسد كه بتواند «مؤسسه مطبوعاتى اميركبير» را در 28/8/1328 پايه‌گذارى كند. شرح زندگى او، داستان سوزناكى است كه در اين مجال كم، فرصت بيان نداشته و زمانى به درازاى 92 سال را طلب مى‌كند. در ادامه، گفتگوى ما را با پدر نشر و چاپ ايران مى‌خوانيد:


جناب آقاى جعفرى، با اينكه جنابعالى براى اهالى صنعت نشر و چاپ ايران چهره شناخته‌شده‌اى هستيد، اما اگر امكان دارد براى ورود به بحث، در ابتدا فضاى زندگى خانوادگى خود را در دوران كودكى شرح دهيد؟

از آنجا كه زندگى بنده از ابتدا و به‌طور مفصل در كتاب خاطراتم آمده است، ترجيح مى‌دهم خيلى مختصر و گذرا به آن اشاره كنم. مادر من همراه با مادربزرگم، در يكى از كاروان‌سراهاى بازارچه عباس‌آباد در نزديكى ميدان اعدام زندگى مى‌كردند و كارشان اين بود كه با دستگاه‌هاى نخ‌واكنى، كلاف‌ها را باز مى‌كردند و براى هر كلاف سه شاهى مى‌گرفتند. بالاى كاروان‌سراها معمولا اتاق‌هايى بود كه مردم فقير در آنجا سكنى مى‌گزيدند. مادر و مادربزرگ من هم، چون درآمد چندانى نداشتند ناگزير در يكى از همين اتاق‌ها ساكن شدند. ارتفاع اين اتاق تا كاروان‌سرا به‌قدرى بود كه براى برداشتن آب بايد حدود بيست پله را تا سطح كاروان‌سرا طى مى‌كردند. اوضاع به همين منوال مى‌گذرد تا اينكه روزى مردى يكى از همين اتاق‌ها را اجاره مى‌كند. او كه ظاهرآ تاجرى سقط‌فروش از اهالى كرمان به نام ميرزا على‌اكبر بوده از مادرم خواستگارى مى‌كند و نهايتآ به همسرى او درمى‌آيد. اما پدر من روزى به قصد زيارت و گشايش در كار كساد كاسبى‌اش راهى مشهد مى‌شود و مى‌رود كه مى‌رود و ديگر از او خبرى نمى‌شود. در همين حين من هم به‌دنيا مى‌آيم. دو سالى را مكتب مى‌روم كه به‌مثابه پيش‌دبستانى امروز بود تا هفت‌سالگى.

اين مصادف با چه سالى مى‌شود؟

سال 1305. مادر من، شوهرخواهرى داشت به نام مش‌ممد كه روضه‌خوان مسجدشاه بود و در بازار ابزارفروشى داشت. يك روز وقتى من و مادرم در جلو دكان او ايستاده بوديم و با او حرف مى‌زديم، خانم بلندبالا، شيك‌پوش و باحجابى وارد شد. چون در آن موقع هنوز داستانى به نام كشف حجاب اتفاق نيفتاده بود، تصور كرد مادر من دختر مش‌ممد است و اين باعث شد كه مش‌ممد شرح‌حال زندگى ما و سختى‌هايى را كه از سر گذرانده بوديم برايش بگويد. او دلش براى ما مى‌سوزد و از ما مى‌خواهد به خانه‌شان برويم و در كنار آنها زندگى كنيم. به‌همراه خانم راهى منزل‌شان مى‌شويم كه در اميريه كوچه انصارى واقع بود. اتاقى را در باغ بزرگ‌شان به ما مى‌دهند و ما تازه فهميديم كه اينجا منزل آقاى منتخب‌الملك است.

ايشان در آن دوره مسئوليت حكومتى هم داشتند؟

بله، منتخب‌الملك خواهرزاده حاج محتشم‌السلطنه اسفنديارى، رئيس مجلس بود كه در آن موقع معاونت وزارت امور خارجه را بر عهده داشت.

با اوضاع جديدى كه براى‌تان به‌وجود آمد، آيا به دبستان هم رفتيد؟

بله. روز اول كه سر كلاس رفتيم نام همه را مى‌پرسيدند. نوبت من كه شد نامم را تقى و نام پدر را منتخب‌الملك عنوان كردم كه معلم نگاه بدى به من كرد. گذشت تا حدود دو هفته بعد كه كارنامه دادند و من وقتى به مادرم نشان دادم، او برآشفت كه پسرجان اسم تو عبدالرحيم است نه تقى. فاميل تو استادمحمدجعفر است نام پدرت هم ميرزا على‌اكبر نه منتخب‌الملك. هرچند كه بعدها به‌خاطر سهولت مرا به همين نام تقى صدا مى‌زدند و نام خانوادگى‌ام را هم اوس‌ممدجعفر، كه اين واقعآ براى من تحقير بزرگى بود. كلاس پنجم را در مدرسه ثريا گذراندم كه در نزديكى امامزاده سيدناصرالدين كوچه معير قرار داشت، و كه در آن زمان من دوازده‌ساله بودم.

در خاطرات‌تان گفته‌ايد كه در دوازده‌سالگى وارد چاپخانه شديد. اين اتفاق چطور براى‌تان افتاد؟ درواقع مى‌خواهيم بدانيم كه نخستين بار چگونه با چاپخانه‌ها آشنا شديد؟

شبى از ميهمانى منزل يكى از خاله‌هايم برمى‌گشتيم كه باران زيادى باريده و همه‌جا گل‌وشل بود. وقتى با اتوبوس خط اميريه مى‌آمديم در ايستگاه انصارى، جوانى هفده، هجده‌ساله را ديديم كه به‌خاطر اوضاع خراب زمين به زمين خورد. مادرم او را كه ديد كمكش كرد تا بلند شود و او گفت كه صبح تا شب يكسره كار كرده و ناگهان چشمش سياهى رفته و زمين خورده است. وقتى مادرم كارش را پرسيد گفت كه كارگر چاپخانه است. همين مادرم را به فكر فروبرد و بارقه‌اى به دلش افتاد. وقتى هم كه عدم اشتياق مرا براى ادامه تحصيل ديد، گفت كه يا ادامه تحصيل يا كار، كه من دومى را پذيرفتم.

بعد راهى چاپخانه شديد؟

بله، به‌واسطه همان جوان راهى چاپخانه علمى شدم كه در ضلع شرقى ناصرخسرو جنب سقاخانه آيينه بود و به حاج اسماعيل علمى تعلق داشت. در آن زمان مفاهيمى چون بيمه و حقوق بازنشستگى و ازكارافتادگى معنايى نداشت. اما من بعد از يك ماه بدون اجرت، بالاخره روزى ده شاهى حقوق گرفتم. كار من در ابتدا اين بود كه به كتابفروشى مطبوعات عودلاجان مى‌رفتم و كتاب‌هايى را مى‌گرفتم و با خود مى‌آوردم. كتاب‌ها را هم به‌خاطر سنگينى روى سرم مى‌گذاشتم كه همين سنگينى سبب شد تا من بعدها چشم چپم را از دست دهم و البته نخ بسته‌بندى كتاب‌ها هم روى سرم جا بيندازد. هنوز يك سال نشده بود كه با پشتكارى كه از خودم نشان دادم، در چاپخانه ورق‌بده شدم. ما از صبح شنبه تا صبح جمعه كار مى‌كرديم و فقط آخر هفته را به خانه مى‌رفتيم.

گفته‌ايد كه خدمت نظام را هم رفتيد. آيا به‌خاطر تك‌فرزندبودن امكان معاف‌شدن را نداشتيد؟

چرا، اما با اين حال خود را معرفى كردم و مرا فرستادند به هنگ سوار. اما وقتى فهميدم كه كار من در اينجا قشو و تيماركردن اسب‌هاست، فرار كردم و بعد خود را به ستاد نيروى هوايى معرفى كردم. از صبح تا عصر در خدمت نظام بودم و بعد تا نيمه‌شب در چاپخانه كار مى‌كردم. روزى اكبرآقاى علمى آمد و گفت كه شب بيا تا با هم به منزل برادر بزرگش، محمدعلى علمى برويم. من هم از همه‌جا بى‌خبر همراه شدم و آنجا بود كه متوجه شدم آنها مى‌خواهند دخترشان را به من بدهند. بالاخره بعد از رفت‌وآمدهايى، شيرينى خورديم و به‌اصطلاح امروزى‌ها نامزد كرديم. از ششصد تومانى كه جمع كرده بودم، نصفش را خرج عروسى‌مان كرديم و اين مصادف شد با آغاز جنگ بين‌الملل و چون در آن موقع سرباز بودم من را هم مى‌خواستند به جنگ ببرند كه پدر همسرم مخالفت كرد و نگذاشت تا جنگ تمام شد. جالب است براى‌تان بگويم زمانى كه جنگ شروع شد در شاه‌عبدالعظيم روى ديوار شعار مرگ بر شاه را ديدم. در همين دوران و به‌خاطر حضور نيروهاى بيگانه مرض تيفوس در تهران رواج پيدا كرد كه من هم به آن مبتلا شدم. پس از شفا، به سر كار كه برگشتم ديدم كارم را به كس ديگرى داده‌اند و ناچار در دالان غربى مسجدشاه روى قالى تركمنى نشستم و بساط كتابفروشى به‌راه انداختم. اما بعد از مدتى دوباره به سر كار پيش اكبرآقا برگشتم. در اين دوره بود كه به اكبرآقا گفتم من ديگر پيش او كار نخواهم كرد و به‌دنبال يك كتابفروشى براى خودم خواهم رفت. او جدى نمى‌گرفت و مدام به من مى‌گفت كه تو مى‌روى و دوباره پيش خودم برمى‌گردى. اما من در روزنامه اطلاعات اعلان دادم كه من با اين مشخصات از تاريخ اول آذر 1328 آزاد بوده و در هيچ‌جايى وابستگى شغلى نخواهم داشت. در آن دوره من سه فرزند داشتم و البته دوازده هزار تومان هم در گروى اكبرآقا علمى؛ پولى كه ريزريز به او داده بودم و يكجا از او مى‌خواستم.

اينجا بود كه ديگر اميركبير پا به عرصه حيات گذاشت؟

بله، بالاخانه چاپخانه آفتاب را در ناصرخسرو اجاره كردم. در ناصرخسرو در بازار حلبى‌سازها جنب قهوه‌خانه پنجه‌باشى، مدتى بود كه دوافروش‌ها مشغول فروش دكان‌هاى خود بودند كه يكى از آنها را هم به من پيشنهاد كردند. به‌واسطه حاج ابوالقاسم گلشن، مقدارى كاغذ چهارورقى خريدم و توانستم پول خريد سرقفلى را بدهم. البته داستان بسيار مفصل است كه من شما را به كتاب ارجاع مى‌دهم.

اما نام اميركبير چگونه به ذهن شما خطور كرد، از بين اين‌همه حق انتخاب؟

من به نام‌هاى بسيارى فكر كردم. اما هنگامى كه نام اميركبير به ذهنم رسيد، بى‌درنگ آن را به‌عنوان نام اين مؤسسه انتشاراتى انتخاب كردم و در روزنامه اطلاعات اعلان آن را دادم. در آن روز هيچ مؤسسه فرهنگى يا غيرفرهنگى‌اى چنين نامى نداشت. حتى خيابان اميركبير امروز هم، آن موقع چراغ‌برق نام داشت.

آيا اميركبير به همين يك فروشگاه محدود بود؟

خير، ما دوازده فروشگاه در تهران داشتيم كه مهم‌ترين‌شان از لحاظ جغرافيايى در ساختمان پلاسكو، ابتداى خيابان فردوسى بود و مابقى فروشگاه‌هاى مهم هم در شاه‌آباد، ناصرخسرو، خيابان نادرى، چهارراه مخبرالدوله و مقابل دانشگاه قرار داشتند. حتى ما حدود پانصد نمايندگى هم در شهرستان‌ها داشتيم.

درباره لوگوى اميركبير هم توضيح دهيد؟ طرح اين لوگو در نوع خود و با توجه به سالى كه طراحى شده است، بسيار زيباست. ايده اين طرح چگونه شكل گرفت؟

در كودكى و در همان وقتى كه در خانه جناب منتخب‌الملك بوديم، پشت خانه ايشان صحرايى بود كه روزى گارى‌اى درون چاله‌اى در آنجا افتاده بود. وقتى اين صحنه را ديدم از دوستان هم‌بازى‌ام خواهش كردم كه كمك كنند تا گارى را از چاله بيرون آوريم و همين تلاش‌ها بود كه در ذهن من سبب شد تا آن آرم طراحى شود. البته اين آرم دوم اميركبير است كه از سال 1336 مورد استفاده قرار گرفت. قبل از آن آرم مترو گلدوين‌ماير كه شيرى غران بود و در زيرش كتابى باز بود، مورد استفاده ما بود و اين هم به اين خاطر بود كه من شديدآ عاشق سينما بودم و تمام اوقات فراغت نوجوانى و جوانى‌ام را با سينمارفتن پر مى‌كردم. حتى بعضى از دوستان بعدآ به من گفتند كه همين آرم دومى هم كه برگزيده‌اى، يادآور بن‌هور است.

نخستين كتاب‌هايى كه منتشر كرديد، كدام‌ها بودند؟

كسانى كه در ابتداى كار به من اعتماد كرده و آثارشان را براى چاپ در اختيارم گذاردند مهدى آذريزدى، خانم منير مهران، جلال آل‌احمد، مرتضى كيوان، پرويز شهريارى، عبدالحسين نوشين، عبدالحسين زرين‌كوب و حسن صفارى بودند كه اين آخرى كتاب تاريخ علوم را در اختيارم گذاشته بود و ترجمه‌اى بود از پى‌ير روسو فرانسوى كه در پاريس حدود نود بار تجديد چاپ شده بود. كتابى هشتصدصفحه‌اى به قيمت سى تومان كه آن زمان مبلغ بسيار بالايى بود اما خوشبختانه سه‌ساله چاپش به اتمام رسيد.

و مهم‌ترين آنها؟

بنده كتاب‌هاى مهم زيادى منتشر كردم اما شاهنامه اميركبير و قرآن اميركبير تافته‌اى جدابافته بودند. طورى كه هنوز هم اعتبار خود را در بين اهل فرهنگ حفظ كرده است. البته بايد به فرهنگ معين هم اشاره‌اى بكنم. كتابى كه قرار بود هزار و دويست صفحه لغت و ششصد صفحه هم اعلام داشته باشد. اما تنها بخش «اس» آن نزديك به 270 صفحه شد. نهايتآ هم در حدود هشت‌هزار صفحه را بالغ شد.

در مورد فروش آن چگونه اقدام كرديد؟

كتاب را پيش‌فروش كرديم. يعنى گفتيم كه چهار جلد، سيصد تومان. اما وقتى كه حجم كار زياد شد و به شش جلد رسيد، ما باز هم به قيمت پيش‌فروش‌شده دست نزديم و به همان مبلغ به فروش رسانديم.

در مورد شركت كتاب‌هاى درسى هم كه از قرار بعدها خيلى باعث مشكل براى شما شد هم توضيح دهيد؟

توزيع كتب درسى هر سال در تهران وضع آشفته‌اى داشت و به‌مانند قند و شكر براى دكان عطارى بود. با سه ميليون سرمايه، شركت را تأسيس كرديم و توانستيم كه آن سال با موفقيت، كتاب‌ها را تا پانزدهم شهريور توزيع كنيم. با توجه به اينكه كشور به مناطق مختلفى تقسيم شده و هر منطقه‌اى هم كتاب‌هاى خاص خود را داشت و كار ما را هم دشوار مى‌كرد.

شما علت اعتبار نام اميركبير در بين اصحاب فرهنگ را در چه مى‌دانيد؟ زيرا همان‌طور كه مى‌دانيد برند اميركبير به اندازه‌اى معتبر است كه صاحب‌نظران به اندازه كافى به آن اعتماد داشته باشند.

1. نام خود اميركبير كه به‌تنهايى افتخارآفرين است. 2. علامتى كه براى آن برگزيديم، بسيار حس وطن‌پرستى را القا مى‌كرد. 3. به اتكاى كتاب‌هايى كه در طول اين سال‌ها منتشر كرديم كه بالغ بر دوهزار عنوان مى‌شود. 4. انجامكارهايى همچون تبليغات هم توانست به ما كمك شايانى كند. از اين لحاظ كه هر كتابى را منتشر مى‌كرديم، فوراً در روزنامه اعلانش را منتشر مى‌كرديم و اين در اطلاع‌يافتن مردم بسيار مؤثر بود. 5. انتشار فهرست ماهانه كتاب‌هاى اميركبير كه در آن تغييراتى هم داده مى‌شد.

شما در آخرين سالى كه در اميركبير بوديد، چند عنوان كتاب منتشر كرديد؟

چهارصد و هشتاد عنوان كه حدود صدوپنجاه عنوان آن چاپ اول بود.

و از اين ميان بيشتر تأليف بود يا ترجمه؟

اكثر عناوين ترجمه بود.

نقاط عطف تاريخى ايران مثل حوادث مهمى چون كودتاى سال 1332 در كار شما به‌عنوان يك ناشر هم اثر داشتند؟

بله، يكى از مهم‌ترين آنها ايجاد مميزى بسيار گسترده بعد از اين واقعه بود كه زير نظر وزارت فرهنگ فعاليت مى‌كرد. جالب آنكه به‌مرور هم بيشتر شد و بعد از وقايع سال 1342 به اوج خود رسيد. طورى كه از سال 1350 به بعد، هر شب جمعه مأموران نظامى به انتشاراتى‌هاى سطح شهر رفته و پس از وارسى، كتاب‌هايى را با خود مى‌بردند. با اينكه هدف‌شان كتب سياسى بود اما معمولا به مقصود خود نمى‌رسيدند و چيز خاصى دستگيرشان نمى‌شد و بيشتر مى‌خواستند جو رعب و وحشت را ايجاد كنند. البته هميشه تعدادى از كارمندان را هم با خود مى‌بردند. يك‌بار كه خود من هم به اين روند معترض شدم با جيپ ساواك به آنجا برده شدم و پس از استنطاقى كوتاه، آزاد شدم.

