فرازوفرود مؤسسه انتشارات اميركبير در گفتگو با عبدالرحيم جعفرى بنيانگذار آن (ماهنامۀ انديشۀ پويا، سال سوم، شماره هجدهم، مرداد 1393)
شير غريد، اميركبير تأسيس شد
تنها يك نشر نبود. چيزى بيشتر از آن بود. خيلى بيشتر. يك نهاد بود. عمرش كه به بيست سال رسيد، از يك نشر كوچك با سه كارمند، به مؤسسهاى بدل شده بود كه چند دفتر براى كارهاى فنى و مديريتى داشت. چند كتابفروشى در تهران افتتاح كرده بود. چاپخانهاى براى خود داشت كه مىگفتند بزرگترين و مجهزترين چاپخانه كتاب در خاورميانه است. نزديك به سه دهه مهمترين كتابهاى ايران را منتشر كرد. كتابهايش پرفروش بود. جمعى از روشنفكران و نويسندگان سرشناس در تمام اين سالها گذرشان يكبار هم كه شده به آن افتاده بود. از مؤسسه انتشاراتى اميركبير مىگوييم. نشرى كه هنوز كه هنوز است آن را بزرگترين نهاد انتشاراتى ايران مىدانند. نام انتشارات اميركبير با بنيانگذار آن، با مدير آن عجين است: عبدالرحيم جعفرى. در اتاق كارش ايستادهاى و منتظر تا بيايد. پيرمرد بهآرامى با عصايى كه در دستش است مىآيد و پشت ميز كارش مىنشيند. درست بالاى سرش قاب عكس بزرگى آويزان است؛ تصوير ناشر در ميانسالى. مىگويد خاطراتش خاطراتى است جانكاه. بد نيست بدانيم اولين اثرى كه اميركبير در آغاز كار خود در سال 1328 منتشر كرد، جزوهاى است به نام نماز كه با نظر آيتالله حاج ميرزا خليل كمرهاى تصحيح شده بود و آخرين اثرى كه در دوره مديريت جعفرى منتشر شد كتابى بود به نام مكه مكرمه و مدينه منوره به ترجمه احمد آرام در سال 1358.
او زاده تهران است. در دوازدهم آبانماه سال 1298 شمسى در بازار عباسآباد، يكى از محلات فقيرنشين جنوب تهران. وقتى حرفهايش را آغاز مىكند و از كودكىاش مىگويد، تنها از مادرش حرف مىزند. از مفهوم پدر چندان اطلاعى ندارد: «پدرم در تيمچۀ فرشفروشان بازار عباسآباد كار مىكرد. طبقات بالاى تيمچه اتاقهايى بود كه آنها را به مردم بىبضاعت مىدادند. مادر و مادرش ــ مادربزرگم ــ نيز اتاقى در آنجا اجاره كرده بودند. يك روز مردى مىآيد به نام ميرزا علىاكبر و همسايه آنها مىشود. ميرزا علىاكبر مرد باخدايى بوده. نماز شب مىخوانده. مادربزرگم از او خوشش مىآيد. كمكم پاى ميرزا علىاكبر به خانواده ما باز مىشود. با مادرم كبرى ازدواج مىكند. كبرى كه حامله شد، ميرزا علىاكبر به او مىگويد به مشهد مىروم. هروقت كارهايم آنجا سروسامانى گرفت، دنبال شما مىآيم و مىرويم مشهد. ميرزا علىاكبر، پدرم، مىرود كه مىرود. گم شد. از او هيچ خبرى نشد.»
كبرى مادر عبدالرحيم با كار نخريسى براى جوراببافها مخارج خود و تنها فرزندش را تأمين مىكند: «تا كلاس چهارم ابتدايى در مكتبخانه و دبستانهاى علامه و ثريا در تهران درس خواندم و چون مادرم قادر به تأمين مخارج خانواده نبود، من را به چاپخانه علمى نزد اكبرآقا علمى سپرد.»
اين آغاز راهى است كه عبدالرحيم جعفرى ناشر براى سالها و دههها پيمود. ابتدا پادويى مىكرد. كتابهاى چاپشده را روى سر مىگذاشت و به كتابفروشىها مىبُرد. گاهى كاغذبده مىشد؛ يعنى كاغذ دست كسى مىداد كه آن را توى ماشين چاپ مىگذاشت. گاهى گونى به خودش مىبست و كاغذگير مىشد؛ يعنى كاغذ
چاپشده را از ماشين مىگرفت. عبدالرحيم قد كوتاهى داشت. مىگويد: «چون قدم كوتاه بود و به ماشين نمىرسيد چند آجر و سنگ زير پاهايم مىگذاشتند.»
از صبح شنبه به چاپخانه مىرفت تا صبح جمعه. براى كار در روز، يك ريال و براى شبكارىها دو ريال دستمزد مىگرفت. البته در كنار كار در چاپخانه بيشتر در تابستانها، عصرها در خيابانها دوره مىافتاده و كتاب هم مىفروخته. چاپخانه علمى چاپخانهاى كوچك بود با دو اتاق. يك اتاق اصلى سالنمانند و اتاقى ديگر كه انبارى چاپخانه بود. همان اتاقى كه باعث مىشود او وارد خانواده علمىها شود : «گاهى توى آن اتاق مىرفتم و نماز مىخواندم. در را مىبستم و مشغول عبادت مىشدم. روزى داشتم نماز مىخواندم كه اكبرآقا صدايم زد: «آقاتقى، آقاتقى كجايى؟» توى اتاق اصلى را مىبيند كه نبودم. مىآيد درِ اتاق دوم را باز مىكند. من را در حالى ديد كه دستهايم را رو به آسمان كرده بودم و دعا مىكردم. اين تصوير را ديد و از من بيش از گذشته خوشش آمد. به من پيشنهاد كرد كه دختر برادرش را بگيرم.
