«جینی گفت: اینجا ایستادهام، در ایستگاه راه آهن زیرزمینی… یک لحظه زیر پیادهرو در قلب لندن میایستم. چرخهای بیشمار و پاهای متحرک درست بالای سر من فشار میآورند. خیابانهای بزرگ تمدن در اینجا به هم میرسند و به این طرف و آن طرف میروند. من در قلب زندگی هستم. اما نگاه کن، آن تن من است که در آن آینه دیده میشود. چقدر تنها، چه افسرده، چه پیر!… و هزاران هزار تن با نزولی وحشت آور از آن پلهها نازل میشوند.» (ص ۱۲۷)
«آه ای زندگی، چقدر از تو وحشت دارم، آه ای نوع بشر، چه اندازه از تو نفرت داشتهام. چقدر سقلمه زدید، چقدر راهم را بریدید، چقدر در خیابان آکسفورد وحشتآور بودید، چقدر وقتی در قطار زیرزمینی روبروی هم مینشستید و خیره مینگریستید، دون و بیشرف بودید.» (ص ۱۳۴)
«زندگی من همین بوده که من باید به یاد بیاورم و به هم ببافم، باید نخهای بیشمار، نازک و کلفت و گسیخته را، دوام و بقای تاریخ طویلمان، روزهای مختلف و آشفتهٔ خودمان را در یک ریسمان ببافم.» (ص ۱۳۴)
خیزابها | نوشتۀ ویرجینیا وولف | ترجمۀ پرویز داریوش | مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | چاپ اول: ۱۳۵۶