اما در آن دوره يعنى اول دهه پنجاه كه خبرى از اعتراضات مردمى عليه حكومت نبود؟

هميشه نخستين اعتراضات در بين سطور كتاب‌ها و به‌وسيله نويسندگان آگاه صورت مى‌گيرد و بعد به بقيه جامعه مى‌رسد و چون حكومت از اين اتفاق مطلع بود، سعى داشت تا جلوى آن را بگيرد.

يعنى ناشران طرفدار حكومت از اين قضيه در امان بودند؟

تا جايى كه من مى‌دانم هيچ ناشرى امنيت نداشت.

ظاهراً در آن دوره يعنى سال‌هاى دهه‌هاى بيست و سى جريان چپ مخصوصآ حزب توده، تبليغ فراوانى براى كتابخوانى مى‌كرده است؟ درست است؟

البته، در آن موقع اگرچه حزب توده براى رسيدن به مقاصدش دست به اين كار مى‌زد اما براى ما هم بسيار خوب بود و خيلى‌ها را به‌طرف كتاب كشانده بود. يادم هست ما بعد از كودتا مجبور شديم كه تمام كتاب‌هاى چپى‌مان را خمير كنيم و باز هم يادم هست كه در آن دوره، كتاب برمى‌گرديم گل نسرين را بچينيم كه ترجمه‌اى از فرانسوى بود، بسيار طرفدار پيدا كرده بود.

در آن دوره، كدام‌يك از ناشران بيشتر از بقيه با شما به رقابت برخاسته بودند؟

انتشارات نيل و بنگاه ترجمه و نشر كتاب به مديريت احسان يارشاطر.

و كدام‌يك بيشتر از بقيه در كنار شما بودند؟

همايون صنعتى‌زاده در انتشارات فرانكلين و عليرضا حيدرى در انتشارات خوارزمى. البته من و فرزندانم نزديك به دوسوم سهام خوارزمى را در سال 1355 كه در آستانه ازهم‌پاشيدگى بود، خريديم و مانع اين كار شدم.

شما جايگاه اجتماعى ناشر در جامعه امروز ايران را چگونه مى‌بينيد؟

مثل معروفى است كه مى‌گويد هركه مى‌خواهد به‌دنبال كار نشر برود، بايد كه اين سه صفت را در خود داشته باشد: گنج قارون، صبر ايوب، قناعت سگ. تجار كاغذ معتقدند كه ناشران طلا را به مس تبديل كرده و كاغذ گران‌بها را به‌شكل كتاب در قفسه‌هاى‌شان محبوس مى‌كنند. مى‌خواهم بگويم كه اين كار جز با عشق با هيچ‌چيز ديگرى قابل مقايسه نيست.

با تمام تلاش‌هايى كه شما و بقيه ناشران و نويسندگان به‌عمل آورده‌ايد، چرا وضع مطالعه در ايران امروز تا اين حد پايين است؟ آيا عامل آن اقتصادى است؟ يا اجتماعى و فرهنگى؟

خير، با اينكه در آن موقع هم وضع مردم چندان تعريفى نداشت اما حدود سال‌هاى 1352ـ1353 مطالعه در ايران روند بسيار عالى را طى مى‌كرد. طورى كه در سال 52، دوهزار يا سه‌هزار نسخه‌اى را كه منتشر مى‌كرديم، در عرض يكى دو سال به‌پايان مى‌رسيد. به‌عبارت ديگر درحالى‌كه در سال‌هاى 1330 و 1340 ما هزار نسخه از هر كتاب چاپ مى‌كرديم، امروز هم همين تعداد و بلكه بيشتر چاپ مى‌شود. با اين تفاوت كه آن زمان سى‌ميليونى بوديم و امروز هفتادميليونى. به اعتقاد من عامل آن اقتصادى نيست، بلكه فرهنگى است؛ چرا كه اگر كسى بخواهد كه به كتابى برسد، از نان شبش مى‌زند تا به آن برسد. يعنى آنكه اهل كتاب باشد، كارى به اوضاع اقتصادى ندارد.

پس شما دليل اصلى كتابخوانى مردم در آن دوره را چه مى‌دانيد؟

تبليغات. من دليل پيشرفت خود را مديون تبليغات مى‌دانم. ما براى هر كتابى كه منتشر مى‌كرديم، در روزنامه اعلان مى‌داديم. يعنى اگر كتاب دو تومان هم قيمت داشت، ما سه بار در روزنامه اعلان مى‌داديم و پوسترش را هم منتشر مى‌كرديم.

بزرگ‌ترين دغدغه اين روزهاى شما چيست؟

دغدغه من از سى سال گذشته تاكنون، اميركبير بوده و بس و همين استرس اميركبيرم بوده كه سى سال است همراهى‌ام مى‌كند؛ چرا كه مى‌دانم و مى‌بينم كه اميركبيرم در ورطه نابودى است و حال و روزش هر روز بدتر از قبل مى‌شود.

به‌عنوان پرسش آخر مى‌خواهم بدانم كه آيا در سال‌هاى اخير، مؤسسه انتشارات اميركبير براى شما مراسم بزرگداشتى هم برگزار كرده است؟

خير اما دوستان ديگرى مراسم‌هايى را برگزار كردند كه مراسم شب يلداى انتشارات كاروان و مركز دايرة‌المعارف بزرگ اسلامى در سال 1383 از آن جمله است؛ در اين آخرى كه واقعآ سنگ‌تمام گذاشته بودند و حدود هفتصد نفر در آن مراسم گرد هم آمده بودند و بزرگانى همچون مرحوم ايرج افشار، احمد منزوى، آذرنگ، بهاءالدين خرمشاهى، بوستان و صاحب‌الزمانى در آن به سخنرانى پرداختند.

گفتگو با آقاى عبدالرحيم جعفرى؛ بنيانگذار انتشارات اميركبير

هنوز در جستجوى صبح هستم

تهيه و تنظيم: تكتم صابرى اشرفى

يكى از مهم‌ترين هدف‌هاى فصلنامه صنعت نشر، گفتگو با ناشران پيش‌كسوت و انتقال تجربه‌هاى آنها است.
براين اساس، اولين شماره اين نشريه را به آقاى عبدالرحيم جعفرى بنيانگذار انتشارات اميركبير و مؤلف دو مجلد كتاب در جستجوى صبح كه شرح خاطرات‌شان مى‌باشد، اختصاص داديم. هر مصاحبه و هر مقاله ايشان بخصوص كتاب در جستجوى صبح، حاوى نكاتى ارزشمند و آموزنده مى‌باشد كه طيفى وسيع از نوجوانِ خام پانزده‌ساله تا پيرانِ جهانديده را دربر مى‌گيرد.

آقاى عبدالرحيم جعفرى (زاده 1298 شمسى، تهران) خود دليلى محكم بر پويندگى انسان است: بردبار در برابر ناملايمات؛ مقاوم در مقابل مشكلات؛ مدير و مبتكر در حرفه خويش و همچنين پيگير فراگيرىِ فنّاورى‌هاى روز كه جزئى از زندگىِ بشر شده‌اند، ازجمله: يادگيرىِ كار با كامپيوتر. آقاى عبدالرحيم جعفرى در گوشه‌اى از خاطرات‌شان ياد كرده‌اند كه «هميشه علاقه داشتم نواختن پيانو را فراگيرم.» (نقل به مضمون.) امروزه ايشان به علاقۀ خودشان جامه عمل پوشانده‌اند و زير نظر استاد فرهيخته و هنرمند بنامى تعليم مى‌گيرند. اين امر، خود نشان از كسب انرژى و انتقال آن به ديگران است.

سؤال‌ها براساس محتواى كتاب در جستجوى صبح طرح شده‌اند كه برخى از پاسخ‌هاى عبدالرحيم جعفرى طرح سؤال جديدى را نياز داشت. روز چهارشنبه اول مردادماه به اتفاق خانم تكتم صابرى، موژان شهبازى و دخترم تارا به منزل ايشان رفتيم. پس از سلام و احوالپرسى و معرفى همراهانم، با كسب اجازه از ايشان سؤال‌ها را مطرح كردم.


رضا يكرنگيان: اغلب ناشرانِ اوايل مشروطيت ــكه بعضى‌هاشان تا امروز به كار نشر اشتغال دارندــ خوانسارى بودند، چرا؟

آقاى جعفرى: نمى‌دانم. پاسخ درستى ندارم. پدر همسرم ــآقاى علمى ــ هم خوانسارى بود.

همين سؤال را از آقاى محسن بخشى پرسيدم…

آقاى بخشى هم خوانسارى هستند.

بله، ايشان هم نمى‌دانستند؛ ولى گفتند شايد به‌خاطر اينكه ميرزا محمود كتابفروش خوانسارى كه نماينده صنف‌هاى: صحاف، تذهيب‌كار، كاغذفروش و كتابفروش در دوره اول مجلس شوراى ملى بود، برخى از همشهرى‌هايش ترغيب شدند كه به حرفه صنعت نشر روى آورند. با آقاى يساولى كه صحبت مى‌كردم، مى‌گفتند در سال‌هاى 1315ـ1316 كه به مشهد مى‌رفتم، علمى‌ها در آنجا كتابفروشى داشتند. آيا آن علمى‌هايى كه آقاى يساولى از آنان نام مى‌برند، همان علمى‌هاى خوانسارى هستند؟

خير. شيخ غلامرضا كتابفروش اصالتآ مشهدى و در آنجا مقيم بود، ولى بعدها با علمى‌هاى خوانسارى وصلت كرد. پسرش داماد علمى‌ها شد.

عنوان كتابفروشان تسمه‌اى به چه كسانى اطلاق مى‌شد؟

آنها كتابفروشانى بودند كه ابتدا در تيمچه حاجب‌الدوله بساط مى‌كردند و بعدآ كوچ كردند آمدند جلوخان مسجد شاه و بساط كتابفروشى‌شان را پهن كردند. من ابتدا كار كتابفروشى را از جلوخان مسجد شاه، روبه‌روى بازار حلبى‌سازها، شروع كردم. شب‌ها كتاب‌ها را با تسمه مى‌بستيم و مى‌داديم انبار مسجد و صبح‌ها آنها را از انبار مسجد تحويل مى‌گرفتيم.

يكى از كتابفروشان تعريف مى‌كرد كه گاهى كه كتاب‌هاى مناسب عرضه به دانشمندان و پژوهشگران به دستمان مى‌رسيد، كتاب‌ها را با تسمه مى‌بستيم و براى عرضه مى‌برديم به خانه‌هاى‌شان. يكى از اين دانشمندان استاد سعيد نفيسى بود. چون همسر ايشان از دست ما (كتابفروشان دوره‌گرد) عاجز شده بود، ما كتاب‌ها را مى‌برديم نزديك منزل استاد، ايشان مى‌آمدند و كتاب‌هايى را كه مورد علاقه‌شان بود انتخاب مى‌كردند و مى‌خريدند.

استاد سعيد نفيسى مردى بسيار خوش‌برخورد و اهل معاشرت بود. خانه‌اش پراز كتاب بود. همه را مى‌پذيرفت. براى چند عنوان از كتاب‌هاى من مقدمه نوشته است. ايشان احاطه‌اى كامل بر تاريخ و ادبيات داشت و به همين سبب براى بسيارى از كتاب‌ها مقدمه مى‌نوشت.

زنده‌ياد استاد نفيسى خيلى زحمت كشيدند تقريبآ در تمام زمينه‌هاى فرهنگى، ادبى و هنرى مطالعه داشتند. در دهه 1310، نقد تئاتر و نقد موسيقى مى‌نوشتند. در حقيقت ايشان پايه‌گذار نقد هنرى بودند.

محمد قاضى را آقاى نفيسى به من معرفى كرد. وقتى محمد قاضى كتاب جزيره پنگوئن‌ها را ترجمه كرد، ايشان قاضى را فرستاد نزد من. آن موقع من خيلى گرفتار بودم، به او گفتم فرصت ندارم كتابت را چاپ كنم. قاضى هم كتابش را برد داد به انتشارات صفى‌عليشاه. سرانجام بعد از اينكه انتشارات صفى‌عليشاه چندبار كتاب را چاپ كرد، انتشارات اميركبير آن را چاپ كرد.

آيا كتابفروشانى بودند كه به‌طور مشخص كتاب‌ها را فقط براى عرضه به پژوهشگران، به خانه آنها مى‌بردند؟

نه. به خانه آنها نمى‌رفتند. در محل خاصى بساط مى‌كردند يا اينكه كتاب‌ها را بارِ الاغ يا قاطر مى‌كردند و مى‌رفتند به فرحزاد، امامزاده داوود، يافت‌آباد و زيارتگاه‌هاى اطراف تهران، آنجا، بساط كتاب را پهن مى‌كردند. من به امامزاده داوود مى‌رفتم و آنجا بساط مى‌كردم.

وقتى مى‌رفتيد امامزاده داوود و بساط مى‌كرديد، كتاب‌هايى را مى‌برديد كه براساس ذائقه زائران باشد يا همه‌گونه كتابى مى‌برديد؟

نه. فقط كتاب‌هايى را مى‌بردم كه براساس ذائقه زائران بود.

در مورد چاپ سنگى؛ در خاطرات‌تان نوشته‌ايد كه خطاط‌ها دو گروه بودند، گروهى خط نسخ مى‌نوشتند و گروهى خط نستعليق. خطاط‌ها متن كتاب‌ها را در چاپخانه مى‌نوشتند يا در خانه؟

نه. در خانه مى‌نوشتند و بعد تحويل مى‌دادند.

براى خطاطى روى كاغذ، كاغذ مخصوصى داشتند يا از كاغذ معمولى استفاده مى‌كردند.

كاغذ لعاب‌دار بود. نشاسته را گرم مى‌كردند و بعد مى‌كشيدند روى كاغذ سفيد. كاغذ لعاب‌دار را به خطاط‌ها مى‌دادند.

در مجلد دوم كتابفروشى ــبه خواستارى ايرج افشارــ در مقاله‌اى آمده است كه در زمان رضاشاه شخصى به يك كتابفروشى مراجعه مى‌كند و كتاب موش و گربه عبيد زاكانى را مى‌خواهد. كتابفروش مى‌گويد كه از نظميه آمدند و كتاب را جمع كردند.آن شخص مى‌پرسد چرا؟ كتابفروش مى‌گويد به‌خاطر اين بيت: “گربه گفتا كه شاه گُه خورده من نيايم برون ز كرمانا” من فكر نمى‌كردم در دورانِ رضاشاه تا اين اندازه روى كتاب حساس باشند. البته، براساس پژوهش آقاى آذرنگ، كتاب‌هايى كه در دوران رضاشاه چاپ مى‌شد، فاقد محتواى انتقادى بودند. به‌خاطر همين ديكتاتورىِ مطلقه، ناشرها و صاحبان نشريه خودسانسور شده بودند.

در مورد موش و گربه عبيد زاكانى بايد بگويم اين كتاب در قطع‌هاى گوناگون بارها چاپ مى‌شد و نظميه هم كارى با آن نداشت. احتمالا كسى دسته‌گل به آب داده و به نظميه خبر داده بود كه همچين «بيتى» در كتاب است. كه نظميه هم از ترس آمد و كتاب را جمع كرد و برد.

در دهه 20 تا 28 مرداد 1332، دموكراسىِ نيم‌بند وجود داشت و كتاب‌ها و نشريه‌ها تقريبآ بدون مزاحمت چاپ و منتشر مى‌شدند. البته محرمعلى‌خان را هم نبايد فراموش كنيم…

محرمعلى خان مأمور شهربانى بود گاهى‌وقت‌ها مى‌آمد سربه‌سر كتابفروشان مى‌گذاشت و اگر كتابى مورد نظرش نبود، مى‌گفت آن را جمع كنند. كتابى چاپ كردم در دو جلد، با تيراژ هزاروپانصد نسخه به نام سخنوران نامى معاصر كه آقاى سيدمحمدباقر برقعى تأليف كرده بودند كه چند بار تجديد چاپ شد. ايشان جلد سوم را اختصاص داده بودند به شعراى نوپرداز كه در تابستان 1332 در چاپخانه تابان در تيراژ دو هزار نسخه چاپ مى‌شد. بعد از 28 مرداد كه بگيروببند شروع شد، يك روز كارگر چاپخانه تابان آمد نزد من و خبر داد كه از طرف فرماندارى نظامى آمده‌اند چاپخانه و تمام نسخه‌هايى را كه چاپ شده است به بهانه اينكه حاوى اشعار توده‌اى‌هاست جمع كردند و بردند. با هزار زحمت توانستم با سرهنگ شعشعانى تماس بگيرم، به ايشان گفتم كه در دوران سربازى، سرباز زيردست شما بودم و از شما بدى نديدم. از فرماندارى نظامى آمده‌اند چاپخانه تابان و فُرم‌هاى چاپ‌شده جلد سوم كتاب سخنوران نامى معاصر را برده‌اند؛ ايشان با شخص دستوردهنده جمع‌آورى كتاب صحبت كرد و طرف مقابل ــكه خود نيز شاعر بودــ گفت كه تمام نسخه‌ها را سوزانديم. علت دستور جمع‌آورى كتاب توسط آن شاعر به اين دليل بود كه شعرى از ايشان در كتاب چاپ نشده بوده.