تا 28 آبان 1328 آقاتقىِ ما در چاپخانه علمى مىماند و كار مىكند. اما همزمان در ذهنش بلوايى بهپا بوده. دائم به كارى به غير از آنچه تا آن زمان روزها و شبها انجام مىداده، فكر مىكرده. در خيالهايش نشر خودش را مىساخته؛ بخصوص آن زمانى كه پس از مبتلاشدن به بيمارى تيفوس قادر بهكار در چاپخانه نبوده، هر روز تعدادى كتاب قديمى و قاليچه كوچكى را زير بغل مىزده و روى سكوى شرقى دالان مسجدشاه بساط مىكرده. مىگويد:
«اين خيالها در سرم بود تا وقتى كه ديگر تصميم گرفتم از چاپخانه استعفا دهم. مىخواستم نشر خودم را راه بيندازم. با پسانداز سالهاى كارگرى اتاقى كوچك، چهار متر در چهار متر در طبقه دوم چاپخانه آفتاب اجاره كردم. تلفن نداشت. ماهى سى تومان اجارهاش بود.»
نشر او نيز مانند تمامى نشرها احتياج به نامى داشت. آقاتقى شروع مىكند لاى سطر ديوانها و كتابها به گشتن نامى مناسب براى نشرش؛ از اسامى گلها گرفته تا رجال سياسى و فرهنگى مملكت. شاعران نامى كشور: «قاآنى، خاقانى، حافظ، سنبل و… گشتم و گشتم تا به نام ميرزا تقىخان اميركبير رسيدم. اسم خودم تقى بود. اميركبير هم نامى بزرگ در تاريخ ايران بود. شك نكردم. گفتم نام نشرم همين است: اميركبير.»
عبدالرحيم جعفرى علاقه خاصى به سينما داشته. تفريح اصلىاش سينما بوده. به قول خودش عشق به سينما مىورزيد. مىگويد: «هفتهاى نمىشد كه به سينما نروم. بليت سينما يك قران بود. بيشتر هم به سينما ايران و سينما تمدن مىرفتم. يك شب بعد از تأسيس اميركبير سينما رفته بودم. فيلمى از كمپانى متروگلدوينماير پخش شد. در ابتداى فيلم شير معروف آن كمپانى روى پرده بزرگ سينما آمد و غريد. همانجا پيش خودم گفتم اين آرم نشر اميركبير است. پس از آن پيش آقاى يوسفى رفتم. يوسفى از نقاشان بهنام آن زمان بود. به او سفارش طراحى آن شير را دادم و گفتم پايينش هم تصوير يك كتاب را بكشد. يوسفى سفارش را تحويل داد و تابلو را روى سقف چاپخانه، مشرف به خيابان ناصرخسرو نصب كردم. اگر كتابهاى آن زمان اميركبير گيرتان بيايد مىتوانيد اين آرم را ببينيد.»
البته كه چند سال بعد آرم نشرش را جعفرى عوض مىكند. دوستانش مىگويند آرم شير چندان براى كتاب و كتابخوانى مناسب نيست. پس از آن است كه سراغ بهرامى مىرود؛ يكى ديگر از نقاشان معروف آن زمان، كه بعدها نقاشىهاى شاهنامه را براى او مىكشد. بهرامى طرحى را به جعفرى پيشنهاد مىدهد: سربازى هخامنشى كه سوار بر ارابهاى در حال راندن است. جعفرى قبول مىكند و طرح كشيده مىشود.
وقتى به گذشته اميركبير نگاهى مىاندازيم، وقتى نام نويسندگان و مترجمانى را كه روى كتابهاى اين نشر مىبينيم، يك سؤال براىمان پيش مىآيد كه اينهمه ارتباط با اهالى قلم از كجا مىآيد. جعفرى كه كارگر سادهاى در چاپخانهاى بوده، چگونه با اهالى فكر و انديشه ارتباط برقرار مىكرده است؟
جعفرى در پاسخ مىگويد: «اولين قدمم پس از تأسيس اميركبير همين بود. اينكه بايد سراغ كسانى مىرفتم كه دلم مىخواست نامشان را كنار نام اميركبير ببينم. روشنفكرانى كه مقالاتشان در روزنامهها منتشر مىشد و من سالها قبل، ديدن نامشان برايم هيجان مىآورد. فعاليتشان در محافل روشنفكرى زبانزد بود. براى همين كافى بود از كار يك نفر تعريفى بشنوم، آن وقت جويا مىشدم كه آيا او كتابى دارد يا نه و بهسراغش مىرفتم.»
از او مىپرسم در ماههاى ابتدايى بيش از همه با چه روشنفكرى مشورت مىكرديد. پاسخ مىدهد: جلال آلاحمد؛ «در آن سالهاى اول بايد به جلال آلاحمد اشاره كنم. به من بسيار كمك فكرى مىكرد يا اثرش را به من براى انتشار مىداد. با آلاحمد از طريق حسن صفارى كه يكى از دوستانم بود، آشنا شدم. يك روز به دفترم بالاى چاپخانه آفتاب آمد. در آن سالهاى ابتدايى كتابهاى سهتار و مدير مدرسه و ديدوبازديدش را منتشر كردم. آن زمان كسى كتاب نمىخريد. مشترى براى كتاب نبود. تيراژ هزارتايى كتاب آلاحمد ده سال طول كشيد تمام شود.»
