«در اینوقت زن سبیلداری که سی و پنج یا چهل ساله بود مثل مادر وهب، چادرنماز پشتگلی به سرش و دستش را به کمرش زده، با صورت خشمناک، از اطاق مجاور در آمد. فریاد میکشید: آهای علویه، قباحت داره خجالت نمیکشی، خجالت و خوردی آبرو رو قی کردی؟ دیشب تو گاری مرادعلی چکار داشتی، همین الان میباس روبرو کنم.- کلیه سحر هم پاشده، کاسه گدایی دسش گرفته مردم رو زاورا میکنه. خودت هفت سر گردنکلفت داری بست نیس، مردِ منم میخوایی از چنگم دربیاری؟» (ص ۱۷)
*
قافله افتان و خیزان وارد عبداللهآباد شده بود، صدای صلوات گوش فلک را کر میکرد. چند تپه گل شبیه الونکهای ماقبل تاریخ، یک کاروانسرای شاهعباسی، بالای سردر کاروانسرا که چراغی کورکورکی میسوخت دوتا جمجمه آدم را گچ گرفته بودند برای اینکه باعث عبرت دزدها بشود.» (ص ۲۳)
*
«میان مسافرین ولوله افتاد، هریک حمله به طرف لحاف و دشک و آفتابه و لولهنگ خوشان آوردند و جل و ژنده خود را برداشته و به طرف اطاقهای کاروانسرا روانه شدند. هردسته مرکب از پنج یا شش نفر یک اطاق برای خودشان گرفتند[…]، اطاق عبارت بود از سوراخ تاریکی که دیوار کاهگلی دودزده داشت، به سقف اطاق یک تاب زیر لانه چلچله بسته بودند که از ریزش فضله گود شده بود. به دیوار قی خشکیده چسبیده بود، یک اجاق کنج اطاق زده بودند، یک تکه مقوای چرب، یک بادبزن پاره و مقداری خاکروبه گوشه اطاق جمع شده بود.» (ص ۲۹)
*
علویه خانم و ولنگاری| صادق هدایت | مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر [جعفری] | چاپ اول: ۱۳۳۲