عجيب است. سرپاس ركن‌الدين‌خان مختار، رئيس شهربانى رضاشاه، كه هنرمند و موسيقى‌دانِ بنامى بود و قطعات سه‌ضربى خوبى ساخته بود، مى‌شود جلاد شهربانى. حال، اين شاعر كه مى‌بايست طرفدار آزادى بيان و انديشه باشد، مى‌شود سانسورچى و معدوم‌كننده كتاب‌هايى كه مورد نظر و سليقه او نبودند.

ناشران قديمى مى‌گفتند درست است كه محرمعلى خان سانسورچى و مأمور شهربانى بود ولى آدم سخت‌گيرى نبود. محرمعلى خان سانسورچى شهربانى بود. به دفتر نشريات و كتابفروشى‌ها سر مى‌زد. البته كمتر به كتابفروشى‌ها مى‌آمد، ولى به دفتر نشريات زياد مى‌رفت.

با دكتر بهزادى در مورد محرمعلى خان صحبت مى‌كردم، گفت: بعضى اوقات محرمعلى خان با عجله مى‌آمد دفتر نشريه و مى‌گفت قرار است امروز از شهربانى بيايند، مراقب باشيد و اگر چيزى روى ميز هست جمع كنيد.

بله. با وجودى كه مأمور معذور بود، آدم خوبى بود.

شما در كتابفروشى‌تان حضور داشتيد يا اينكه در دفترتان بوديد.

موقعى كه كتابفروشى اميركبير در ناصرخسرو را داشتم، هميشه آنجا بودم و با مؤلفان و مترجمان گفتگو مى‌كردم. پدر شما خيلى مى‌آمد آنجا و كتاب مى‌خريد. خيلى با هم دوست بوديم.

آقاى جعفرى مى‌خواهم خاطره‌اى را كه دكتر سيدمحمد دبيرسياقى در مورد دريافت اولين حق‌التأليفى كه گرفته بودند براى‌تان نقل كنم:
«يك روز از اداره وزارت دارائى آمدم بيرون. ديدم آقاى عبدالرحيم جعفرى ــكه من او را از موقعى كه نزد كتابفروشى علمى كار مى‌كرد، مى‌شناختم ــدستمالى به سر بسته و در حال نظافت و رُفت‌وروب مغازه است. بعد از سلام و احوالپرسى، گفت من اين مغازه را خريدم، اگر كتابى آماده چاپ داريد، ممنون مى‌شوم كه در اختيارم قرار دهيد تا چاپ و منتشر كنم. گفتم باشد. كتاب گزيدۀ بيهقى را كه تازه تمام كرده بودم، فردا برايش بردم. چند وقت گذشت. تابستان بود. ساعت 3ـ4 بعدازظهر زنگ خانه‌ام به‌صدا درآمد. رفتم در را باز كردم ديدم كسى با دوچرخه آمده دَرِ منزل، بسته‌اى به من داد و گفت: اين را آقاى جعفرى فرستاده‌اند و رفت. بسته را باز كردم ده نسخه از كتاب گزيده بيهقى بود و يك پاكت. درون پاكت يك قطعه چك و يك نامه به خط نستعليق كه محتوايش اظهار تشكر آقاى جعفرى بود و قطعه چك هم بابت حق‌التأليف من. تا آن روز، اصلا حق‌التأليف نگرفته بودم، چك آقاى جعفرى اولين حق‌التأليفى بود كه گرفتم. آقاى جعفرى اولين كسى هستند كه حق‌التأليف و حق‌الترجمه را باب كرد.»

بله. درست است. به‌خاطر دارم.

آقاى جعفرى شما روز 28 مرداد 32 در كتابفروشى‌تان بوديد. در محلى بوديد كه تمام اعتراض‌ها، شورش‌ها و درگيرى‌ها از آنجا شروع مى‌شد. كودتاچيان و اعوان وانصارشان در خيابان ناصرخسرو هم بودند؟

صبح كه در كتابفروشى بودم، شنيدم صداى هياهويى از پايين شهر مى‌آيد. رفته‌رفته اين هياهو زياد و زيادتر شد. تعدادى زن و مرد چوب‌به‌دست راه افتاده بودند و زنده‌باد شاه، مرگ بر مصدق‌گويان از جلوى ما رد شدند و به طرف ميدان توپخانه رفتند. بعد فهميدم كه زدوخورد شده و رفته‌اند خانه دكتر مصدق را خراب كرده‌اند. عصر، رفتم ببينم چه شده، ديدم خانه دكتر مصدق به‌صورت مخروبه درآمده است و چند نفر هم دارند چارچوب در خانه را مى‌كنند. دوـسه جسد هم جلوى خانه مصدق افتاده بود. يك دفتر اسناد رسمى ــمحضرــ نزديك خانه مصدق بود و نمى‌دانم آن دفتر را براى چه خراب كرده بودند و تمام مدارك و اسناد دفتر را به خيابان ريخته بودند. خلاصه آن روز، 28 مرداد 32، هركس كه با كسى خورده‌حسابى داشت خدمتش مى‌رسيد، چون در اين اوضاعِ خراب از تنها چيزى كه خبرى نبود پليس و قانون بود.

آيا روز 29 مرداد شلوغى ادامه داشت؟

نه تمام دكان‌ها را بستند و مأموران شهربانى كشيك مى‌دادند. از شلوغى خبرى نبود.

شما بعد از يكى دو عنوان كتاب كه چاپ كرديد، به طرف عناوينى كشيده شديد كه در زمره كتاب‌هاى معمولى نبودند، بلكه كتاب‌هايى بودند كه مى‌شود گفت كتاب‌هاى باب طبع عامه نبودند. چطور شد شما تسليم بازار كتاب‌هاى كم‌محتوا و ذائقه عمومى نشديد و تشخيص داديد كه كتاب بايد اثرگذار باشد؟ در حقيقت به كتاب «حرمت» بخشيديد.

مادرم بهترين و بزرگ‌ترين معلم من بود. روش و روال زندگى‌اش هميشه براى من الگو بوده و هست. يكى از آنها، نگهداشتن حرمت بود و ديگرى نظم و نظافت. مادرم هميشه موقع نماز چادر سفيد سرش مى‌كرد. موقع غذا سفره
سفيد مى‌انداخت. رختخوابى كه پهن مى‌كرد. ملافه تشك‌ها و لحاف‌ها سفيد بودند. خوب. تمام اينها در من اثر مثبت مى‌گذاشت. يعنى وقتى مى‌ديدم مادرم با آن همه سختى زندگى مى‌كند ولى عزت‌نفسش را حفظ كرده است، روحيه مى‌گرفتم.

تا آنجا كه مى‌دانم در دوره‌اى كه خودم هم به ياد دارم تصنيف‌فروش‌هاى دوره‌گرد بازار خوبى داشتند. آنها تصنيف‌ها را در يك دست مى‌گرفتند و با دست ديگر يك تصنيف را كنار صورت‌شان مى‌گذاشتند و ترانه‌هاى داخل آن تصنيف را با همان آهنگى كه آهنگساز ساخته بود، مى‌خواندند؛ همه‌شان خوش‌صدا بودند. هر تصنيف در قطع 45×90 بدون بُرش تا شده بود و صفحه اول آن روى جلد را تشكيل مى‌داد، به قيمت يك ريال و بعدآ «سى شاهى» مى‌فروختند. ناشر آن، بنگاه شعبانى و محل آن در يكى از پاساژهاى خيابان لاله‌زار بود. متأسفانه تاكنون نتوانسته‌ام نشانى از آن به دست آورم. حتى آقاى جلال فهيم‌هاشمى هم اطلاعى نداشت.

چاپ و فروش تصنيف از اوايل دهه بيست شروع شد تا اوايل دهه چهل. بنگاه شعبانى را نمى‌شناسم ولى آقايى بود به نام سيدعلى مظلوم‌شيرازى كه دكانش اولِ بازار حلبى‌سازها بود. او انواع تصنيف را چاپ مى‌كرد و دوره‌گردها مى‌آمدند از او مى‌خريدند. درضمن او تصاوير واقعه روز عاشورا را هم چاپ مى‌كرد.

در دوران نخست‌وزيرى دكتر مصدق مأموران شهربانى براى بازرسى به كتابفروشى‌ها يا دفاتر مؤسسه‌هاى نشر كتاب مى‌رفتند؟

خير. فقط ناشران توده‌اى و بساطى‌هاى‌شان و همچنين نشريه‌هاى‌شان را زير نظر داشتند. كتابفروش دوره‌گردى به نام احمد ناصحى هم بود كه در جاهاى مختلف بساط پهن مى‌كرد، مأموران به او گير مى‌دادند و بساطش را به هم مى‌زدند.

شما به غير از تأسيس مؤسسه انتشارات اميركبير، كار بزرگ ديگرى هم انجام داديد، و آن، چاپ و انتشار كتاب‌هاى درسى و تحويل آنها در آغاز سال تحصيلى بود. قبل از آن تا اواسط سال تحصيلى بعضى از كتاب‌ها نمى‌رسيدند، آموزگارها مجبور مى‌شدند جزوه بدهند. اين كار شما بى‌شك به يك سازمان دقيق و گسترده نياز داشت. همكاران شما حتمآ افرادى بودند كه تمام برنامه‌ها و طرح‌ها را به‌دقت اجرا مى‌كردند و همين امر موجب شد چاپ و توزيع كتاب درسى شكل منظمى بگيرد. چگونه شد كه اين تحول در چاپ كتاب‌هاى درسى مدارس رخ داد؟

اواخر بهمن‌ماه 1340، يكى از كتاب‌هاى درسى، پس از گذشت ماه‌ها، چاپ و منتشر شد. من در فروشگاه ناصرخسرو بودم. جمعيت زيادى در فروشگاه و بيرون از فروشگاه براى خريد كتاب درسى تازه‌منتشرشده جمع شده بودند، آقاى دكتر خانلرى را در ميان جمعيت ديدم ــآن زمان من كتاب‌هايش را چاپ مى‌كردم ــ دكتر خانلرى آمدند داخل فروشگاه و پرسيدند: اينجا چه خبر شده؟ گفتم: يكى از كتاب‌هاى درسى چاپ و منتشر شده است و مردم آمده‌اند آن را بخرند. گفت: تا اين موقع سال كتاب درسى دانش‌آموزان چاپ نشده؟ با تأسف سرى تكان داد و رفت. بعدها كه وزير فرهنگ شد [سى‌ام تيرماه 1341] به دكتر رياحى، معاونش، دستور داد كه تمام كتاب‌هاى درسى بايد يكنواخت شوند. يعنى فارسىِ كلاس هفتم تا دوازدهم يك كتاب باشد و بقيه كتاب‌ها هم مثلِ آن. اين موضوع مورد مخالفت برخى از ناشرها و كتابفروش‌ها قرار گرفت. رفتند پيش نخست‌وزير ]اسداللّه علم[، اما او توجهى نكرد و بالاخره، كتاب‌هاى درسى يكنواخت شدند.

سازمان اجرايى كتاب‌هاى درسى چگونه بود؟

سازمان كتاب‌هاى درسى سازمانى جداگانه و تابعه وزارت فرهنگ بود. متن و محتواى كتاب‌هاى درسى را تنظيم مى‌كردند. وقتى شركت كتاب‌هاى درسى تأسيس شد و مديرعامل آن شدم، سعى كرديم كتاب‌ها را به‌نحو احسن چاپ كنيم و تا شروع سال تحصيلى، تمام كتاب‌ها چاپ شده و در دسترس مردم قرار گيرد. وقتى كه دولت استعفا كرد و دكتر خانلرى از وزارت فرهنگ رفت [هفدهم اسفند 1342] و دولت حسنعلى منصور روى كار آمد، دكتر عبدالعلى جهانشاهى وزير فرهنگ شد. رقبا رفتند پيش او و گفتند: يكنواخت‌شدن كتاب‌هاى درسى به ضرر ناشرها و كتابفروش‌ها است. شما بايد از ما حمايت كنيد. آقاى وزير هم چاپ كتاب‌هاى درسى را نگهداشت و به شركت كتاب‌هاى درسى نداد. براساس روال سابق بايد متن كتاب‌ها را تا اوايل اسفند به ما مى‌دادند تا چاپ كنيم. هرقدر مراجعه مى‌كرديم و مى‌گفتيم متن كتاب‌ها را بدهيد. دير شده است. آنها اعتنايى نمى‌كردند. اوايل خرداد كه شد از وزارت فرهنگ تلفن كردند كه بياييد، وزير فرهنگ با ما كار دارد. رفتم آنجا. در دفتر دكتر جهانشاهى به غير از خودش، آقايى هم بود به نام امامى. وزير گفت با آقاى امامى مشورت كردم، كار شما هيچ نقصى ندارد. رقباى‌تان نمى‌گذاشتند با شما همكارى كنم. برويد كارتان را انجام دهيد گفتم: سه ماه از سال گذشته، اين گذشت سه‌ماهه را چطور جبران بكنم. گفت: شما كار را به ثمر مى‌رسانيد. من هم آمدم كتاب را در تمام چاپخانه‌ها پخش كردم. چاپخانه‌هايى كه اصلا نمى‌دانستند كتاب درسى چيست. پانزدهم شهريور همان سال، كتاب‌هاى درسى در سراسر كشور پخش شد.

شما در تمام زمينه‌ها از كتاب كودكان گرفته تا كتاب‌هاى حقوقى، اقتصادى، كشاورزى، كتاب چاپ كرده‌ايد، آيا در اين زمينه‌ها كه كتاب‌هاى تخصصى هستند، مشاور يا مشاورانى داشته‌ايد؟

نه من بازار را نگاه مى‌كردم. گاهى‌اوقات با آقاى صفارى يا آقاى مهدى آذريزدى مشورت مى‌كردم.

يكى ديگر از موارد مهم، مسئله ويراستارى است. ويراستارى آن‌طور كه بايد هنوز جا نيفتاده است.

تا پس از آمدن پسرم به مؤسسه بود كه ويرايش و ويراستارى باب شد. از آن موقع بود كه كتاب‌ها سروسامان تازه‌اى گرفت. وقتى سازمان كتاب‌هاى جيبى به ما واگذار شد، محلى جداگانه را براى ويراستاران تعيين كردم.

طرح اوليه آرم انتشارات اميركبير كله شير در حال غرش و كتابى در زير آن بود. طراح اين آرم چه كسى بود و چرا كله شير را انتخاب كرديد؟

من خيلى سينما مى‌رفتم اين كله شير مُلهَم از آرم استوديو متروگلدوين ماير بود اين آرم را آقاى يوسفى مطابق با خواست من طراحى كرده بود. بعدها متوجه شدم اين آرم به مؤسسه انتشاراتى نمى‌خُورَد، از آقاى محمد بهرامى كه معرف حضور همه است خواستم يك آرم با نشانه‌هايى از ايران باستان طراحى كند. مدت‌ها مشورت كرديم تا ايشان آرم فعلى انتشارات اميركبير را كشيد، اسب و گردونه و سرباز هخامنشى.

براى انتشارات اميركبير طرح جلد اهميت خاصى داشت و طراح‌ها و گرافيست‌هاى نخبه طرح‌هاى جلد انتشارات اميركبير را كار مى‌كردند.

درست است. آن زمان رسم نبود كه براى جلد كتاب طرح كشيده شود. من علاقه داشتم جلد كتاب‌هايم عكس يا تصوير داشته باشد. آقاى محمد بهرامى آتليه كوچكى در لاله‌زار داشت و بعدآ آن را گسترش داد و به خيابان شاه‌آباد نقل مكان كرد، تعدادى از طرح جلدهاى كتاب‌هايم را كشيد. البته بايد بگويم كه آقاى بهرامى در آتليه‌اش در خيابان شاه‌آباد با تعدادى نقاش و خطاط ازجمله : آيدين آغداشلو، مرتضى مميز، على‌اصغر معصومى، بيوك احمرى، محمد احصايى و چند نفر ديگر كه اسم‌شان را فراموش كرده‌ام كار مى‌كرد.

مرتضى مميز در مصاحبه‌اش با ابراهيم حقيقى خيلى با احترام از محمد بهرامى ياد مى‌كند و مى‌گويد خيلى از او آموختم.

بله، بهرامى انسان باتجربه و هنرمندى است و كسانى كه در آتليه‌اش با او كار مى‌كردند، همه در كار طراحى و گرافيك بنام شدند.

نحوۀ كار شما با ناشران كه همه كتابفروشى داشتند، چگونه بود؟

به‌صورت مبادله كار مى‌كرديم، اول هر سال خريد و فروش‌مان را محاسبه و حساب‌مان را تصفيه مى‌كرديم.

با كتابفروشان شهرستان‌ها چگونه كار مى‌كرديد؟

هر كتابى كه منتشر مى‌كردم يا تازه منتشر مى‌شد براى شهرستان‌ها ــكتابفروشانى كه با آنها به‌طور مستمر كار مى‌كردم ــ ارسال مى‌كردم. صبر مى‌كردم تا مبلغ كتاب‌هاى ارسالى به مقدارى برسد كه به اندازه شصت تومان (ششصد ريال) شود. بعد براى‌شان برات مى‌كشيدم. بعضى وقت‌ها اين برات‌ها همراه كتاب‌ها برمى‌گشت. چه كتاب‌هايى: كثيف، پژمرده كه غيرقابل فروش بودند؛ ولى باز هم براى‌شان كتاب مى‌فرستادم. مردم زياد اهل خريد كتاب نبودند، يك كتاب با تيراژ هزار نسخه گاهى‌وقت‌ها ده سال طول مى‌كشيد تا همه‌اش به فروش رود.