جعفرى تعريف مىكند كه آلاحمد بيشتر با برادرش شمس به دفترش مىآمد. برادرى كه جعفرى چندان دلِ خوشى از او ندارد. مىگويد: «خلقوخوى عجيبى آلاحمد داشت و رابطه عجيبى هم با شمس. ازجمله اينكه به شمس مىگفت برود برايش سيگار بخرد.» از او مىپرسم: «مشكلاتتان با شمس چه بود؟ در پاسخ مىگويد: «پس از مرگ جلال، با نشر ديگرى كتابهاى جلال را منتشر كردند. درحالىكه جلال با اميركبير قرارداد داشت.» آنقدر با جلال نزديكى داشت كه به او پيشنهاد سرپرستى اميركبير را بدهد؛ «توى كافه فردوسى با جلال قرار گذاشتيم. من درباره ايدهها و برنامههايم براى آينده انتشارات صحبت كردم. حرفهايم كه تمام شد آلاحمد برگشت گفت ”رئيس من بعضى وقتها از اينهمه شور و هيجان تو وحشتم مىگيرد، مىترسم يك وقت كار دست خودت بدهى.” تكيهكلامش رئيس بود. البته توافقى بينمان نشد.
دايره ارتباطات جعفرى هر روز بيشتر مىشد. ارتباط با يك نويسنده، ارتباط با نويسنده ديگرى را برايش فراهم مىآورد. او را حالا در ميان حلقههاى روشنفكران بهعنوان مدير نشرى كه كتابهاى متفاوتى منتشر مىكند، مىشناسند. البته كار با روشنفكران در طول سى سال هميشه خوشايند نبوده. از مسائلى كه بين او و اهالى قلم پيش آمده، مىپرسم. او ماجراى بين خود و رضا براهنى را تعريف مىكند. مىگويد: «براهنى دوروبر آلاحمد بود. آلاحمد از او خوشش مىآمد. براهنى آدم جنجالى بود. مطالب جنجالى مىگفت و مىنوشت. از طريق جلال با براهنى آشنا شدم. براى ترجمه اوليس جيمز جويس با او قراردادى بستم و قرار شد تماموقت بنشيند و اين كتاب را ترجمه كند. تعدادى سفته ماهانه امضا كردم و به او دادم و سفتهها بهموقع نيز پرداخت شد. اما دريغ از يك صفحه ترجمه كه براهنى به ما بدهد.»
خندهاش گرفته بود. همينطور كه مىخنديد گفت: «پس از آن هم يك كتابى به من داد كه پُر بود از صحنههاى خشونت و بىبندوبارى. اينقدر كه دستور دادم جلوى چاپ اين كتاب گرفته شود. اين هم از اين.»
اما چند سال بعد، در بحبوحه انقلاب، جعفرى مقالهاى در روزنامه آيندگان مىخواند عليه خودش. مطلبى تندوتيز عليه نشر اميركبير كه: «نوشته شده بود اميركبير نشرهاى كوچك را از بين مىبرد و با مؤسسه فرانكلين همكارى مىكرده و نشر او يكى از دستگاههاى اختناق بوده و از اين حرفها…» انقلاب پيروز مىشود و رضا براهنى از امريكا به ايران بازمىگردد. جعفرى به ديدنش مىرود: «با براهنى حرف از آن مقاله زدم. يكهو برگشت گفت من آن مطلب را نوشتم، با همكارى شمس آلاحمد. من تا آن زمان نمىدانستم كه نويسنده آن مقاله كيست. براهنى بهم گفت قرار بود عدهاى را چوب بزنيم. اسم تو هم مطرح شد. در نهايت عذرخواهى كرد و كدورتها بهنوعى برطرف شد.»
نويسندگان زيادى سالهاى سال با اميركبير همراه مىشدند و آثارشان تنها با لوگوى اميركبير در بازار منتشر مىشد. جعفرى اينجا بود كه از احمد شاملو نام برد. مىگويد: «سالهاى 1328ـ 1329 بود كه احمد شاملو را در منزل مرحوم صبحى مهتدى مىديدم. آن زمان هنوز چندان مشهور نشده بود. با او آشنا شدم. در دورهاى هم شاملو آمد سردبيرى مجله علمى را در دست گرفت. اكبرآقا علمى با رونق انتشاراتش مجلهاى تأسيس كرد به نام مجله علمى. سردبير اول آن مهدى آذريزدى بود كه در بخش تصحيح چاپخانه بود. ده، دوازده شمارهاى منتشر شد. شاملو اشعارش در آن مجله منتشر مىشد. بعدها شاملو آمد و سردبيرى مجله را بهدست گرفت اما عمر همكارىاش با مجله علمى زياد نبود. وقتى هم انتشارات اميركبير راه افتاد، از شاملو چندين مجموعه شعر گرفتم و منتشر كردم. در سالهاى پايانى دهه چهل بود كه مىخواستم جايى هم براى شعر نو در اميركبير باز كنم. مشوق اين كار هم سيروس طاهباز بود. خودش تصدى اين كار را در اميركبير قبول كرد و دفتر شعر مرثيههاى خاك شاملو را منتشر كرديم.»
