«کاترین شاید روح تو تا وقتی که من زنده هستم، آرامش نمییابد! تو گفتی که من تو را کشتم، پس تو من را دنبال میکنی! مقتول قاتلین را دنبال میکند. باور دارم، من آن ارواح سرگردان بر روی زمین را میشناسم. همیشه با من باش، به هر شکلی در بیا،، مرا دیوانه کن! فقط مرا در این مغاک تنها مگذار، جایی که نمیتوانم تو را بیابم! آه خدایا! این ناگفتنی است! من نمیتوانم بدون هستی خویش زندگی کنم! من نمیتوانم بدون روح خویش زندگی کنم…» (ص ۸۷)
«اما چیزی که من دلم میخواست تاب خوردن از یک درخت سبز بود که برگهایش خش خش کنند، باد غرب بوزد و ابرهای سفیدِ سفید به سرعت از بالای سر ما رد بشوند. تازه، نه فقط چکاوکها، بلکه باسترک ها و توکاهای سیاه و سِهره های سینه سرخ و فاختهها هم از چهار طرف نغمهسرایی کنند. بوته زار از دوردست پیدا باشد، با فرو رفتگیهای سایه دار و خنک، اما نزدیک ما موجهای بلند علفزار که در نسیم تاب بخورند، همین طور جنگل و صدای آب، و کل دنیا بیدار و سرشار از شادی.» (ص ۱۲۳)
□ عشق هرگز نمیمیرد (بلندیهای بادگیر) | امیلی برونته | ترجمۀ علیاصغر بهرامبیگی | مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر [جعفری] | چاپ اول در انتشارات امیرکبیر: ۱۳۵۵