اولين كتابى كه چاپ و منتشر كرديد، تيراژش چقدر بود؟

اولين كتابم نماز و تيراژش پنج هزار نسخه بود. وقتى كتاب تاريخ علوم، تأليف پى‌ير روسو، ترجمه حسن صفارى را با تيراژ هزار نسخه چاپ كردم، بعضى از همكارانم گفتند: جعفرى ديوانه شده است كه اين كتاب را چاپ كرده. ماجراى چاپ اين كتاب از اين قرار است: آقاى حسن صفارى، دبير رياضى دبيرستان‌ها كه مؤلف كتاب‌هاى درسىِ رياضى و حل‌المسائل بود، با من همكارى داشت. روزى كه آمده بود نمونه اول كارهايش را تصحيح كند، ديدم كتاب قطورى دستش است. پرسيدم: اين چه كتابى است؟ گفت: اين كتاب عنوانش تاريخ علوم، اثر پى‌ير روسو است و تاكنون هشتادوهفت نوبت در پاريس چاپ شده است. گفتم: مى‌شود براى من ترجمه‌اش كنى؟ گفت: تو چاپ مى‌كنى؟ با وجودى كه كتابى پرصفحه بود و من هم سرمايه كافى نداشتم گفتم: بله. چاپ مى‌كنم. آقاى صفارى شروع كرد به ترجمه. هر مقدارى كه ترجمه مى‌كرد، تحويل مى‌داد و من هم «خبر» را با دوچرخه مى‌بردم چاپخانه دانشگاه تهران ــآن موقع، بهترين چاپخانه تهران بودــ كتاب هشت صفحه ـ هشت صفحه حروفچينى و چاپ مى‌شد. چند سال طول كشيد كه هزار نسخه آن به فروش رفت.

آقاى جعفرى، ضمن تشكر از شما كه به ما وقت داديد و ما را پذيرفتيد، بد نيست يادى هم از آموزگار خودم در امر چاپ و نشر كتاب، آقاى جلال فهيم‌هاشمى كرده باشم. ايشان تعريف مى‌كردند. زمانى كه مدير توليد انتشارات اميركبير بودند، جلد يكى از كتاب‌ها بد چاپ شده بود. چون مى‌دانستم آقاى جعفرى خيلى به چاپ اهميت مى‌دهند، نگران بودم چگونه به اطلاع ايشان برسانم، بالاخره دل را زدم به دريا و جلد را بردم نشانشان دادم. ايشان خيلى راحت و آرام گفتند: اشكالى ندارد. دو مرتبه جلد را چاپ كنيد. وقتى از چهره من ناراحتى درونى مرا خواندند، گفتند: فقط مجسمه‌ها اشتباه نمى‌كنند. برويد جلد را بدهيد با دقت بيشترى چاپ كنند.

بله. خدايش بيامرزد. انسانى شريف و خيرخواهى بود.

استاد! امروز خيلى خسته‌تان كرديم. با وجودى كه محضر شما براى ما باارزش و گرامى است، اجازه مرخصى مى‌فرماييد؟

متشكرم. شما هم زحمت كشيديد. اميدوارم كه تمام همكارانم پيروز و سربلند باشند. ياحق.

نگاهى به ويژگى‌هاى شخصى و كارى بنيادگذار انتشارات اميركبير در گفتگو با «عبدالحسين آذرنگ» (ماهنامۀ تهران، سال يكم، شماره دوم، دى 1394)

كتاب‌هاى اميركبير به نيازهاى جامعه پاسخ مى‌گفت

«عبدالرحيم جعفرى» انسان شگفتى بود. آنكه اكنون و پس از درگذشتش هم، بردن نامى از او، احساس عجيبى را در آدمى پديد مى‌آورد. حسى به سنگينى هفت‌هزار سال فرهنگ و تمدن ايران‌زمين كه يك‌تنه به احياى آن همت گماشت. او كه مؤسسه انتشارات اميركبير را بنياد گذاشت تا همه ما ميراث‌وارش باشيم… حالا اين پيرمرد دل‌شكسته از بين ما رفته است. كسى كه همه ما با منشوراتش بزرگ شده‌ايم. اما خاطراتش همچنان زنده است و بيدار. براى شنيدن آن مجاهدت‌ها به‌سراغ «عبدالحسين آذرنگ» رفته‌ايم. كسى كه خود وزنه‌اى است در تاريخ‌نگارى چاپ و نشر. با او كه عضو شوراى علمى دانشنامه ايران است گفتگويى انجام داده‌ايم كه متن كامل آن را در ادامه مى‌خوانيد.


عبدالرحيم جعفرى، كسى بود كه از سطح نزديك به صفر شروع كرد. به‌معناى واقعى كلمه خاك چاپخانه را خورد و بالا آمد تا جايى كه در سال 1328، در حالى كه تنها سى سال داشت، «اميركبير» را بنيان گذاشت و تا سال 1358، به مهم‌ترين و تأثيرگذارترين ناشر ايران بدل شد. او چه بدايعى را در صنعت نشر از خود برجاى گذاشت كه مى‌توان گفت به نامش ماند؟

همين‌طور است كه اشاره كرديد. شادروان عبدالرحيم جعفرى، بزرگ‌ترين ناشر خصوصى در تاريخ نشر ايران، از بزرگ‌ترين و موفق‌ترين ناشران در كشورهاى جهان سوم و منطقه بود كه با بررسى كارنامه فعاليت‌هاى انتشاراتى او مى‌توان به جنبه‌هايى در كار او پى برد كه نام او را ماندگار كرده است، ازجمله اين جنبه‌ها:

ــ جسارت و شجاعت در كار نشر؛
ــ مخاطره‌پذيرى؛
ــ بلندپروازى؛
ــ ابتكار و نوآورى؛
ــ شكيبايى و پيگيرى؛
ــ توجه به طيف گسترده مخاطبان؛
ــ بهره‌مندى و بهره‌ورى از همكاران خوب و توانا؛
ــ پروراندن عده‌اى كاردان و وفادار؛
ــ همكارى گسترده با طيف متنوع نويسندگان، مترجمان و ساير پديدآورندگان؛
ــ و توجه به نيازهاى روز و جامعه و تقاضاى بازار.

جعفرى در اميركبير، چيزى در حدود دوهزار عنوان كتاب منتشر كرد كه شايد حتى ناشران كنونى نيز از رسيدن به اين عدد، ناتوان باشند. علت اين موفقيت او را در چه مى‌دانيد؟

البته شمار كتاب‌هاى انتشاريافته دليل موفقيت ناشر نيست. ناشرانى هستند، حتى هم‌اكنون، كه آثار پرشمارى انتشار مى‌دهند، اما موفق نيستند. ناشرى را مى‌توان موفق به‌شمار آورد كه بيشترين كتاب‌هايش با بيشترين نيازِ بيشترين مخاطبانش انطباق پيدا كند و بيشترين تأثير فرهنگى را بگذارد. اميركبير جعفرى از اين نظر ناشرى بود كه به نيازهايى پاسخ مى‌گفت، كتاب‌هايش تجديد چاپ مى‌شد و با استقبال گسترده، البته متناسب با امكانات جامعه، روبه‌رو بود. دستاورد اميركبير جعفرى بر اثر تركيب چند عامل بود كه فقط به سه عامل عمده‌تر در اينجا اشاره مى‌كنم:
نخست آنكه فعاليت اصلى اميركبير جعفرى در دو دهه 1330 و 1340 بود، و اين دهه‌ها دوره رشد همه صنايع كشور بود. درواقع اگر بخواهيم دقيق‌تر بگوييم، از 1334 تا 1354، يعنى دوره‌اى بيست‌ساله. از 1355 منحنى‌ها، شايد در همه زمينه‌ها، سير نزولى داشت. اگر فعاليت‌هاى شادروان جعفرى را كنار فعاليت‌هاى صنعت‌گستران ديگر بگذاريم و با هم مقايسه كنيم، خواهيم ديد كه همخوانى دارند؛
دوم آنکه در آن دو دهه طبقه متوسطِ باسواد شهرى در حال رشد، و درآمدهايش رو به افزايش بود، ساعت‌هاى فراغت بيشترى در اختيار داشت، دانشگاه‌ها و سامانه‌هاى آموزشى در حال رشد و گسترش بودند، هزينه‌هاى توليد پايين بود و اينها به ايجاد تقاضا براى كتاب كمك مى‌كرد. در نتيجه فقط اميركبير جعفرى نبود كه موفق بود، بلكه شمار بسيارى از ناشران در آن دوره زمانى موفق بودند؛ حتى در دوره‌هاى كوتاهى بعضى از آنها از اميركبير جعفرى هم موفق‌تر بودند. از اين رو روند نشر را در زمينه‌هاى اقتصادى، اجتماعى، فرهنگى، صنعتى، فنّى و غيره همان دوره بايد در نظر گرفت؛
سوم آنکه افزون بر آن دو عامل، شخصيت، خلق‌وخو، هدفمندى، انگيزه و توانايى‌هاى فردى، شمّ اقتصادى، شمّ ناشرى، موقعيت‌سنجى، جسارت و مخاطره‌پذيرى، قدرت جذب همكارى و مشورت‌خواهى و نوعى مديريت لوطى‌منشانه شادروان عبدالرحيم جعفرى را بايد در نظر گرفت و بر آن دو عامل ديگر افزود تا اين تركيب نشان دهد چرا اميركبير جعفرى در مسير پيشرفتش سرعت گرفت و از اواخر دهه 1340 همه ناشران غيردولتى را پشت سر گذاشت.

عطش جعفرى سيرى‌پذير نبود تا جايى كه چه در كميت و چه در كيفيت، يكى از مدرن‌ترين ناشران خاورميانه در زمان خود به‌حساب مى‌آمد. پشتكار و البته ذوق و ابتكار را در اين موفقيت مؤثر مى‌دانيد؟

نشر خصوصى تا سودآور نباشد، موفق نيست. نشر سودآورى كه حاشيه سودش قابل توجه باشد، مى‌تواند بخشى از سود را در زمينه‌هاى اصلى و حاشيه‌اى نشر سرمايه‌گذارى كند. اگر ناشرى سودهاى كلانى از راه نشر به‌دست آورد، چنانچه اين سودها از راه‌هاى غيرمشروع و غيرقانونى و خلاف هنجارهاى پذيرفته‌شده جامعه نباشد، و در عين حال رشد نشر آن ناشر با منحنى رشد فرهنگى جامعه هم‌سو باشد، هرقدر هم كه آن نشر توسعه‌طلب و بلندپرواز باشد، فعاليت آن ناشر به سود جامعه است. به همين دليل هيچ‌يك از جنبه‌هاى بلندپروازانه شادروان جعفرى، تا جايى كه بنده بررسى كرده‌ام و مى‌شناسم و مى‌دانم، به زيان فرهنگ جامعه ما نبوده است، و به رشد و توسعه فرهنگ عمومى و فرهنگ ايرانى كمك هم كرده است. اى‌كاش همه ناشران ما به اندازه ايشان بلندپرواز و دورپرواز بودند، اى‌كاش به اندازه ايشان جسور و بادل وجرئت بودند، اى‌كاش به اندازه ايشان همه توان خود را در راه كتاب صرف مى‌كردند. اگر نشر ما چند عبدالرحيم جعفرى مى‌داشت، حتمآ نشرى بارونق‌تر، شكوفاتر و پربارتر مى‌شد. دريغا كه شيردلانى چون او كمياب‌اند.

در جايى گفته‌ايد كه جعفرى «ناشر ملى» است. اين صفت را از چه رو، بر ايشان اطلاق كرديد؟

در هر كشورى هر ناشرى كه به بزرگ‌ترين ناشر در حوزه تخصصى خودش تبديل شود، جايگاه ممتازى را از آنِ خود مى‌كند. اميركبير جعفرى با انتشار مجموعه عظيمى اثر به يكى از تأثيرگذارترين نهادهاى فرهنگى در ايران تبديل شد. شايد روزى در داورى بى‌طرفانه و بركنار از حب و بغض، رهايى از جوّزدگى، قضاوت بر پايه انصاف و مروّت، در ارزشيابى‌ها و ارزش‌گذارى‌ها تجديد نظر شود و جايگاه عبدالرحيم جعفرى در كنار بزرگان فرهنگى كشور و

نيز بزرگ‌ترين خدومان قرار بگيرد. هنوز كه هنوز است و پس از گذشت سال‌ها، دانشجويان دوره دكترى ادبيات فارسى با خواندن متونى بايد دكترى بگيرند كه اميركبير جعفرى منتشر كرده و پس از او كمتر ناشرى به انتشار آن متون دست زده است. اين فقط يك قلم از اقلام خدمت او در نشر است. تأثيرهاى شادروان عبدالرحيم جعفرى را اگر در همه زمينه‌هاى فعاليتش و با توجه به مجموعه‌هاى متنوعى كه انتشار داده است برشماريم و با هم جمع بزنيم، گستره‌اش ابعاد ملى دارد. هر ناشرى كه كارنامه انتشاراتى‌اش ابعاد ملى داشته باشد، در شمار شخصيت‌هاى ملى كشور قرار مى‌گيرد. اميدوارم شادروان عبدالرحيم جعفرى آن‌گونه كه حق و شايسته اوست شناسايى و معرفى شود تا جامعه به‌خوبى توجه كند و نظاير او را قلمه بزند، تكثير، تقويت، پشتيبانى و حق‌شناسى كند تا چرخ نشر نيرو و سرعت بگيرد و بر روند فرهنگى ما تأثير بگذارد.

گفتگوى نصرالله حدادى با محمدرضا جعفرى

درباره اميركبيرِ جعفرى و ميراثش براى نسل امروز

گفتگو با «محمدرضا جعفرى» چندان ساده نيست. او كم‌حرف است و عادت به كوتاه‌گويى دارد و قصه دراز عبدالرحيم جعفرى، با كم‌حرفى و موجزگويى جور در نمى‌آيد. او گفتگوى مفصلى با على ميرزايى در مجله نگاه نو (شماره 108، زمستان 1394) انجام داده و برخى از ديدگاه‌هايش را آشكار ساخته است. بدون هيچ شك و ترديدى، عبدالرحيم جعفرى پدر نشر ايران است و سختكوش. پشتِ كار او، در روزگارى كه «كار نكردن و زيرِ كار دررويى» مى‌رود تا عادت همگانى شود، سرمشق خوبى براى آيندگان مى‌تواند باشد. امروز بسيارى از ناشران، مستقيم يا غيرمستقيم، شاگرد جعفرى به‌حساب مى‌آيند و در محضر و مكتب او، الفباى نشر را آموخته‌اند، هرچند كه بودند ناشرانى كه در حيطه نشر تأثيرات بسيارى گذاردند و بهترين نمونه آن، زنده‌ياد عليرضا حيدرى و انتشارات خوارزمى است كه حرف و حديث پيرامون مصادره آن، به‌رغم گذشت قريب به چهار دهه از پيروزى انقلاب اسلامى، به‌صورت كاملاً جدى مطرح است و بهانه، اموال جعفرى و خانواده اوست كه بيش از نيمى از سهام خوارزمى را در اختيار داشتند و حالا مستمسكى براى مصادره است و بايد پرسيد: نشر دولتى، در اين سال‌ها، كارنامه‌اش چيست و چه وقتى اصل 44 قانون اساسى ما اجرا خواهد شد و امور اقتصادى مردم، مردمى مى‌شود؟ امروز، دشمنان جعفرى، او را تحسين مى‌كنند و دوستانش، جاى او را در صنعت نشر كشور خالى مى‌دانـند. روانـش شاد كه بزرگمردى بود از اهالى امروز. بعد از چاپ در جستجوى صبح، به درخت پربار و ميوه‌اش، سنگى چند پرتاب شد و در روزنامه شرق، به چند بار پاسخ از سوى جعفرى، انجاميد. نگارنده كه همواره عبدالرحيم جعفرى را به ديده يك پدر و دوست و معلم نـگريسته‌ام، مـورد هجوم قرار گرفـته و شماتـت شدم كه چرا در يك مجله دولتى كتاب هفته كه از سوى وزارت ارشاد در دوران اصلاحات به چاپ مى‌رسيد زبان به تحسين او گشوده‌ام. اين شماتت و ديگر گفته‌هاى ناقد بر جعفرى گران آمد و درصدد پاسخگويى برآمد. من مخالف پاسخگويى بودم. جعفرى در التهابات دوران انقلاب، دشمنان بى‌جهت بسيار داشت و دليلى نداشت 25 سال بعد درصدد پاسخگويى برآيد، چون مى‌دانستم آن ناقد چرا دست به قلم برده و خرده مى‌گيرد. به مرحوم جعفرى گفتم: او ناسزا مى‌گويد، تا بگويد هست، درحالى‌كه شما با كتاب‌هاى بى‌نظيرتان جاودان مى‌مانيد و نام نيك‌تان همواره باقى است، پس دليلى ندارد، آدمى ناسزاگو را با پاسخگويى خود بادش كنيد. بگذاريد مردم و گذشت زمان پاسخ او را بدهند كه جعفرى بعد از سه شماره پاسخگويى چنين كرد.

نگارنده باور و يقين دارم: نسل امروز در اين كشور، اگر الفبايى آموخته و دانشى اندوخته، وام‌دار جعفرى است. جعفرى با همتى عظيم، كارى كرد در عرصه نشر كارستان، و بديهى و طبيعى است كه هركسى بيشتر كار كند، اشتباهاتى نيز از او سر خواهد زد و جعفرى، اين امر را در خاطراتش كتمان نكرده است. من باور دارم جعفرى بزرگ بود، بزرگ زيست و بزرگ از دنيا رفت. پس:

“بزرگش نخوانند اهل خرد برآن‌كس كه نام بزرگان به زشتى بَرَد”


محمدرضا جعفرى چه روزى به دنيا آمد؟

من در روز جمعه 27 اسفند ساعت 2 بعدازظهر به دنيا آمدم اما پدرم شناسنامه‌ام را براى اول فروردين سال 1328 گرفت. سومين فرزند خانواده بودم. دو خواهر بزرگتر به نام‌هاى نيره و عفت و دو خواهر كوچكتر به نام‌هاى ناهيد و نورى هم دارم.