اما همان اتفاقى كه براى رضا براهنى و اميركبير افتاد بهنوعى براى شاملو هم رخ داد: «بعد از انتشار آن مجموعه شعر براى ترجمه كتاب سفر به انتهاى شب لويى فرديناند سلين با شاملو قرارداد بستم. يادم مىآيد حتى مبلغى را هم بهعنوان پيشپرداخت به شاملو داديم اما او به اين قرارداد توجهى نكرد و ترجمهاش را به دستمان نرساند. پس از انتشار چندين قصه و شعر از او براى كودكان متأسفانه راه او از اميركبير جدا شد و با مرواريد براى انتشار آثارش قرارداد بست.»
مىتوان اميركبير را از اولين نشرهايى دانست كه حق تأليف پرداخت مىكرد. رابطهاى حرفهاى با نويسنده و مترجم برقرار مىساخت. قراردادى امضا مىشد. البته كه چانهزنى در كار نشر هم وجود داشت؛ چانهزنى درباره درصدى كه مؤلف از قيمت پشت جلد مىگيرد. جعفرى از چانهزنىاش با احمد محمود مىگويد : «اوايل سال 57 بود، باخبر شدم كتاب همسايهها ى احمد محمود كه ما در اميركبير منتشر كرده بوديم و پس از مدتى ديگر اجازه چاپ به آن ندادند، افست شده و با آرم اميركبير منتشر مىشود. در حالى كه خودمان يك نسخه از آن نداريم. يك مطلبى در اينباره نوشتم در مجله خواندنىها منتشر شد. وقتى ديدم وضعيت به اين شكل است، آستينها را بالا زدم و در آن جوّ بههمريخته، دوباره همسايهها را منتشر كردم. بسيار مورد استقبال قرار گرفت. موقع عقد قرارداد با آقاى محمود، به او گفتم حالا كه كتابت بهشكل افست و اصلى منتشر شده بيا و كمتر حق تأليف بگير. گفت مثلا چند درصد؟ گفتم پانزده درصد. گفت نه! من بيست درصد مىخواهم. قبول كردم.»
جعفرى از شاهرخ مسكوب هم خاطرهاى درباره همين قراردادها تعريف مىكند: «با شاهرخ مسكوب قراردادى نداشتيم. مقدمهاى بر رستم و اسفنديارش را براساس ارتباطى كه با آقاى رحمتالله جزنى داشت و ايشان هم با من رفيق بود منتشر كرديم. چند سال بعد مسكوب امتياز تجديد چاپ كتابش را بدون اطلاع اميركبير به شركت كتابهاى جيبى داد؛ در زمانى كه آقاى مهاجر رئيس فرانكلين شده بود. بعدها از مسكوب گله كردم كه چرا تجديد چاپ كتابتان را به نشر ديگرى واگذار كردى؟ او هم از رقابت بين نشرها اظهار بىاطلاعى كرد.»
با اينكه جعفرى معتقد است در تمام دوران فعاليتش به حقوق نويسندگان معتقد بوده، اما گاهى هم كار به شكايت و دادگاه مىرسيد. جعفرى مهمترين خاطرهاش را از اين دست اتفاقات، زمانى مىداند كه علىاصغر كاووسى از اميركبير شكايت مىكند: «مىخواستم يك فرهنگ زبان انگليسى منتشر كنم. آن زمان علىاصغر كاووسى فرهنگى چاپ كرده بود كه مورد توجه قرار گرفته بود. كاووسى از عزم من خبردار شد و با هم ديدار كرديم. قراردادى امضا شد. جلد اول حروف A تا C آماده شد و آن را به چاپخانه فرستادم. همزمان آن جلد را به دوستانم نشان دادم. آنها اما كيفيت اين فرهنگ را پايين ارزيابى كردند. ايرادهايى به ترجمه آن گرفتند. به كاووسى منتقل كردم اما او يكدنده و متعصب بود. همه انتقادات را رد كرد. پس از دو سال با صرف اينهمه هزينه كار را خواباندم. او هم به دادگسترى رفت و شكايت كرد. سرانجام با پرداخت مبلغى از سوى من دعوا بهپايان رسيد.»
جعفرى كه از چاپ فرهنگ نااميد شده بود، روزى نجف دريابندرى را مىبيند. دريابندرى هم از جاى خالى فرهنگ زبان انگليسى در بازار نشر ايران مىگويد و اينكه فرهنگ حييم ديگر قديمى شده است. «دريابندرى گفت من شخصى را معرفى مىكنم كه مىتواند چنين فرهنگى را براىتان درآورد. او عباس آريانپور را معرفى كرد. اواخر سال 39 بود كه دوباره انتشار فرهنگ را از سر گرفتم.»
از ميان تمام دورههايى كه جعفرى و نشرش گذراندهاند، سالهاى 55ـ56 را مىتوان دوران اوج و شكوفايى اميركبير دانست. عبدالرحيم جعفرى نيز آن را قبول دارد. با خريدن سهام دو انتشارات ديگر ــ شركت كتابهاى جيبى و خوارزمى ــ اميركبير را گسترش مىدهد، خريد چاپخانه سپهر و نيز راهاندازى دفترهاى گوناگون و كتابفروشىها، همه و همه باعث مىشوند اميركبير به غول نشرهاى ايران تبديل شود.
