«پدرم چهار کارد فولادی درست کرده‌است. رو تیغهٔ کاردها نقش‌هایی حک کرده‌است که من سردرنمی‌آورم. یقین از رو کتاب اسرار قاسمی این نقش‌ها را رو روی تیغهٔ کاردهای فولادی حک کرده‌است. سجاده‌اش را توی اتاق خودش پهن می‌کند. کاردها را چهار گوشهٔ سجاده به زمین فرومی‌کند و ورد می‌خواند.» (ص ۲۵)

«جانم بالا می‌آید تا یک کلمه را هجی کنم و تازه وقتی کلمه را هجی کردم و خواندمش، معنی‌اش را نمی‌فهمم؛ مثلاً نمی‌دانم این “استعمارگر خونخوار” چه‌جور جانوری است که فقط خون می‌خورد و اشتهایش هم سیری‌ناپذیر است. لابد بی‌جهت اسم “استعمارگر” را “خونخوار” نگذاشته‌اند… از این جانور بفهمی نفهمی چیزکی دستگیرم می‌شود؛ مثلاً فهمیده‌ام که گاهی به جای خون، نفت هم می‌خورد و این است که بعضی جاها، تو کاغذها به جای اسم خونخوار، نفت‌خوار هم نوشته شده.» (ص۸۰)

«صدام خش‌دار است، پیشانی‌ام خیس عرق است. تکیه می‌دهم به پشتی مبل و سرم را بالا می‌گیرم. بعد، از گوشهٔ چشم نگاهم را می‌دوانم رو صورت دختر. دارد نگاهم می‌کند. دلم می‌لرزد. این لرزه غریبه، اما شیرین است. روزهای اول که بلور خانم را نگاه می‌کردم، دلم می‌لرزید، ولی حالا کلی فرق دارد. انگار دلم می‌خواهد از جا کنده شود. انگار تمام تنم می‌لرزد. انگار چیزی توی دلم خروش برداشته‌است.» (ص۱۸۴)

 همسایه‌ها | نوشتۀ احمد محمود | مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | چاپ اول: ۱۳۵۳