از چه زمانى متوجه شدى كه در محيط متفاوتى زندگى مى‌كنى؟

پرسش دشوارى است. طبيعتاً تنها محيطى كه مى‌ديدم فقط در «كتاب» خلاصه مى‌شد، در خانه‌مان در خيابان ناصرخسرو، كوچه حياط شاهى ــ كه بعدها فهميدم اجاره‌اى است. اين خانه زيرزمينى داشت كه همه جايش را كتاب چيده بودند و من مى‌دانستم كه اين كتاب‌ها متعلق به پدر من است. لابه‌لاى كتاب‌ها، ماشين‌بازى و قايم‌باشك‌بازى مى‌كرديم. در يك طرف اين حياط هم خاله‌ام، مرحومه قدسيه‌خانم علمى، مادر على‌آقا و عباس‌آقا و كاظم‌آقا و آقاكمال علمى زندگى مى‌كرد. عباس‌آقا هفت يا هشت ماه از من كوچكتر بود و با او بين اين كتاب‌ها بازى مى‌كرديم.

آن زمان پسر عبدالرحيم جعفرى بودن برايت ملموس بود؟

من از روابط پسرها و پدرهاى ديگر بى‌خبرم اما پدرم براى من موجودى استثنايى و يك قهرمان بود. ورزشكار هم بود و مرا در بچگى توى مشتش مى‌ايستاند و بلند مى‌كرد!

چون تك پسر بودى تو را دوست داشت يا كلاً به فرزندانش علاقه داشت؟

او همه فرزندانش را دوست داشت و شايد دليل علاقه‌اش به من نه تك پسر بودن بلكه همراهى هميشگى‌ام با او بود. اما خودش گفته بود كه ناهيد يعنى خواهر بعد از من را از همه بيشتر دوست دارد.

تو مادرى داشتى كه از خاندان علمى بود اما از اين خاندان بريده بود. مى‌دانم كه با خواهرانش رابطه خوبى داشت و اين رابطه وارد دعواهاى خانواده علمى و جعفرى نشد. اما به‌هرحال اين خانواده به‌هر طريقى كه مى‌شد در برابر پدر تو صف مى‌كشيدند و اين بايد براى مادرت بسيار سخت بوده باشد.

همه خانواده مادرم اين‌طور نبودند. برادر بزرگ مادر بود كه بيشتر اين حالت را داشت. پدرم هم اذيت مى‌شد و به مادر مى‌گفت چرا جلوى برادرت را نمى‌گيرى. به ياد دارم كه دو سه بارى دعواى شديدى بين پدر و مادرم بر سر همين ماجرا پيش آمد. مادرم نزد برادرش مى‌رفت و يادم هست يك روز كه گريه‌كنان به خانه برگشت. روايت مى‌كرد كه به برادرش گفته بوده چرا از آرم ارابه و اسب استفاده كرده، چرا از سگ و گربه استفاده نكرده! آن موقع كه متوجه نمى‌شدم اما الآن با خودم مى‌گويم طفلك مادر چه كار مى‌توانست بكند؟ برود برادرش را بزند؟!

پدر تو زاده رنج بود و از نسلى كه اكثريت قريب به اتفاقش بايد روى پاى خودش مى‌ايستاد. سرگذشت پدر تو مشابهت بسيار زيادى با سرگذشت «جعفر شهرى» دارد. از تصادف اسم مادر هردو كبرى است. پدرهاى هردو بى‌وفا بودند. هردو در اوان نوجوانى مجبور به انجام كارهاى سخت و طاقت‌فرسا شدند. شهرى به سايش حنا مشغول بوده و پدر تو مجبور به كار كردن در چاپخانه‌هاى نمورى بوده كه شب‌ها با استفاده از پيه بُز، زخم‌هاى پايش را درمان مى‌كرد. به نظر تو اين زاده رنج بودن باعث شد عبدالرحيم جعفرى هرگز خم نشود؟

همين‌طور است.

من هميشه با پدرت شوخى مى‌كردم و مى‌گفتم خدا پدر اين حكومت را بيامرزد كه اموالت را از تو گرفتند وگرنه تو خيلى زودتر مى‌مردى. او مى‌خنديد و مى‌گفت تو هم با آنها دست به‌يكى كرده‌اى كه اين را به من مى‌گويى. فكر مى‌كنى اگر پدرت در كار نشر مى‌ماند چه اتفاقى مى‌افتاد؟

اگرها را خيلى نمى‌شود جواب داد. اما با برخوردى كه حكومت با ناشران داشته سرنوشت پدر من كه به اين‌گونه رفتارها عادت نداشت چه مى‌شد؟ به نظرم شايد عمرش به هفتاد سال نمى‌رسيد. من هميشه به او مى‌گفتم اين عمر و اعتبار و احترام را شما از دشمنان‌تان داريد. به او مى‌گفتم تو دشمن زياد داشتى اما قبول نمى‌كرد، بعد كه برايش مى‌شمردم قبول مى‌كرد. مى‌گفتم حالا آن دشمنان كجا هستند؟ نود و نه درصدشان تبديل به دوست شده‌اند و با احترام از تو ياد مى‌كنند. تو چه كار مى‌توانستى بكنى كه اين‌همه با احترام از تو ياد كنند. اينجا جوابش سكوت بود و در فكر فرو مى‌رفت…

در زمانى كه پدرت ناشر بود و به‌عنوان يك ناشر طراز اول فعاليت مى‌كرد، اما دشمنان پدرت چه‌قدر باعث شدند كه جعفرى، جعفرى شود؟

خيلى. رقابت، حتى رقابت ناسالم باعث شد كه دستگاه ما خيلى پرتحرك شود. ما اين امكان را داشتيم كه در ظرف 24 ساعت يك كتاب 400 صفحه‌اى را در پنجاه هزار نسخه وارد بازار كنيم.

پدرت جمله معروفى داشت كه مى‌گفت هر كتابى كه متولد مى‌شد انگار خدا يك فرزند ديگر به من داده است و گاهى كه در طول يك روز چند كتاب چاپ مى‌شدند اين‌ها را به خانه مى‌بردم و مى‌بوييدم و با آن‌ها مغازله مى‌كردم.

بله درست است.

همه پسرها وقتى كه پدر متمايز است به او افتخار مى‌كنند و مى‌خواهند كنارش بايستند و كار او را ادامه دهند، چون به‌خصوص الآن خيلى‌ها دوست ندارند وارد كار پدرشان شوند و آن را ادامه دهند. يك روز به بابك تختى گفتم اين هيكل زيبا بيشتر به دردِ كُشتى و پهلوانى مى‌خورد، و مى‌دانيم كه خيلى‌ها دوست داشتند او راه تختى را ادامه دهد. تو به دليل عظمت كار پدر به اين كار علاقه‌مند شدى يا تحت تأثير جبر خانواده بودى و يا ذاتاً علاقه‌مند به كتاب شدى؟

من ذاتاً علاقه‌مند بودم اما شخصيت و بزرگى و كار پدر اين را تكميل كرد. من از بچگى در كتابفروشى‌ها بزرگ شدم. بين كتاب‌ها بالا و پايين مى‌رفتم و آن‌ها را ورق مى‌زدم، چه مى‌توانستم بخوانم و چه نه. طرح جلد خيلى از كتاب‌هاى قديمى هنوز در ذهن من هست. مثلاً بوسه عذرا يا جنگ‌هاى صليبى كه سه جلد بود و زمينه آبى داشت و نقش‌هايى به حالت سياه‌قلم و مينياتورى داشت كه در آن عده‌اى در حال جنگ با هم بودند.

تو تعدادى كتاب را ترجمه كردى اما طى اين سال‌ها هرگز كار تأليفى نداشتى. چرا؟ چون معمولاً كسى كه براى ترجمه يا ويراستارى و كارهاى ديگر مدتى با كتاب سروكار دارد معمولاً در ذهنش راجع به مسأله‌اى به اجماع مى‌رسد و آن را جمع و جور مى‌كند.

اصلاً به فكرش نبودم و تنها كارى كه به‌عنوان تحقيق توانستم انجام دهم اين بود كه يك ديكشنرى تأليف كنم. كار تحقيق و تأليف، ذهن منضبط و منسجمى مى‌خواهد كه متأسفانه من ندارم. حتى همين حالا كه مشغول صحبت با شما هستم ذهنم چند جاى ديگر هم درگير است.

درخشان‌ترين سال‌هاى كارى اميركبير را مى‌توانيم به سال‌هاى 1340 تا 1355 يا 1356 ارتباط دهيم كه بعد مصادف مى‌شود با التهابات دوران انقلاب. درست است؟

خير. اوج كارى اميركبير سال‌هاى 40 نبود. دهه 30 اميركبير خيلى فعال‌تر بود و كتاب‌هاى درخشانى منتشر كرد. كارهايى كه در دهه 40 منتشر شد خيلى‌هايش كارهايى بود كه بذر آنها در دهه 30 كاشته شده بود ــ مثل فرهنگ معين يا فرهنگ انگليسى به فارسى آريان‌پور. در دهه 40 پدرم درگير كتاب‌هاى درسى شد و مؤسسه اميركبير ديگر خيلى از نظر انتشاراتى فعال نبود چون كسى بالاى سرش نبود. آقاى جلال فهيم هاشمى بود و دلسوز هم بود اما بضاعت چندانى براى انتخاب كتاب‌ها نداشت. ديگر كسى به دنبال مؤلف‌ها و مترجم‌ها نمى‌رفت. پدرم تعهد بزرگى براى كتاب‌هاى درسى داده بود و رقابت و دشمنى هم در اين كار زياد بود و او نمى‌خواست كه در اين كار شكست بخورد. من وقتى كه دانشگاه مى‌رفتم وقتِ آزاد زياد داشتم. از آن موقع بود كه شروع به تقويت انتشارات كردم و به سراغ عده‌اى از مؤلفان و مترجمان رفتم و آن‌ها را دعوت كردم. مرحوم پرويز اسدى‌زاده هم از 1351 شروع به همكارى كرد كه بسيار مؤثر بود ولى افسوس كه به علت ناراحتى چشمش اين همكارى دوام نيافت.

فكر مى‌كنى ريشه رقابت‌هاى منفى يا مثبت از سوى دوگونه ناشران كه برخى نسبت خانوادگى با شما داشتند و گروه ديگرى كه بيرون از ماجراى شما بودند، چه بود؟ چون جعفرى بزرگ شده بود سنگ مى‌انداختند؟ البته نقطه مقابل هم بود. مثلاً فرض كن ناشرى رفته بود و قراردادى بسته بود و پدر هم روى دست او رفته بود و قرارداد بسته بود. يكى فرهنگ عميد بود كه در اصل متعلق به مرحوم رمضانى و انتشارات ابن‌سينا بود و ديگرى هم خاطرات سيد مهدى فرخ كه چاپ اولش را علمى و جاويدان منتشر كرده بود و چاپ دومش را پدر شما.

قرارداد فرهنگ عميد را وقتى پدرم بست كه سال‌ها بود مرحوم رمضانى آن را منتشر نمى‌كرد و ناشر ديگرى داشت كه با رفتارش در مورد چاپ و پرداخت حق‌التأليف موجبات رنجش مرحوم عميد را فراهم آورده بود. در مورد چاپ خاطرات سيد مهدى فرخ هم واقعاً من در جريان نبودم و مربوط به سال‌هاى 45 و 46 است.

آيا پدر براى رقابت و بيرون كردن آنان از ميدان وارد اين عرصه و كشمكش مى‌شد، يا نه، فكر مى‌كرد اگر ميدان را خالى كند آن‌ها مى‌آيند؟ مثلاً آقاى جمال دربندى دشمن آشكار پدر تو بود چون با محمودآقا ــ باجناق پدرت ــ و اميرخان علمى در جاويدان بود و با پدر درگيرى زياد داشتند. به او گفتم فرق بين علمى‌ها و جعفرى‌ها چه بود؟ گفت علمى‌ها بزن برو بودند ولى جعفرى مى‌ايستاد تا ببيند سنجاق ماشين چاپ سر جاى خودش مى‌خورد يا نه. پرسيدم شما چرا با جعفرى درگير مى‌شدى؟ گفت زد و خورد بود ديگر. من از جانب جاويدان و علمى مى‌زدم. تعريف مى‌كرد از زمانى كه پدرت در شركت چاپ كتاب‌هاى درسى بود. مى‌گفت روزى در مغازه انتشارات خودم (غزالى) نشسته بودم كه جعفرى آمد و گفت چرا بيكار نشسته‌اى و درخواست كتاب درسى نداده‌اى؟ گفتم: پول ندارم. جعفرى گفت: پول نمى‌خواهد و تعداد زيادى كتاب درسى فرستاد. من از دربندى پرسيدم: جعفرى از روى سياست يا تطميع شما اين كار را كرد، يا نه، دلش مى‌خواست با شما همكارى كند؟ گفت ببين جعفرى يك جاهايى لوطى‌گيرى داشت و يك جاهايى نداشت و اينجا به نظرم لوطى‌گيرى نداشت. هرچند من الآن فكر مى‌كنم كه جعفرى بزرگترين ناشر ايران بود و در حال حاضر برايش خيلى احترام قائلم، اما آن موقع جوّ متفاوت بود.

اين همان صحبتى است كه من با پدر داشتم و مى‌گفتم همه دشمنان خاموش و شناخته و ناشناخته‌ات برايت احترام قائل هستند. نقطه آغاز اين روابط خصمانه و رقابتى مربوط به دهه 30 بود. مثلاً پدرم رفته بود ديوان سنايى و شاعران ديگر را با پرداخت حق‌التأليف به مصححين نامدارى مانند دكتر مظاهر مصفا چاپ كرده بود. پسرعموى مادرم با عنوان م. درويش همان‌ها را برمى‌داشت يك كمى دستكارى مى‌كرد و چاپ مى‌زد. آن موقع در بازار محدود كتاب اين كارها خيلى مخرّب بود و اين‌ها پدرم را رنج مى‌داد.

بعد از انقلاب خيلى از امكاناتى كه براى ناشران به‌وجود آمد به‌خاطر اين بود كه به‌قول خودشان جلوى ماجراى جعفرى و اميركبير بايستند. ولى حتى با توجه به قدرت خريدى كه وزارت ارشاد به‌وجود آورد و مسائل مختلف ديگر، اين دسته از ناشران هرگز نتوانستند به حد نصاب چاپ كتاب، به پدر تو برسند. يعنى اگر فعاليت رسمى جعفرى را از سال 32 بگيريم تا 57 مى‌شود 25 سال. پدر تو بيش از 2 هزار عنوان كتاب چاپ كرده بود اما هيچ ناشرى بعد از انقلاب هنوز نتوانسته به اين حد برسد. اگرچه شايد بعضى‌ها به نزديك آن رسيده باشند ــ البته با كتاب‌هايى كم‌حجم براى كودكان و نوجوانان. اما خيلى از ناشران هنوز نرسيده‌اند. با توجه به اينكه جمعيت كشور طى آن سال‌ها چيزى بين 20 تا 30 ميليون نفر و تعداد افراد باسواد و تحصيل‌كرده و دانشگاه‌رفته كم بود، در اين مورد بگو.

در مورد اينكه مى‌گوييد بعضى ممكن است به اين حد رسيده باشند از شما مى‌پرسم: آيا آقاى ايكس كتاب هزار صفحه‌اى و شش هزار صفحه‌اى هم داشته است؟ تاريخ مشروطه و كتاب‌هاى ديگرى با آن حجم همه با دست حروفچينى مى‌شدند. الآن مى‌نشينند پشت كامپيوتر و با چشم بسته متن كتاب را تايپ مى‌كنند. براى هر 8 صفحه كمدى الهى، پدرم 2 بار تا آبعلى مى‌رفت و برمى‌گشت تا اين كتاب، كتاب شد. الآن چه كسى حاضر است اين كار را بكند؟ يكى از ناشران سرشناس بعد از انقلاب، هرچه هزينه پيك باشد از حق‌التأليف كم مى‌كند. وقتى ماجرا را از اين زاويه ببينيد اصلاً حيرت مى‌كنيد كه چه طور چنين چيزى ممكن بوده است؟! من يك علت براى آن مى‌بينم يعنى خود پدرم در خاطراتش آن را گفته است. وقتى كه بساط مى‌كرده، پدربزرگم مى‌آيد و اوضاع كارش را مى‌پرسد و او مى‌گويد فعلاً خبرى نيست، و پدربزرگم بى‌آنكه قول كمكى بدهد مى‌گويد انشاالله درست مى‌شود؛ در صورتى كه پدر به سودايى با خانواده علمى وصلت كرده بود. آنجا مى‌گويد كه رنج مى‌كشيدم و نفرت مى‌اندوختم. و اين انگيزه بزرگى برايش بوده و كارهايى هم كه برادر بزرگ مادرم و امثال م. درويش مى‌كردند آتشش را تندتر مى‌كرده.