او درباره اين سالها مىگويد: «تا قبل از انحلال شركت كتابهاى درسى، دوازده سال شبانهروز وقتم را بر سرِ مديريت آن گذاشتم. در طول آن سالها هفتهاى دو بار در جلسات با كارمندان اميركبير شركت مىكردم. سال 55 دوباره به اميركبير برگشتم و مىخواستم سالهاى غيبت را بهنوعى جبران كنم. از اولين اقداماتم اجازه يك ساختمان جديد بود. ساختمانى كه مىخواستم بخش دايرةالمعارف فارسى را در آن ساماندهى كنم.» ساختمانى اجاره مىشود و البته كارمندان جديدى نيز استخدام: «كامران فانى و بهاءالدين خرمشاهى را كه پيش از اين در مجله الفبا با ما همكارى مىكردند، به اميركبير آورديم و آنها را بهعنوان مشاور استخدام كرديم.»
مجلۀ الفبا غلامحسين ساعدى؟
بله آن را با پيشنهاد و همكارى ساعدى منتشر كرديم. اما تنها شش شماره منتشر شد. اداره نگارش وزارت فرهنگ و هنر وقت، به اين بهانه كه الفبا گاهنامه است و جزو نشريات محسوب مىشود و بايد امتياز جداگانه داشته باشد، آن را توقيف كرد.
اقدامات جالبى در بخش دايرةالمعارف فارسى انتشارات اميركبير انجام مىگرفت. كارهايى كه خاص انتشارات اميركبير بوده. ازجمله مشترك مجلات معرفى كتابِ خارجى مىشوند كه كتابهاى جديد را معرفى مىكنند: «مشترك مجلات نقد كتاب نيويورك تايمز و اكسپرس و چند نشريه ديگرى شديم كه كتاب معرفى مىكردند، تا در جريان انتشار جديدترين كتابهاى انگليسى و فرانسوى قرار بگيريم. بخش دايرةالمعارف فارسى حيات خودش را داشت. ويراستار و مصحح و گرافيست براى آن استخدام كرديم. مثلا ابراهيم حقيقى مسئول بخش گرافيك ما بود. محسن ثلاثى، سروش حبيبى، جلالالدين اعلم و… مترجمانى بودند كه آن زمان به اميركبير اضافه شدند.»
چرا مىخواستيد اميركبير را گسترش بدهيد؟ اوضاع اميركبير نسبت به ديگر ناشران بسيار خوب بود؟ چه لزومى به اينهمه توسعه داشت؟
دوست داشتم كه تابلوى اميركبير را در هر خيابان و چهارراهى ببينم. براى همين فروشگاههاى جديد افتتاح مىكردم. در ميدان فوزيه (امام حسين)، در پاساژ پلاسكو و… كتابفروشىهاى جديدى تأسيس كردم. چاپخانه سپهر را خريدم.
يكى از كارهاى جالب جعفرى، قراردادى است كه با ايرج پارسىنژاد ساكن لندن مىبندد: «قراردادى بسته شد تا در لندن دفترى اجاره شود تا ترجمه كتابهاى جديدى را كه آنطرف آب منتشر مىشود، به مترجمان ايرانى مقيم اروپا سفارش دهد. مسئوليت انتخاب كتابها با خرمشاهى و فانى و پسرم محمدرضا بود. من تنها قراردادها را امضا مىكردم.» اينچنين بود كه عناوين كتابهاى منتشره اميركبير روزبهروز بيشتر مىشد. روزى دو سه عنوان كتاب به چاپخانه سپهر فرستاده مىشد. كتابها براى انتشار صف كشيده بودند. ده كتابفروشى در تهران، يك كتابفروشى در مشهد، چاپخانهاى بزرگ و دويستوهفتاد كارمند و كارگر در بخشهاى مختلف اميركبير كار مىكردند.
جعفرى به شكستهايش هم اشاره مىكند. يكى از مهمترين و البته تلخترين آنها خريدن دستگاه چاپ «كامرون» است. مىگويد: «سال 55 هاكوب گابريليان نماينده ماشينهاى چاپ رولاند به چاپخانه سپهر آمد. به من گفت با اين حجم كار بايد از دستگاههاى جديد استفاده كنى. او از ماشين كامرون حرف زد. ماشين چاپى كه آن زمان در امريكا تازه روى بورس بود. مهمترين ويژگىاش سرعت آن بود. در يك ساعت پنجهزار نسخه از كتابى دويست صفحهاى بيرون مىداد. بالاى سر دستگاههاى چاپ ما نود نفر مىايستادند، در حالى كه آن دستگاه را دوازده نفر مىچرخاند.» جعفرى قيمت را مىپرسد. گابريليان مىگويد «سه ميليون دلار»؛ كه به تومان مىشد بيستويك ميليون تومان. «به او گفتم من نشرى خصوصى هستم نه دولتى. چنين پولهايى ندارم. مدتها گذشت. او پيشنهاد داد در نمايشگاه تخصصى چاپ در دوسلدورف آلمان شركت كنم. من هم رفتم. آنجا چند دستگاه چاپ و صحافى و بستهبندى سفارش دادم. در آنجا باز هم به من اصرار كرد آن دستگاه كامرون را بخرم. اما من چنين پولى نداشتم. وسوسه شده بودم. هم دستگاه را مىخواستم و هم پول نداشتم.» اوايل سال 57 با اصرار گابريليان جعفرى به ميلان مىرود تا از نزديك كار آن دستگاه را ببيند. سفرى كه در آن، او فاصله اميركبير با نشرهاى بزرگ دنيا را درك مىكند: «به انتشارات موندادورى، يكى از معروفترين نشرهاى ايتاليا رفتم. تنها در بخش اديتوريالشان ششهزار نفر كار مىكردند. پنجاه نفر نشر اميركبير كجا و ششهزار نفر آنها كجا؟ به چاپخانه رفتيم و من يك ساعت تمام، تنها دستگاه كامرون را مىديدم. شبش نيز خواب آن دستگاه را ديدم. هرطور حساب و كتاب كردم نمىتوانستم آن دستگاه را بخرم.» جعفرى به تهران برمىگردد. در مردادماه همان سال در حالوهواى انقلابى آن روزها گابريليان به تهران مىآيد و به جعفرى مىگويد از بانكهاى لبنانى مبلغ خريد دستگاه را وام مىگيرد؛ وامى با چهاردرصد بهره.
