«ننه جون شما هیچکدوم یادتون نمیادش. منو تازه دو سه سال بود به خونۀ شوهر فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم.»
خاله اینطور شروع کرد. یکی از شبهای ماه رمضان بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار، معصومه سلطان قلیان کدویی گردن دراز ما را که شبهای روضه توی مجلس بسیار تماشایی است برای او آتش کرده بود و او در حالی که نی قلیان را زیر لب داشت اینگونه ادامه میداد: «…تو همین کوچه سید ولی که اونوقتا لوح قبرش تازه پیدا شده بود و من خودم با بیبیم رفتیم تماشا، قربونش برم. روی سنگ مرمر یه زری، ده پونزده خط عربی نوشته بودن اما من هر چه کردم نتونستم بخونمش. آخه اونوقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود قرآن رو بهتر از بیبیم میخوندم. اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم. آخه ننه زیر و زبر نداشت که … آره اینو میگفتم. تو همون کوچه یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا میکرد یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه…»
خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان خیلی راضی است و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد گفت: «… اونوقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود بهش بتول میگفتن. راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود. من خوب یادمه روزای عید فطر که میشد با ییشای صناری که از اینور و اونور پیدا میکرد متقالی، چیتی، چیزی تهیه میکرد و میومد تو مسجد “کوچه دردار” و وقتی نماز تموم میشد. پیرهن مراد رو بخیه میزد. ولی هیچ فایده نداشت. بیچاره بختش کورکور بود. خودش میگفت: نمیدونم، خدا عالمه شاید برام جادو جنبلی، چیزی کرده باشن. من که کاری از دستم برنمیادش. خدا خودش جزاشونو بده. خلاصه یتیمچۀ بدبخت آخرسرا راضی شده بود به یه سوپور شوور کنه!»
دید و بازدید | جلال آل احمد | مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | چاپ پنجم اسفند ۱۳۴۹