اولين بار قبل از انقلاب بود كه آقاى جعفرى را ديدم. رفته بودم بازار تا كتاب خاطرات اعتمادالسلطنه را از فروشگاه ناصرخسرو با قيمت 138 تومان بخرم. ديدم كه او در فروشگاه است. پرسيدم كه چرا كتاب آنقدر گران است؟ و مدير فروشگاه به من گفت اين را به آقاى جعفرى بگو. و من به ايشان گفتم كه اين كتاب براى كسى مثل من كه دوستدار كتاب هستم خيلى گران است. او لبخندى زد و گفت يك تخفيف خوب به او بدهيد. فروشنده هم آقاى حديدى بود. بعد از آن هم در خانه آقاى شهرى با او هم‌كلام شدم و اين برمى‌گردد به سال‌هاى 66 تا 68 كه جعفرى به زندان رفته و بيرون آمده بود. بعد از آن انس و الفتى بين‌مان برقرار شد. انتشارات پدر، بزرگ و بزرگ‌تر مى‌شد. يك دوره به شركت چاپ كتب درسى رفت و بعد دوباره به اميركبير برگشت و آنجا بزرگى‌هاى خودش را ادامه داد. پدرت چند كتاب چاپ كرد كه جاى شبهه دارد. يكى از اين كتاب‌ها «فراماسونرى در ايران» از اسماعيل رائين است كه همه كسانى كه آن موقع بودند مى‌دانستند كه از درون خود دستگاه بيرون آمده است و پدر هم بعد اعتراف مى‌كند كه چاپ اين كتاب اشتباه بوده است. كتاب ديگرى كه بسيار سروصدا كرد و مى‌گفتند انگليسى‌ها آن را عَلم كردند كتاب «ميراث‌خوار استعمار» از مهدى بهار بود، به بهانه دخالت آمريكايى‌ها در كودتاى 28 مرداد و سرنگونى دكتر مصدق و در پاسخ به چاپ كتاب سه جلدى «فراماسونرى در ايران» از اسماعيل رايين، كه جناح انگليسى دربار را رسوا كرد. چگونه بود كه اگر ناشر ديگرى آن را چاپ مى‌كرد ساواك به سراغ او مى‌رفت؟ هدايت حسن‌آبادى؛ صاحب انتشارات خانه كتاب شيراز با يكى از ناشران تهرانى، اين كتاب را قاچاقى در سال 56 در شيراز چاپ مى‌كردند. ساواك اين‌ها را گرفته بود كه چاپ اين كتاب جرم است. آن‌ها هم مى‌گفتند پس چرا جعفرى ميتواند آن را چاپ كند و بفروشد اما ما نمى‌توانيم. نظرت در اين باره چيست؟

ما كه در آن زمان به اين‌جور اسناد دسترسى نداشتيم. از پشت پرده هم كسى به ما خبرى نمى‌داد و چيزى نمى‌گفت. فراماسونرى را ما در سال 1357 در بحبوحه زمان انقلاب چاپ كرديم نه قبل از آن. مسأله ميراث‌خوار استعمار را هم پدر در آن جلسه‌اى كه سمينار كتاب بود مطرح مى‌كند و مى‌گويد كه چرا اجازه چاپ آن را نمى‌دهيد و اجازه دادند. اين كه آقاى حسن‌آبادى چنين چيزى را به شما گفته به خودش مربوط مى‌شود. چاپ فراماسونرى را خود آقاى رائين توزيع مى‌كرد و در فروشگاه‌هاى ما هم مثل كتابفروشى‌هاى ديگر فروخته مى‌شد. ولى چاپى كه ما كرديم در همان سال 1357 بود و لاغير.

هدايت حسن‌آبادى براى من تعريف كرد كه من درخواست دادم به جعفرى تا كتاب درسى براى من بفرستد اما نداد. من با خيلى از كتابفروشى‌هايى كه از قديم با شما رابطه داشتند صحبت كردم مثل غريقى و اميركبيرِ سنندج و الهيانِ رامسر و خيلى از كتابفروشى‌هاى قديمى ديگر. مثلاً يكى از آن‌ها به من گفت كه وقتى جعفرى كتاب‌هاى درسى را در دست داشت اگر كتاب‌هاى خودش را برايمان مى‌فرستاد و ما پولش را نمى‌داديم كتاب‌هاى درسى را برايمان نمى‌فرستاد.

چنين چيزى را اصلاً تكذيب نمى‌كنم. كتاب‌هاى درسى متعلق به پدرم نبود. بلكه پدرم مدير شركتى بود كه با بيش از 130 سهامدار چاپ و توزيع كتاب‌هاى درسى را عهده‌دار بود. هركس ديگر هم بود همين كار را مى‌كرد و مى‌گفت وقتى با من بدحسابى كرده‌اى و پول مرا نمى‌دهى، من نمى‌توانم مال مردم را به تو بدهم.

اين سؤال را من از چند نفر پرسيدم و به شكل‌هاى مختلف جواب من را دادند اما بهترين جواب را حسن محجوب به من داد. يكى ماجراى 99 سانت در 69 سانت كاغذها مطرح است كه در كتاب‌هاى درسى مرحوم جعفرى داده بوده لبْپنجه كار را كمتر مى‌گرفتند و حاشيه كتاب را يك سانت كمتر مى‌زدند. و اينجا يك اختلافى بين مرحوم جعفرى و مرحوم ابراهيم رمضانى كه بازرس شركت كتاب‌هاى درسى بوده پيش مى‌آيد. پدر مى‌گفته من مجبورم اين مابه‌التفاوت را به افرادى بدهم كه كارم جلو بيفتد. مثلاً كتاب درسى را قرار است كه تا شهريورماه برسانيم و آن را به مثلاً بوشهر ارسال كنيم اما چاپچى انجام نمى‌دهد و من مجبورم به چاپچى بگويم امشب را كار كن و اين 100 تومان را اضافه‌تر بگير؛ و چون تعرفه چاپ مصوب وزارت آموزش و پرورش است، اينجا صرفه‌جويى مى‌كنم و آن را اين‌طور مواقع خرج مى‌كنم. آقاى ابراهيم رمضانى مى‌گفته عيبى ندارد ما اين اختيار را به تو مى‌دهيم اما تو بايد به ما حساب كتاب پس بدهى. آقاى جعفرى مى‌گفته با توجه به حجم و ضرب‌الاجل بودن كار من نمى‌توانم در مورد اين ارقام جزئى حساب و كتاب پس بدهم مضافاً كه در اين‌صورت بيشتر اين‌ها به‌صورت ماليات نصيب وزارت دارايى مى‌شود. مثلاً فلان چاپخانه پايش را در يك كفش كرده و مى‌گويد كه من كتاب درسى را چاپ نمى‌كنم يا فلان ناشر چوب لاى چرخش گذاشته يا يك سرى ناشر آمده‌اند در راسته شاه‌آباد اعلاميه زده‌اند كه ما امسال كتاب درسى نمى‌فروشيم، براى اينكه عبدالرحيم جعفرى را زمين بزنند و كار را از دست خودشان بگيرند كما اينكه قبل از آن هم دست علمى‌ها بود. آقاى محجوب مى‌گفت كه آقاى جعفرى به‌هيچ‌وجه من‌الوجوه اختلاسى در اين زمينه نكرد، اما اختلافش با ابراهيم رمضانى بر سر همين موضوع بود. سال 1361 من از آقاى رمضانى پرسيدم كه چرا ساواك شما را برد؟ چون عضو هيئت‌مديره شركت سهامى انتشار بوديد؟ مى‌دانيم كه محمدى عضو اصلى بود و ابراهيم رمضانى مثل او و بازرگان و محجوب رسمى نبود. او به من گفت كه انگشت آقاى جعفرى در كار بود. اين براى زمانى بود كه پدرت بسيار درگير شده بود و اعلاميه مى‌دادند و در روزنامه‌ها عليه او جوسازى مى‌كردند. اين اتهام چه‌قدر صحت دارد؟

اصلاً صحت ندارد. چيزى كه من شنيدم اين بود كه ساواك طبق تفتيش‌هايى كه هميشه مى‌كرده به كتابفروشى ابن‌سينا مى‌رود و كتاب 23 سال را پيدا مى‌كند و آقاى رمضانى با مأمورين درگيرى لفظى پيدا مى‌كند و بعد مى‌برندش. پدر من با آقاى رمضانى چه دشمنى داشته كه بخواهد انگشتش در اين ماجرا باشد. اين‌گونه صحبتها چيزى جز توهّم نيست. راجع به يك سانت كوتاه و كم‌عرض شدن كاغذ هم بايد بگويم اين يك سانت در هر كتاب به‌زحمت به دو ميليمتر مى‌رسد. مضافاً كه اگر اين يك سانت صرفه‌جويى نمى‌شد هنگام برش كتاب به‌صورت پوشال در مى‌آمد و دور ريخته مى‌شد يا درآمد حاصل از فروش پوشال نصيب چاپخانه مى‌شد.

من هم همين را گفتم و پرسيدم يعنى فقط به‌خاطر همان يك سانت كاغذ؟ آقاى محجوب به من گفت كه آقاى جعفرى به‌هيچ‌وجه اختلاسى نكرده بود فقط چون مى‌گفت كه گاهى كار پيش نمى‌رود و ما براى كتاب درسى ضرب‌الاجل داريم، مجبوريم آن را بين چاپخانه‌هاى متفاوت تقسيم كنيم چون چاپخانه‌هاى ما ظرفيت چاپ اين‌همه كتاب را ندارند.

بله. 18 درصد سود ناويژه از قيمت تمام‌شده كه جوابگوى اين چيزها نبود. اضافه‌كارى كارگران در آن ايام براى چاپ و صحافى بموقع كتاب‌هاى درسى هم مطرح بود.

آقاى محجوب، مدير شركت سهامى انتشار، مى‌گفت آقاى جعفرى مى‌گفته مادامى كه هركارگرى پاى ماشين ايستاده از آنجا تكان نخورد. چلوكبابش را از فلان چلوكبابى مى‌گيريد و پاى ماشين به او مى‌دهيد و از همه كسانى كه كار مى‌كردند مى‌پرسيده كه چه غذايى را از كدام رستوران مى‌خواهيد؟!

اين‌ها كه به نظرم كمى اغراق است.

اما اين‌ها را خود آقاى محجوب به من گفت و فكر مى‌كنم آقاى محمدى اردهالى هم گفته باشد.

پس اگر آقاى محمدى گفته باشد صحيح است، چون من در كتاب‌هاى درسى اصلاً دخالتى نداشتم.

آقاى محمدى درباره پدرت گفت كه گرفتن اموال عبدالرحيم جعفرى جفاى بزرگى به كتاب بود. جعفرى 10 كتابفروشى در تهران و 200 تا نمايندگى در شهرستان‌ها داشت.

نه، 400 نمايندگى داشت.

آقاى محمدى گفت: اگر امروز جعفرى بود آن 10 كتابفروشى، الآن شده بود 50 كتابفروشى و آن 200 كتابفروشى شده بود 2000 كتابفروشى. مى‌گفت روزى كه آقاى جعفرى را گرفتند، خانم او به همراه يكى از دخترانش به منزل من آمد من رئيس اتحاديه بودم. همسرش به من گفت كه جان ايشان در خطر است. من گفتم شما نگران نباشيد و برويد. قبل از آن هرگز نشده بود به جعفرى نامه بنويسم كه فلان مسجد، ميلگرد و سيمان مى‌خواهد و او نفرستد. او اصلاً از من سؤال نمى‌كرد كه چقدر بفرستم و مى‌فرستاد. روزى من (نصرالله حدادى) از او پرسيدم آقاى محمدى جمع‌بندى شما راجع به شخصيت آقاى جعفرى چيست؟ گفت مثل جعفرى نيامده و مثل جعفرى نخواهد آمد. او يك مرد به تمام معنا بود و هيچ چيزى را كم نمى‌گذاشت، هركسى هم كه مى‌گويد جعفرى دزد است غلط كرده است. تنها چيزى كه نبود دزد بود چون اصلاً نيازى به دزدى نداشت. اما حاسدينش به او ضربه زدند. گفتم حاسدينش چه كسانى بودند؟ گفت فاميلش. او هرچه ضربه خورد از فاميلش خورد درحالى‌كه دشمنان بيرونى‌اش نتوانستند كارى با او بكنند. گفت به جايى رسيديم كه قرار شد هم اموال جعفرى مصادره شود هم اعدام شود و من رفتم اين مطلب را از آقاى محمدى گيلانى پرسيدم. و مى‌گفت برخى مقامات آن زمان و يك عده آدم از گرد راه رسيده مثل مديران فعلى يكى از مؤسسات نشر، پايشان را در يك كفش كرده بودند كه جعفرى بايد اعدام شود. گفت روزى كه من زندان رفتم تا براى جعفرى كارى كنم، جعفرى مرا ديد و گفت آقاى محمدى چه عجب شما اينجا چه مى‌كنى؟ گفتم تا ديروز اگر ظلم مى‌كردى جلويت مى‌ايستادم. امروز به تو ظلم شده پشتت مى‌ايستم. محمدى مى‌گفت كه به جعفرى گفتم ببين آن‌ها هم مالت را مى‌گيرند هم جانت را. مال را بده و جانت را رها كن. گفت جعفرى امضا كرد و بعد هم گفت من آن امضا را تحت فشار انجام دادم و اين امضا شرعاً درست نيست. كه من به آقاى گيلانى گفتم آيا واقعاً اقرار به زور اقرار است؟ او جواب داد حرام اندر حرام اندر حرام است. بگذريم، رضا نقش تو در سال 56 در اميركبير چه بود؟

من سردبير و رئيس توليد بودم.

كسانى كه ذهنيتى نسبت به آن جريان پيدا مى‌كنند قاعدتاً با آن ذهنيت زندگى مى‌كنند. عجيب است كه پدر تو در جوانى طرفدار حزب توده بود اما هرگز انتشارات اميركبير، رنگ سياسى و يا ايدئولوژيك به خودش نگرفت. قاعدتاً نشر در ايران منهاى موارد معدودى مثل انتشارات معرفت، علاوه بر جنبه اقتصادى اساساً جنبه سياسى داشت. مثلاً عليرغم اينكه مرحوم حسين عظيمى (انتشارات نيل) آدم مذهبى هم بود اما مى‌بينيم كتاب‌هايى كه چاپ مى‌كند دقيقاً در خط طيف افكار چپ است. ما سه تيپ ناشر داشتيم؛ ناشرهايى كه به ايران علاقه‌مند بودند مثل طهورى و طوس، ناشرانى كه كاملاً چپ بودند و رسماً واردكننده كتاب‌هاى ناشران روسى مانند پروگرس و مير بودند و ناشرانى كه اصلاً كارى به حرف‌ها نداشتند. اما جعفرى با توجه به اينكه در جوانى طرفدار آن‌ها بوده تجربه مى‌كند كه ايدئولوژيك بودن كار بدى است.

كار آزاد بود و ما كارى نداشتيم كه چه كسى مى‌گويد. مى‌گفتيم بايد ببينيم چه مى‌گويد؟!

پس چرا كتاب‌هاى برخى نويسندگان، اگر جاى ديگر چاپ مى‌شد، ممانعت به‌عمل مى‌آمد، اما اگر اميركبير چاپ مى‌كرد، كارى به او نداشتند؟ چون نگاه پدر نگاهى وراى اين‌ها بود؟

بله، او به دنبال منتشر كردن كتاب خوب بود.

یك روز جمله قشنگى به من گفتى و آن اين بود كه كتاب خوب آن است كه فروش برود. اين شعار شما در اميركبير بود؟

اين جمله‌اى كه شما مى‌گوييد از طعنه‌ها و شوخى‌هاى من است. در واقع شعار ما نام و نان بود.

كدام ارجحيت داشت؟

من نمى‌توانم اين را قضاوت كنم. اين قضاوتى است كه بايد توسط صاحبنظران و خوانندگان صورت بگيرد.

به دورانى مى‌رسيم كه متأسفانه سازمان تبليغات اسلامى روى اميركبير دست مى‌گذارد. تو و افراد سازمان تبليغات در اتاق‌هاى جدا مى‌نشستيد يا با هم؟

نه. من قبل از ورود سازمان تبليغات از مؤسسه بيرون آمده بودم.

یكى از مسائلى كه مطرح است اين كه مى‌گويند رضا باعث شد سازمان تبليغات به اميركبير آمد، چون جعفرى را راضى كرد كه فعلاً تاكتيكى عقب‌نشينى داشته باشيم تا اين جوّ بخوابد بعد اين‌ها را بيرون كنيم و كارمان را ادامه دهيم. اين صحت دارد؟ من اين را از پدر هم پرسيدم و او گفت چنين چيزى نيست.

بله، اين حرف‌ها اصلاً صحت ندارد. من سال 1360 بيرون آمدم و در خانه كار مى‌كردم كه پسرخاله‌ام عباس‌آقا علمى آمد و گفت بيا يك نشر كتاب راه بيندازيم.

تو چه طور شد كه از اميركبير دل كندى؟

وضعى پيش آورده بودند كه ديدم جاى من نيست.

پس چرا پدرت مانده بود؟

پدر هم نمانده بود.

او آن موقع زندان بود اما هنوز خلع نشده بوديد.

بله، خلع نشده بوديم و دوسوم و يك‌سوم بوديم.

مسأله همين است كه مى‌گويند دل كندن رضا باعث جرى شدن آن‌ها شد.

اين ممكن است.

تو مجبور شدى؟

ما در محاسبه يك‌سوم و دوسوم بوديم كه وضعى پيش آمد كه گفتم بهتر است من ديگر اينجا نباشم. مثلاً مى‌گفتند تو حتماً از دكتر زرين‌كوب كميسيون مى‌گيرى. مگر 18درصد حق‌التأليف هم ممكن است؟

بيرون آمدى و «نشرنو» را راه انداختى كه تحول بسيار مهمى بود. كتابى چاپ كردى به نام «يك بستر و دو رؤيا» كه من به ياد دارم 50 نفر از نمايندگان مجلس دوره اول كه بيشترشان دوستان من و همفكران من در قبل از انقلاب بودند كتاب‌هاى تو را به من سفارش دادند تا برايشان بگيرم.