«چشم باز كردم، ديدم دارم چك قرارداد خريد ماشين را امضا مىكنم. پيشپرداختش پانصد هزار تومان بود.» چند هفته بعد شرايط بدتر مىشود. بانكها در آتش مىسوزند و وزارت صنايع جلوى اعتبارات را مىگيرد و اعلام مىكند با هيچ نوع سرمايهگذارى موافقت نخواهد كرد. «با گابريليان تماس گرفتم و گفتم قرارداد را فسخ كنيم. او هم قبول كرد. البته هيچگاه مبلغ بيعانه را پس ندادند. كامرون هم به تهران نيامد. شكست خورده بودم.»
از ابتكارات ديگر جعفرى يكى حراج كتاب بود و ديگرى برگذارى نمايشگاه. «حراج كتاب را در اسفند 1337 راه انداختيم. ترتيبى دادم تا در فروشگاهمان در شاهآباد كتابها با سى درصد تخفيف فروش رود. فروشگاه را چراغانى كرديم و آگهى هم به روزنامههاى اطلاعات و كيهان دادم. شعارهايى هم براى حراج اميركبير در اين دو روزنامه منتشر شد: «اميركبير بهترين كتابها را به شما هديه مىكند»، «بهترين دوست كتاب است» و… شعارها را مهدى سهيلى نوشت. حراج از اول اسفند بود تا پانزدهم فروردين. كل فروش ما به دويست هزار تومان رسيد.»
از او درباره نمايشگاه كتاب هم مىپرسم. تا قبل از آن نمايشگاه كتابى در ايران برگذار نمىشد. هم چندان مخاطبى وجود نداشت و هم اصلا به ذهن كسى نرسيده بود كه مىتوان براى كتاب هم نمايشگاه گذاشت. از او مىپرسم ايده آن از كجا آمد و مىگويد: «در سفرهايى كه به خارج از كشور مىكردم، مىديدم براى كتاب نيز همچون ديگر كالاها نمايشگاه مىگذارند. همان ايده را گرفتم و در تهران اجرا كردم. استقبال بسيارى از آن نمايشگاه شد. بروشورى از كل آثار منتشره اميركبير چاپ كرديم.»
در هفتههاى منتهى به پيروزى انقلاب، انتشارات اميركبير، با شدت و هيجان بيشترى به كار خود ادامه مىداد. يكى از اقدامات اين نشر چاپ پوسترهاى انقلابى بود. جعفرى آن روزها را بهخوبى بهياد مىآورد: «تصميم گرفتيم پوسترهاى مختلفى از امام خمينى چاپ كنيم و به مردم رايگان هديه بدهيم. اولين پوسترى كه از امام چاپ كرديم، عكسى بود از ايشان در نوفللوشاتو، در حال نمازخواندن. يك پوستر رنگى هم قبل از آمدن ايشان كه زيرش نوشتيم «به وطن باز مىگردد». پياپى پوستر چاپ مىكرديم و در تيراژهاى چندهزارتايى بهدست مردم مىداديم. بهياد دارم چه صفى براى گرفتن آنها پشت درِ چاپخانه سپهر شكل مىگرفت.» به غير از چاپ آن پوسترها، اميركبير كتاب در خدمت و خيانت روشنفكران جلال آلاحمد را در تيراژ چندهزارتايى چاپ مىكند. بلافاصله يك كتاب جيبى با عنوان سخنرانىهاى امام خمينى از اين نشر روانه بازار مىشود: «پوسترهايى از محمد مصدق در دادگاه نظامى، يا پوسترى از آيتالله طالقانى چاپ كرديم. در كنار آن كتابهاى ولايت فقيه و مبارزه با نفس از امام خمينى را كه براى اولين بار در عراق منتشر شده بود، منتشر كرديم. پاورقى سيروس پرهام را كه در روزنامه اطلاعات منتشر مىشد، با نظر خودش چاپ كرديم.» مكث مىكند. به چهرهاش غم اضافه مىشود. آرام مىگويد: «جالب آنكه در حكم دستگيرىام آمده بود نامبرده و انتشاراتىاش «پس از انقلاب» پوسترهايى از امام هم چاپ كرده است.» تمام اين اقدامات باعث نشد او و نشرش در مظان اتهام قرار نگيرند. در روزهاى منتهى به 22 بهمن 57 كارمندان بخش ويرايش اميركبير، عليه او دست به اعتصاب زدند. از او مىخواهم ماجرا را شرح دهد كه مىگويد: «يكسرى از كارمندان تحت القائات حزب توده و چپها، به بهانه اينكه بايد حقوقهاىشان اضافه شود و هشت ساعت كار زياد است و… كار خود را تعطيل كردند و در سالن ساختمان دايرةالمعارف فارسى جمع شدند. بينشان رفتم و گفتم سالها زحمت كشيدهام تا اين انتشاراتى به اينجا رسيده است. بعد شما به من مىگوييد استثمارگر؟ كارفرماى ظالم؟ همهشان از تمام مزاياى كارمندى و بيمه و بازنشستگى برخوردار بودند.» آن دسته از كارمندان در روزهاى بعدى نيز با كمكارى و شعارهايى كه مىدادند، به اعتراضشان ادامه مىدهند. «نهتنها حرف من بلكه حرفهاى فانى و خرمشاهى در آنها اثرى نكرد. يك شب به من خبر دادند عدهاى تصميم گرفتند فردا اعتصاب كنند. ترسم اين بود كه نكند ترجمهها و تأليفهايى كه در آن دفتر بود آسيبى ببيند. مىترسيدم به فيشهاى دايرةالمعارف فارسى كه در دست تهيه و انتشار بود، دست بزنند. دستور دادم درِ دفتر را ببندند و كسى را راه ندهند. فردا صبحش كه رفتم، ديدم جمعيتى روبهروى دفتر مركزى اميركبير ايستادهاند و تابلوهايى دستشان هست با اين نوشتهها كه جعفرى اعدام بايد گردد.»