جامعه فكرى و سياسى ما در آن ايام نگاهى جديد به مسائل را كم داشت. آقاى مصطفى تاج‌زاده نامه‌اى در سال 1362 مى‌نويسد كه نشرنو همان عبدالرحيم جعفرى است كه مى‌خواهد مانند گذشته و با همان نويسندگان، كتاب چاپ كند. بعد گزارش مى‌دهد به آقاى وزير ارشاد ــ يعنى آقاى خاتمى ــ او هم پايين آن مى‌نويسد كه بله بنده چند شب پيش هم خدمت مسئولين رده‌بالا بودم، آن‌ها نيز ابراز نگرانى كردند. و همين امر باعث شد تا پروانه نشر به من ندهند.

آن زمان تاج‌زاده چه سمتى داشت؟

مدير كل اداره نگارش بود.

پس شروع كردند به چوب لاى چرخ تو گذاشتن؟

بايد آن زمان كتاب‌ها را چاپ شده براى دريافت مجوز به وزارت ارشاد مى‌داديم. به مؤلف‌ها و مترجم‌ها پيش‌پرداخت سنگينى داده بوديم و 20 كتاب به وزارت ارشاد فرستاده بوديم كه يكى از آن‌ها «قطره اشكى در اقيانوس» در بيش از هزار صفحه بود.

يادم هست كه «تفسير عتيق» ابوبكر نيشابورى را هم تو قرارداد بستى.

بله، خلاصه 20 كتاب ما گير كرده بود و ديگر فلج شده بوديم. بالاخره دست به دامن شادروان رضا ثقفى شدم كه برادرزن امام خمينى ــ و پدر آقاى مراد ثقفى ــ است. او به من گفت كمتر سروصدا و فعاليت كن، تا ببينم چه مى‌شود كرد.

تو در «نشرنو» بودى كه صلح و سازشى شد و يك كلمه «فرهنگ» اضافه شد.

صلح و سازشى نبود. سال 1369 آقاى صباح زنگنه نقشه كشيد كه ناشران همه بايد بيايند جواز يا پروانه نشر بگيرند، اما به من ندادند.

به خيلى‌ها به دلايل مختلفى ندادند. مثلاً عليرضا رئيس‌دانا و نشر نگاه، صالح رامسرى و نشر معين، امير حسين‌زادگان و نشر ققنوس و همچنين حسين كريمى و نشر نيلوفر كه بعدها پروانه گرفتند.

من تا سال 1379 پروانه نداشتم و نمى‌توانستم كار كنم. برخى از كتاب‌هايى را كه قرارداد بسته بوديم به نام فاخته و سيمرغ چاپ كرديم، تا اينكه يك روز در دوره وزارتِ آقاى مهاجرانى تلفن زدند كه بيا و پروانه نشرت را بگير. درحالى‌كه من هيچ اقدامى نكرده بودم.

در سال‌هايى كه پدر خانه‌نشين بود تو چه قدر از عذاب پدر رنج مى‌كشيدى؟

خيلى. هر وقت پيش پدر مى‌رفتم انرژى منفى به من منتقل مى‌شد.

موقعى كه پدر نامه‌هاى تند را به مقامات مى‌نوشت تو چه احساسى داشتى؟ چون بعضى از نامه‌هاى پدرت خيلى بى‌پروا بود و همه چيز را به هم ريخته بود.

در نوشتن خيلى از نامه‌ها كمكش مى‌كردم. ما چيزى نداشتيم كه از دست بدهيم و نشر خودم هم برايم مهم نبود. نامه به آقاى جنتى را فقط با خطاب به ايشان نوشته بود كه من گفتم عنوان رئيس شوراى نگهبان را هم اضافه كن. البته ظاهراً همين بعدها كار دستش داد چون بازجو به او گفته بود كه اگر اين را ننوشته بودى من كارى به كارت نداشتم.

زيباترين خاطره‌اى كه در حوزه كارهاى انتشارات اميركبير داشتى چه بود؟

كتاب‌هاى طلايى همه براى من خاطره است. يكى از كتاب‌هاى ديگرى كه از آن خاطره بسيار خوبى دارم كتاب «ريشه‌ها» است از آلكس هيلى كه ما بايد آن را سريع ترجمه و اديت (ويرايش) مى‌كرديم. خيلى روزهاى خوش و پرهيجانى بود.

پيش مى‌آمد كه به خاطر مشغله‌هاى كارى پدر، دلت برايش تنگ شود؟

نه. همديگر را مرتب مى‌ديديم.

پيش مى‌آمد كه در دوران خانه‌نشينى پدر، براى غربتش دلتنگ شوى؟

خيلى.

هيچ وقت جلوى پدرت گريه كردى؟

نه.

هيچ وقت در خفا براى او گريه كردى؟

بله.

اگر بخواهى عبدالرحيم جعفرى را در يك سطر تعريف كنى چه مى‌گويى؟

نمونه استقامت و پشتكار.

جعفر شهرى به من گفت اگر بخواهى چراغ بردارى و به دنبال يك مرد بگردى از جعفرى مردتر پيدا نمى‌كنى. صحبت‌هايى هست كه بين كتاب‌هاى منسوب به شما، كتاب‌هايى بدون نام و آرم اميركبير چاپ مى‌شد و فروش خوبى داشت مثل «چوب دو سر طلا» يا «اسرار مگو» از مهدى سهيلى.

«چوب دو سر طلا» را كه خودمان با آرم اميركبير چاپ كرديم. اما اسرار مگو اصلاً چاپ ما نبود و فكر نمى‌كنم از مرحوم مهدى سهيلى هم بوده باشد.

البته بعضى مى‌گفتند اسرار مگو در فروشگاه‌هاى اميركبير فروخته مى‌شده است.

ممكن است در فروشگاه‌هایمان فروخته شده باشد. يكى از دلايل مخالفت من با توسعه فروشگاه‌ها هم همين بود. به پدرم مى‌گفتم ما كنترلى بر آن‌ها نداريم.

امكان داشت كه فروشنده‌ها كتابى را خارج از سيستم شما بياورند؟

بله صد درصد. چون خبر به ما مى‌رسيد كه فلان كتابى را كه شما در انبار نداريد آنجا دارند گران‌تر مى‌فروشند، اما كسى نمى‌توانست ثابت كند و اين‌ها دودش به چشم ما مى‌رفت و به نام ما تمام مى‌شد. مثل اينكه الآن در فروشگاه‌هاى شهر كتاب، كتاب‌هاى زيراكسى بى مجوز مى‌فروشند، مسئول اين كار آيا مديران شهر كتاب هستند؟ به يقين نه، اما به نام آن‌ها تمام مى‌شود.

نام پدرت چه قدر روى دوش تو سنگينى مى‌كند؟ خيلى دلت مى‌خواهد عبدالرحيم جعفرى بشوى؟

خيلى سنگينى مى‌كند و بعد از رفتنش، بيشتر هم شده است. من مثل پدرم نمى‌توانم بشوم. اما دلم مى‌خواهد كارى نكنم كه آبرويش برود.

شده است كه خبطى كنى كه به نام پدرت تمام شود؟

خوشبختانه نه.

پس اگر به پدر نيفزودى از او كم هم نكردى.

سعى‌ام بر اين بوده كه از او چيزى كم نكنم.

به نظر تو، هركس ديگرى فرزند عبدالرحيم جعفرى مى‌شد، رضا جعفرى هم مى‌شد؟

اين از آن سؤالاتى است كه جواب ندارد، چون اتفاق نيفتاده است.

نقش صديقه جعفرى در موفقيت عبدالرحيم جعفرى چه بود؟

در جامعه ما نقش زنان در همه موارد هميشه كمرنگ و نامأجور مى‌ماند. در اوايل كار اميركبير مادرم در تصحيح كتاب‌ها به پدرم كمك مى‌كرد. حتى در مهرماه كه فصل فروش كتاب‌هاى درسى بود به فروشگاه مى‌آمد و پشت دخل مى‌نشست. ولى متأسفانه تمام دقّ دلى‌هايى كه پدرم از اقوام مادرم داشت سر چه كسى خالى مى‌شد؟!

در ماجراى مصادره اموال اميركبير، پدرت را هم مقصر مى‌دانى؟

مقصر نه. اما فكر مى‌كنم شايد يكدندگى پدرم باعث به‌وجود آمدن اين چيزها شد كه چه بسا مى‌توانست جلوى آغازشان را بگيرد. وقتى شما سرمايه‌دار هستى برخى اقتضائات را بايد رعايت كنى چون در غير اين‌صورت به مشكل بر مى‌خورىد چو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره بايد نه زور

به نظرت اگر جلوى خيلى چيزها را مى‌گرفت احترام حال حاضرش را داشت؟

منظورم اين است كه مى‌توانست آتش خيلى از دشمنى‌هايى را كه برافروخته شد در نطفه خفه كند. مثلاً آقاى خرمى را. من پرسيدم او با شما چه دشمنى دارد؟ گفت: او يك چاپخانه لكنته داشت و دائم به من مى‌گفت كتاب درسى براى چاپ بده و بدقولى مى‌كرد و بعدها دشمن شد.

اميركبير با فرانكلين يا ناشران ديگر رقابت داشت؟

نه، فرانكلين با همه ناشران همكارى داشت، ولى به‌طورى كه كاركنانش مانند مرحوم افكارى يا خانم امامى مى‌گفتند از ما بيشتر راضى بود. رقابت ما با فرانكلين وقتى شروع شد كه شركت كتاب‌هاى جيبى متعلق به مؤسسه فرانكلين يك فروشگاه بزرگ در جلو دانشگاه داير كرد.

كتابفروشى در شهرستان، تابلوى اميركبير را داشتند؟

نه، نماينده و طرف حساب ما بودند. مثلاً اميركبير سنندج متعلق به آقاى سامانى بود و اسم اميركبير را زده بود. 10 فروشگاه تهران هم در بهترين جاها بود. يكى سر چهارراه نادرى بود كه سازمان تبليغات اسلامى آن را به بانك ملى فروخت و شد صرافى. يكى در ميدان امام حسين بود، سومى جلوى دانشگاه تهران بود، يكى در مخبرالدوله مقابل باغ سپهسالار بود كه اكنون سازمان تبليغات در آن اسباب‌بازى هم مى‌فروشد! تعداد زيادى از كتابفروشى‌هاى شهرستان بخشى از قفسه‌هايشان را به اميركبير اختصاص داده بودند. ما 1500 عنوان كتابِ در گردش داشتيم كه در آن سال‌ها همين تعداد براى يك كتابفروشى بس بود.

دلت خواست كتابى را چاپ كنى و نتوانسته باشى؟

بله. پدرم كتاب معجم‌البلدان را با مرحوم على جواهر كلام قرارداد بسته بود كه 4 يا 5 جزوه‌اش را بيشتر تحويل نداده بودند. من در نشرنو با آقاى علينقى منزوى قرارداد بستم و قرار بود كه ماهانه به ايشان پولى بپردازيم تا كار انجام شود اما با كارشكنى‌هايى كه شد نتوانستم از عهده پرداخت بر بيايم. پدرم خيلى دوست داشت اين كتاب را چاپ كند و من خيلى دوست داشتم اين آرزويش را برآورده كنم، اما متأسفانه با وضعى كه وزارت ارشاد برايم پيش آورد نشد.

پيش آمده كه از چاپ كتابى پشيمان بشوى؟

نه.

آيا همه كتاب‌هاى اميركبير براى پدرت به مثابه فرزند بودند؟

بله. مثل فرزندش آن‌ها را دوست داشت.

كتاب‌ها به منزله چه چيزى براى تو هستند؟ دوست يا فرزند؟

نه فرزندم نيستند، بيشتر دوستِ من هستند.

بچه‌هايت راه تو را ادامه مى‌دهند؟

الآن فرزندم عبدالرحيم تصميم گرفته است اين راه را ادامه دهد او از بچگى دوروبر من بود تا وقتى كه براى تحصيل به خارج رفت. حالا كه پس از سالها برگشته پيش من مى‌آيد.

جَنَم تو و پدرت را دارد؟

پيدا مى‌كند.

بعضى چيزها ذاتى است. به مناسبت بودن فرزند زمانه خودش جنمش را دارد؟

بله، با كار من بيگانه نيست. زودتر از من سر كار مى‌آيد و كارهايى را كه به او مى‌سپارم به‌خوبى انجام مى‌دهد و به من گزارش مى‌كند. من اين را هم مديون پدرم هستم. وقتى كه پدرم فوت شد عبدالرحيم خيلى تحت تأثير قرار گرفت و بعد از بزرگداشت و مراسم‌هاى پدر، كاملاً عوض شد.

اصولاً، تحسين انسان را سر وجد مى‌آورد. وقتى جايى مى‌روى كه پدرت را تحسين مى‌كنند چه حسى پيدا مى‌كنى؟

خيلى لذت مى‌برم و اشك در چشمانم جمع مى‌شود.

آنكه هنوز پدر را تحقير مى‌كند چه حسى به تو مى‌دهد؟

دلشكسته مى‌شوم. ولى خب، هركسى در عقيده و احساسش آزاد است.

مشکل آنها کتاب‌ نبود، دنبال پول بودند!
از مصاحبهٔ محمدرضا جعفری با انصاف‌نیوز دربارهٔ مصادرهٔ مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر

زهرا منصوری، انصاف نیوز: روزی مرا به «زیر هشت» خواستند و ورقه‌ای به دستم دادند: این کیفرخواست شماست که برایتان صادر شده. متعاقب آن سیل آگهی‌های متعدد دادسرای انقلاب در روزنامه‌ها و مجلات، که عبدالرحیم جعفری مدیر انتشارات امیرکبیر روز دوشنبه دوم اردیبهشت ۵۹ در شعبهٔ دوم دادگاه انقلاب اسلامی محاکمه می‌شود، هر کس شهادت و یا شکایتی از او دارد به شعبه‌ی مزبور مراجعه کند.

سطرهای بالا بخشی از خاطرات عبدالرحیم جعفری است. مردی که به گفته خودش کارش را از پادویی و جارو زدن در چاپخانه انتشارات علمی آغاز کرده بود؛ انتشارات امیرکبیر را در یک اتاق ۱۶ متری تاسیس کرد؛ یک بار ورشکست شد و دوباره تبدیل به یکی از بزرگترین ناشران کشور شد. در حالی که او چیزی حدود ۲۰ درصد بازار نشر را در اختیار داشت درگیر مشکلی جدید شد. «مصادره اموال»

این روزهایی که بحث بازپس‌گیری اموال مصادره‌ای توسط آقای فتاح مطرح شده؛ انصاف نیوز پرونده‌ی ویژه‌ای را برای این موضوع باز کرده و در اولین گزارش خود به سراغ «محمدرضا جعفری» تنها پسر «عبدالرحیم جعفری» مالک انتشارات امیرکبیر که توسط سازمان تبلیغات اسلامی مصادره شده رفته است.

او به جرائمی متهم شده بود که هیچوقت به آن‌ها محکوم نشد. اما در جریان همین دادرسی «صلح‌نامه»ای را امضا کرد که طبق آن صلح‌نامه او تمام موسسه‌ی انتشاراتی امیر کبیر حتی سهم فرزندانش که در آن زمان بالغ بودند را بخشید! «صلح‌نامه»ای که بعدها گفت تحت فشار آن را امضا کرده. او در بخشی از نامه‌ی خود به آیت‌الله رفسنجانی که عکس آن در زیر موجود است، نوشت: «علاوه‌بر خدمات فرهنگی، در سال ۵۷ همگام با سایر مبارزان و به نفقه‌ی خود میلیون‌ها پوستر، اعلامیه، نطق‌ها و خطابه‌های امام خمینی را مخفیانه چاپ کرده‌ام و اینها در صف معترضان دست به دست می‌چرخید و پلاکارد می‌شد»

ر سال ۱۳۸۷ عبدالرحیم جعفری در بخشی از نامه‌ی خود به آیت‌الله خامنه‌ای درباره‌ی انتشار عکس‌های خصوصی از خانواده‌ی خود می‌نویسد: «آیا روا است در پاسخ حق‌طلبی‌های من، تصاویر خانوادگی دختر و همسر مرا از پرونده‌ی من سرقت نموده و به عنوان … تکثیر نمایند و حیثیت و شرف خانوادگی مرا خدشه‌دار کنند.» متن کامل مصاحبه با محمدرضا جعفری را در ادامه بخوانید:

جعفری: صلح‌نامه‌ای که با اکراه امضا شد

محمدرضا جعفری درباره‌ی آن روزها و امضای آن صلح نامه به انصاف نیوز گفت: بنده را بازداشت نکرده بودند. ۲۹ خرداد ۱۳۶۲ از دفتر آقای گیلانی [رئیس وقت دادگاه انقلاب] به پدرم تلفن زدند، بیایید تا تکلیفتان را روشن کنیم. زیرا سه سال بود که ما بلاتکلیف بودیم.

در سال ۱۳۸۷ عبدالرحیم جعفری در بخشی از نامه‌ی خود به آیت‌الله خامنه‌ای درباره‌ی انتشار عکس‌های خصوصی از خانواده‌ی خود می‌نویسد: «آیا روا است در پاسخ حق‌طلبی‌های من، تصاویر خانوادگی دختر و همسر مرا از پرونده‌ی من سرقت نموده و به عنوان … تکثیر نمایند و حیثیت و شرف خانوادگی مرا خدشه‌دار کنند.» متن کامل مصاحبه با محمدرضا جعفری را در ادامه بخوانید:

او شرح این جلسه را اینگونه ادامه می‌‌دهد: در آن جلسه گفته می‌شود که موسسه امیرکبیر را باید به سازمان تبلیغات اسلامی بدهید و بقیه اموال برای خودتان. از پدرم امضا می‌گیرند. البته موسسه امیرکبیر متعلق به پدرم نبود، برای ما بچه‌ها بود. یک زمین‌هایی هم در اختیار موسسه بود که آن را هم مصادره کردند؛ هر چقدر هم پیگیری می‌کنیم، می‌گویند اینها در صلح‌نامه آمده است. ما که وکالتی به پدر نداده بودیم.