آقاى جعفرى رابطه شما با دربار چه بود؟ مخالفان شما اين اتهام را به شما مىزنند.
دربار چيست؟ كدام دربار؟ كدام رابطه؟ پس از انتشار شاهنامه كه سروصداى داخلى و خارجى بسيارى كرده بود، يك روز از دفتر ملكه فرح تماس گرفتند و گفتند كه شاهنامۀ اميركبير بسيار مورد توجه ايشان قرار گرفته و مىخواهند از دستاندركاران اين كتاب نفيس قدردانى كنند. اسامى هنرمندان و كسانى را كه در چاپ شاهنامه دخيل بودند گفتم. يك روز عصر رفتيم به كاخ نياوران با بهرامى و احصايى و جواد شريفى و… بدون گذر از ايستهاى بازرسى يكراست رفتيم به سالن بزرگى كه فرح آنجا ايستاده بود. او سؤالهايى از روند كارى در اميركبير و چاپ شاهنامه پرسيد و من پاسخ دادم. و بعد گفت در زمانى كه در دبيرستان درس مىخوانده، كتابهايش را از فروشگاه اميركبير در ناصرخسرو تهيه مىكرده. عكسى هم در آنجا گرفته شد. همين. بعدها در بحبوحۀ انقلاب همين عكس شده بود سند اتهام كه جعفرى چنان رفتوآمدهايى داشته. در حالى كه يك ملاقات ساده بود. جالب است كه پس از اين ديدار گمان مىكردم دفتر فرح به تمام وزارتخانهها و موزهها و سفارتخانهها دستور مىدهد نسخههايى از شاهنامه را تهيه كنند اما چنين اتفاقى هم نيفتاد.
اما مىگويند با رابطهاى كه شما با مقامات داشتيد، چاپ كتابهاى درسى به اميركبير رسيد.
«هر انتشاراتى مىتوانست اين امتياز را بگيرد. چاپ كتابهاى درسى آزاد بود. تا سالى كه دكتر خانلرى بهعنوان وزارت آموزش و پرورش گفت مىخواهيم و بايد كتابهاى درسى را يكنواخت كنيم. مؤسسه فرانكلين كتابها را از نظر فنى تهيه مىكرد و به ناشران مىداد. بعدها مىخواستند همين را از ناشران بگيرند كه رفتم و گفتم انتشار و فروش كتابهاى درسى براى ناشران مانند قند و شكر است براى بقالىها. اين كار را نكنيد.» با لبخندى بر لب مىگويد: «اين چه رابطهاى است كه كتابهايمان مشمول سانسور مىشد؟!»
به اينجا كه مىرسد خاطرات جالبى هم از دستگاه سانسور قبل از انقلاب تعريف مىكند: «جالبترين خاطرهام كتاب هنر تئاتر عبدالحسين نوشين است. مىخواستم كتاب را تجديد چاپ كنم. سال 47 بود. نوشين فوت كرده بود و از همسرش براى اين كار اجازه گرفتم. براى تجديد چاپ هم بايد كتاب را به اداره كتاب مىفرستادم. كتاب را فرستادم و ماهها جوابى نيامد و معطل شدم. يك روز از چاپخانه سپهر به من زنگ زدند و گفتند چند مأمور از اداره اطلاعات شهربانى آمدهاند كه اوراق كتاب را به شهربانى ببرند. تلفنى با رئيس آنها حرف زدم و گفتم اين كتاب اصلا سياسى نيست. او گفت مأمور است و معذور. گفتم تا فردا به من مهلت بدهيد. با چه مكافاتى فردا صبح به ديدار تيمسار جعفرى رئيس اطلاعات وقت شهربانى رفتم. به او گفتم حساسيت روى نام نوشين است وگرنه كتاب هنر تئاتر ربطى به سياست ندارد. او شروع كرد به تماسهايى گرفتن و سرانجام به من گفت درست مىگويى، روى نام نوشين حساسيت است. پرسيدم كه اگر نام نوشين را بردارم كتاب را مىتوانم منتشر كنم كه موافقت كرد. به همسر نوشين ماجرا را گفتم و او هم قبول كرد كه يك نام جعلى براى اسم نويسنده روى كتاب بخورد. رفتيم فرمهاى سالمى را كه در حياط شهربانى ريخته بود، جمع كرديم و به چاپخانه برديم. هنر تئاتر منتشر شد نه با نام عبدالحسين نوشين بلكه با نام محسن سهراب.»
او از ديگر كتابهايى كه براى انتشارش بهزحمت افتاد هم مىگويد. ديوان عشقى يكى از آنها بوده: «سرهنگى كه آمده بود انبار و كتابها را روى زمين مىريخت با عصبانيت مىگفت: ”غلط كرده هركى اجازه داده، كتابى كه در آن نوشته شده “پدر ملت ايران اگر اين بىپدر است/ بر چنين ملت و گور پدرش بايد ريد”، منتشر شود. شماها خجالت نمىكشيد.»
جعفرى سانسورهاى آن زمان را بسيار شديدتر مىخواند و به سمينارى اشاره مىكند كه سال 1356 با موضوع سانسور برگذار شد: «سانسور بيداد مىكرد. همه معترض شده بودند؛ نويسندگان و ناشران. كار به مطبوعات هم رسيده بود و اشاراتى در اينباره مىكردند. براى تبليغات هم كه شده سمينارى دوروزه به ابتكار دكتر احسان نراقى رئيس مؤسسه تحقيقات علمى و آموزشى تشكيل شد تا مسئله سانسور در آن بررسى شود. دكتر نراقى را مىشناختم. از او در اميركبير كتاب منتشر كرده بودم. جالب است اين نزديكى تا پس از انقلاب هم وجود داشت، تا سلول زندان. از من هم دعوت شده بود تا در سمينار شركت كنم. با خود در جدال بودم كه بروم يا نروم. بالاخره يك روز عصر بلند شدم و رفتم. در سالن روى صندلىهاى آخر نشستم. هيئترئيسه جلسه و منشىهايش نجف دريابندرى، عليرضا حيدرى، عبدالحسين آذرنگ، كامران فانى و… بودند. از من هم خواسته شد درباره سانسور حرفى بزنم. آن روز سرِ ديوان عشقى دلم خون بود. ايستادم و گفتم من از دست اداره سانسور جانم به لبم رسيده. كسى نيست كه به درددل ما ناشران گوش دهد. از تنگشدن فضا گفتم. پس از حرفهايم خيلىها آمدند و تشكر كردند. اگر رابطهاى داشتم چه لزومى داشت اين حرفها را بزنم؟»
يك سال پس از پيروزى انقلاب، در سال 1358، عبدالرحيم جعفرى پىدرپى به دادستانى انقلاب اسلامى فراخوانده مىشود. او ممنوعالمعامله مىشود و حسابهاى بانكى انتشارات اميركبير نيز بسته. سرانجام يك روزى كه براى پيگيرى روند پروندهاش به اوين رفته بود، بازداشت و به زندان منتقل مىشود. از او مىپرسم اتهامات شما چه بود. مىگويد: «چاپ كتابهاى بزرگ علوى، صادق هدايت، انتشار تاريخ اجتماعى ايران، انتشار كتاب مردان خودساخته كه به رضاخان اختصاص داشت و نوشتن نامه به شاه براى دريافت طلبهايم.» اما مهمترين دليل بازداشت، زندانىشدن و مصادره اموالش را مشكلاتى مىداند كه به اختلاف با اسماعيل رائين برمىگشت؛ نويسندهاى كه انتشارات اميركبير كتابهاى او را درباره فراماسونرى در ايران منتشر كرده بود. به او مىگويم اميركبير تنها نشرى بود كه حق تحرير پرداخت مىكرد اما همين بدعتتان در صنعت نشر، سبب گرفتارىتان شد. مىخندد. مىگويد: «بىگناه بودم. پس از مكاتبه با اسماعيل رائين كه آن زمان در انگلستان بود، اجازه انتشار فراماسونرى در ايران را گرفتم. چند ماه بعد رائين مريض مىشود. من حقالتأليف او را بدون اينكه رسيدى از او دريافت كنم، به او پرداخت كردم.» پس از يكى دو ماه شكايت و درگيرى حقوقى و دادگاهرفتن، رائين بههمراه تعدادى از مأموران دادستانى انقلاب به اميركبير مىرود. كارگران اميركبير عليه او شعار مىدهند و دقايقى بعد رائين در دفتر انتشارات اميركبير در اثر سكته قلبى فوت مىكند و يك ماه و اندى بعد جعفرى به زندان مىافتد.
وقتى كار نشر را آغاز كرديد و چنين نهادى را تأسيس كرديد، گمان مىكرديد روزى هم به زندان برويد؟
در سلول به اين فكر مىكردم كه من به غير از خدمت به عرصه فرهنگ چه كارى كردهام. كار من كتاب و انتشار آن بود. هيچگاه فردى سياسى نبودم و دوست هم نداشتم باشم. همه مىدانستند من بىگناهم. و بىگناه هم بودم. در طول سى سال نزديك به دوهزار عنوان كتاب چاپ كردم؛ از شاهكارهاى ادبى گرفته تا كتابهاى دينى. بعد از حكم مصادرهام گفته بودند، بگذاريد جعفرى برود در يكى از كتابفروشىهايش كاسبى كند؛ كه البته آن هم اجرايى نشد.
سكوت مىكند. پيرمرد خسته شده بود. پاهايش را با دستهايش مىماليد. ضبطصوت را خاموش كردم. با سختى از جايش بلند شد و خداحافظى كردم. روى ميز كارش در جعبهاى، نشانى را مىبينم كه در سال 1383 مسئولان وقت انتشارات اميركبير در مراسم بزرگداشتش در مركز دايرةالمعارف بزرگ اسلامى، به او دادند. آدم مؤسسه اميركبير منتها با اسبى كه سرش رو به پايين بود. هنگامى كه روى سن رفت و جايزه را گرفت، جملهاى گفت كه شايد هيچ گاه از ياد نبريم: «از اموال من به من هديه مىدهند.»