از او درباره‌ی اهدای یک سوم اموال در آن صلح‌نامه سوال می‌کنم جعفری می‌گوید: در ابتدا قرار بود یک سوم اموال را به جامعه الصادق هدیه بدهد، به گفته‌ی آقای گیلانی پدرم مصالحه کند. سپس آقای گیلانی به پدرم می گوید دو سه روز مهمان ما باشید، بعد آزاد شوید اما پدر چهار پنج ماه در زندان بود؛ و در نهایت همه اموال مصادره شد. عین عبارت زیر در صلح‌نامه است: «کلیه‌ی موسسه انتشارات امیرکبیر و سهام امیرکبیر در موسسات دیگر اعم از سهام عبدالرحیم جعفری و فرزندان او در موسسات دیگر و متعلقات آن مصادره می‌شود.»

امام خمینی هم حق را به ما داد

این صلح‌نامه‌ای که به اکراه امضا شده سندی برای پس ندادن اموال خانواده جعفری است. عبدالرحیم جعفری برای آنکه حقانیت خودش را ثابت کند از دفتر امام خمینی استفتا می‌کند که آیا صلح با اکراه جایز است؛ امام پاسخ می‌دهند نه جایز نیست. بخشی از این اکراه به خاطر تهدید به بازداشت تنها پسر خانواده بوده و بخشی دیگر به خاطر فضای سنگین آن دوران در زندان‌ها. آن زمان کودتای نوژه تازه رخ داده بود و محمدرضا جعفری می‌گوید: شما تصور کنید هم‌سلولی شما را اعدام کنند؛ شما سریع رضایت نمی‌دهید؟

محمدرضا جعفری صحبت‌های خود را اینگونه ادامه می‌دهد: وقتی ما پیگیری می‌کردیم می‌گفتند صلح شده، شما هم بگذرید. ولی حتی اگر صلح درست هم باشد پدر حق نداشت سهم من و دیگر خواهرانم را ببخشد. همه انتشارات که برای پدر نبود، من و خواهرانم هم بالغ بودبم. من که زیر برگه‌ای را امضا نکردم ولی حق من را هم تصرف کردند. وقتی اینها را می‌گوییم جواب می‌دهند که برو از پدرت شکایت کن، او شما را فریب داده! حالا هم من پیگیر اموال خودم هستم، آن‌هایی که پدر نمی‌توانست بر سرشان صلح کند.

آقای منتظری گفت ۵۰ میلیون بده و تمام

البته قبل از امضای صلح‌نامه جعفری برای حل مشکل خود پیش برخی از بزرگان انقلاب از جمله آیت‌الله منتظری [قائم مقام رهبری در آن زمان]، حجت الاسلام حجتی کرمانی [نماینده دوره اول مجلس شورای اسلامی]، سید محمدحسن مرعشی [عضو شورای عالی قضایی] و سید محمد موسوی بجنوردی [عضو شورای عالی قضایی] رفته بود. پسرش می‌گوید هرکس از روی منبر دم از عدالت اسلامی می‌زد پدر برایش نامه می‌نوشت و دادخواهی می‌کرد. محمدرضا جعفری دیدار پدرش با آقای منتظری را اینگونه توصیف می‌کند: در جریان دادرسی پدرم به دفتر آقای منتظری مراجعه می‌کند و ایشان می‌گوید ۵۰ میلیون بدهید و تمام.

از او درباره‌ی علت دادن این پول می‌پرسم؛ او پاسخ می‌دهد: دقیقا نمی‌دانم احتمالا برای وجوهات و رد مظالم. پدرم قبول می‌کند، آقای منتظری می‌گوید خودم، به آقای گیلانی می‌گویم. آقای گیلانی توجهی نمی‌کند. آقای شرعی [مسئول‌ بررسی‌ پرونده‌های‌ زندانیان‌ محاکم‌ عمومی‌ با حکم‌ امام‌] هم به آقای منتظری می‌‌گویند انتشارات لازم داریم. سپس حکم مصادره‌ی دو سوم اموال صادر می‌شود!

محمدرضا جعفری که در آن زمان مدیر بخشی از انتشارات امیرکبیر بوده و در جریان دقیق دادرسی بود روند دادرسی پرونده را اینگونه توصیف می‌کند: دادرسی از سال ۵۹ آغاز شد، پدر ۷ ماه در زندان بود، بار اول وقتی پدر از زندان بیرون آمد فردای آن روز بمباران‌های جنگ شروع شد. آقایان شرعی و فاکر [نمانده امام در سپاه در اوائل انقلاب] می‌گفتند موسسه را می‌خواهیم و اول یک سوم اموال را گفتند که جامعه الصادق قبول نکرد. بعد یک سوم را به دو سوم اموال افزایش دادند.

جامعه الصادق و جامعه‌ی مدرسین قم اموال ما را مصادره نکردند، گفتند شرعی نیست

او ادامه می‌دهد: آنها یک سوم را به دو سوم افزایش دادند چون موسسه را می‌خواستند فکر کردند با دو سوم اموال می‌توانند موسسه را مصادره کنند اما حساب و کتاب کردند، دیدند نزدیک به ۱۵ درصد دیگر در موسسه سهم ما می‌شود. خلاصه اینکه دو سوم اموال را به جامعه‌ی مدرسین قم می‌دهند و آنها هم می‌گویند اموال آقای جعفری را نمی‌خواهیم چون شرعی نیست. آن زمان مصالحه را ایجاد می‌کنند و همه موسسه را می‌گیرند و فقط خانه‌ها برای ما می‌ماند.

محمدرضا جعفری که خود در حوزه نشر فعال است ادامه می‌دهد: فکر می‌کردند امیرکبیر چاپخانه است، فرق چاپخانه با انتشاراتی را نمی‌دانستند، یک انتشاراتی مدیریت می‌خواهد باید راهبرد داشته باشید. همینجوری که کتاب چاپ نمی‌شود. همین حالا سازمان تبلیغات ماهانه صد میلیون حقوق به کارمندان موسسه می‌دهد و آن نشر را با آن عظمت رسانده‌اند به یک موسسه زیان‌ده که هر از چند گاهی که کفگیر ته دیگ می‌خورد یکی از فروشگاه‌هایش را می‌فروشد! یک ناشر زیرپله‌ای بهتر از امیرکبیر حالا فعالیت می‌کند.

ارتباط ما با دولت کلاً یک عکس با فرح بود

اتهامات متعددی متوجه عبدالرحیم جعفری بود. یکی از آن‌ها ارتباط با «فرح پهلوی» بود. فرح آن روزها تلاش می‌کرد در فرهنگ و هنر نقش پررنگی داشته باشد. تصویری از جعفری و همکارانش که در تهیه و نشر شاهنامه امیرکبیر سهیم بودند در کنار فرح پهلوی باعث این اتهام شده بود. محمدرضا که در همان موقع هم در انتشارات فعالیت می‌کرده اتهام ارتباط با فرح را اینگونه شرح می‌دهد: اینها دروغ است. پدر من صرفا از میان مقامات با فرح پهلوی عکس داشته است و در آن عکس شاهنامه امیرکبیر را به او نشان می‌داده است. همه‌ی دست‌اندکاران شاهنامه، از آقای بهرامی و خطاط آن آقای شریفی را احضار کرده بودند. آن عکس از همان جلسه است.

یکی دیگر از اتهاماتی که در نهایت باعث مصادره اموال خانواده جعفری شد. «حیف و میل اموال دولتی» بود. ماجرای این اتهام از این قرار بود که جعفری پدر کاغذ بدون گمرکی وارد کرده و در بازار آزاد فروخته. جعفری پسر ضمن اینکه می‌گوید «در قضیه‌ی ارتباط با دولت ما بودیم که از دولت طلبکار بودیم و بعضی از شرکای پدر با اهداف مالی این اتهام را به او زدند.» این ماجرا را اینگونه توضیح می‌دهد: ما هیچ ارتباطی با دولت نداشتیم، هیچ‌گونه وام و اعتباری نگرفته بودیم. کاملا خصوصی بودیم. اتهام این بود که در سال ۱۳۴۲ در شرکت کتاب‌های درسی بلبشویی درست شد. کار به حکومت نظامی کشید. وزارت فرهنگ کتاب‌های درسی را به یک شرکتی داده بود و قرارداد را با آن شرکت قطع کرد. قرار بود دولت خودش کتاب‌های درسی را چاپ کند. در آن زمان کتاب فروش‌ها دیدند به کتاب لطمه می‌خورد. جمعی از انتشاراتی‌ها به آقای دکتر خانلری مراجعه کردند و گفتند بگذارید کتاب‌های درسی در صنف ما بماند. آقای دکتر خانلری با وجود آشنایی که با پدر داشت، پس از مدت‌ها قانع شد تا اینکار را انجام دهد. یک شرکتی با ۱۳۹ سهامدار به نام شرکت سهامی طبع و نشر کتاب‌های درسی تاسیس می‌شود، پدر هم جزو آنها بود. بعد از تاسیس پدر من مدیرعامل آنجا شد.

او فعالیت این شرکت را درخشان توصیف می‌کند و ادامه می‌دهد: برای اولین بار در سال ۱۳۴۳ کتاب‌‌ها در ۱۵ شهریور در همه‌ی شهرستان‌ها موجود بود. برای اولین بار این اتفاق افتاد و سال‌ها هم همینطور بود. همه هم از وزیر و دولتی‌ها تقدیر کردند. این قرارداد کتاب درسی هم با سه وزیر تمدید شد. در سال ۱۳۵۴ کاغذ گران شد. جنبش مبارزه با گرانفروشی تشکیل شد. بازرگان‌ها را شلاق می‌زدند. کتاب هم ۳۰ درصد گران شده بود. دولت اصرار داشت که باید کتاب به قیمت قدیم باشد. تفاوت قیمت قدیم و قیمت جدید را ما به شما می‌دهیم، کتاب‌ها به قیمت قدیم فروخته شدند اما دولت پولی پرداخت نکرد.

شرکای پدر به خاطر پول، اتهامی که قبل از انقلاب از آن تبرئه شده بود را دوباره مطرح کردند

محمدرضا جعفری ادامه می‌دهد: شرکت از وزارت آموزش و پرورش شکایت کرد. چون این مابه‌التفاوت را باید این وزارت‌خانه پرداخت می‌کرد. وزیر جدید لج کرد و امتیاز کتاب‌ها باطل شد. قرارداد شرکت فسخ شد. کتاب‌های درسی را به یک شرکت دیگر دادند و حتی صد میلیون تومان به آن وام دادند. در زمانی که با پدر من قرارداد داشتند، نه تنها پولی نمی‌دادند، بلکه سازمان کتاب‌های درسی شش درصد از قیمت پشت کتاب‌ها حق تالیف‌ می‌گرفت. نکته جالب درباره‌ی این شرکت جدید این بود که آقای اقبال صاحب آن شرکت از شرکای پدر ما در شرکت قبلی بودند.

وی افزود: من خوشجال شدم که این قرارداد کنسل شد چرا که با رفتن پدر به آن شرکت از سال ۵۲ که موسسه را من در دست گرفته بودم. با ملغی شدن قرارداد حالا حضور پدر در انتشارات مفیدتر بود. تا سال ۱۳۶۱ دعوای پدر با آموزش و پرورش ادامه داشت. ۹ میلیون تومان وزارت آموزش و پرورش به شرکت کتاب‌های درسی بدهکار بود. کسانی مثل آقای اقبال که خودشان می‌خواستند سود مالی کنند سمپاشی می‌کردند که آقای جعفری از پول بیت المال سوءاستفاده کرده و کاخ ساخته است.

او درباره‌ی کاغذهای وارداتی توضیخ می‌دهد: ما حتی پول گمرکی کاغذها را داده بودیم و از معافیت گمرکی استفاده نکرده بودیم ولی سه نفر از شرکای پدر در شرکت با حمایت پشت صحنه‌ی امثال آقای اقبال اینها را می‌گفتند. این را یکبار قبل انقلاب هم گفتنند و در دادگاه رد شد، بعد از انقلاب دوباره آمدند و همان ادعاها را مطرح کردند.

فقط گفتند جعفری باید اعدام شود

او فرجام این اتهام را اینگونه بیان می‌کند: بعد از انقلاب به سازمان کتاب‌های درسی نامه نوشتیم و آنها گفتند ما طلبی نداریم و در واقع شرکت از ما طلبکار است. وقتی پدر از زندان آزاد شد. به آقای باهنر[نخست وزیر وقت] نامه نوشت و گفت به من همچین اتهام‌هایی زده‌اند. آقای باهنر که پدر را از زمان فعالیت خود در آموزش و پرورش می‌شناسد پاسخ می‌دهد: آقای عبدالرحیم جعفری از نظر ما گناهی ندارد.

یکی دیگر از اتهامات وارده به انتشارات امیرکبیر چاپ کتاب‌هایی خلاف موازین شرعی بود. انتشار کتاب‌های صادق هدایت و بزرگ علوی، انتشار جلد چهار تاریخ اجتماعی ایران، انتشار کتاب مردان خودساخته که در آن به رضاشاه به عنوان یکی از مردان خودساخته پرداخته شده بود، انتشار کتاب‌های علی دشتی، انتشار کتاب شاه جنگ ایرانیان و… محمدرضا درباره‌ی این کتاب‌ها توضیح می‌دهد: امتیاز تقریبا همه‌ی کتاب‌هایی که به آن‌ها ایراد گرفته می‌شد را فروختند به نشرهای دیگر و پول گرفتند. آن کتاب‌ها الان هم چاپ می‌شود. اکثر این کتاب‌ها کتاب‌های خوبی بودند و پرفروش بودند. مشخص بود که مدیری در انتشارات امیرکبیر از انتشارات دیگر حق و حساب می‌گرفته و حق چاپ کتاب‌ها را می‌فروخته.

مشکل آنها کتاب‌ها نبوده، دنبال پول بودند

او ادامه می‎دهد: مشکل اصلا آن کتاب‌ها نبوده. چون اول انقلاب ما همه کتاب‌ها را منتشر می‌کردیم و کسی چیزی نمی‌گفت. بعد که آمدند و دست گذاشتند روی مجموعه دیدند ما داریم درست کار می‌کنیم و پول مردن را می‌دهیم. انتظار نداشتند اینطور باشد. مثلا ۱۸ درصد قیمت پشت جلد را حق تالیف بدهیم. فکر می‌کردند ما از نویسنده‌ها پورسانت می‌گیریم. اصلا موردی به کتابی ایراد نگرفتند فقط می‌گفتند جعفری باید اعدام شود. همین آقای همایی که الان نشر نی را دارد می‌گفت آقای جعفری برای چاپ این کتاب‌ها باید اعدام شود. مسئله کاملا اقتصادی بود. اگر واقعا کتاب‌هایی بود که به ظاهر مشکل دارند پس چرا حق چاپ تاریخ ادبیات ایران از دکتر صفا را به انتشارات دیگر دادند، این کتاب ها که دیگر مشکلی نداشند. خب معلوم می‌‎‌شود مسئله‌ی حق و حساب مطرح است.

او پاسخ پدر خود به این اتهامات را هم تعریف می‌کند: در جلسه صلح‌نامه گفتند کتاب‌های شما جوانان را گمراه می‌کند. پدر من پاسخ داده بود؛ کدام جوان‌ها؟ همان کسانی که در جبهه می‌جنگند؟ بعد آقای جنتی گفته بود، بس کن قالتاق. اینها به این رمان‌هایی که در آن صحنه‌ی ماچ و بوسه بوده اشاره کرده‌اند، پدر گفته بود بالای ۱۵ درصد از کتاب‌های من دینی و اسلامی است. اما گفته بودند برای سرپوش گذاشتن بر جنایات آنها را چاپ کردی!

محمدرضا جعفری می‌گوید از فردای روز دادگاه تا روز مرگ پدرش شروع به پیگیری برای بازپس گیری اموال خود کرد چراکه مطمئن بود حق با اوست. جعفری چندین بار و از چندین راه مختلف پیگیر بازپس گیری اموال می‌شود. پسرش توضیح می‌دهد: پدر به آقای مرعشی در شورای عالی قضایی نامه نوشت. آنها تایید کردند که مستحق رسیدگی است و این حکم به دفتر عالی انقلاب اسلامی قم رفت. اینها اکنون منحل شدند، چون آرای شرعی‌ای بر خلاف نظر آقایان می‌دادند. دادگاه عالی انقلاب اسلامی هم نوشت مسائل شرعی برای این مصادره رعایت نشده است و باید حکم تجدیدنظر شود. حکم را به شعبه ۱۳ دادگاه تجدید نظر دادند. بعد از مدتی پرونده از شعبه ۱۳ به ۱۰ رفت. چنین کاری بی‌سابقه است. زیرا یک پرونده نمی‌تواند از یک شعبه به شعبه‌ی دیگر برود. در شعبه ده هم آقای عباس صالحی گفت چون حکم مصادره اولیه قبل از مهر ۱۳۶۹ صادر شده است، پس تجدید نظر ندارد.

او یکی دیگر از پیگیری ها را اینگونه شرح می‌دهد: ما از هیئت پیگیری و نظارت قانون اساسی‌ای که در زمان آقای خاتمی درست شده بود هم پیگیری کردیم. آنها هم گفتند مصادره اموال ما اشکال دارد و هیئت پیگیری و نظارت قوه قضاییه در زمان آقای شاهرودی هم گفتند اشکال دارد و توضیح دادند باید از مقام معظم رهبری استیذان شود تا رسیدگی کنیم. قوه قضاییه باید استیذان کند، اما خبری نشد.