«یک روز صبح، همین‌که گره‌گوار سامسا از خواب آشفته‌ای پرید، در رختخواب خود به حشرهٔ تمام‌عیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوه‌ای گنبد مانندی دارد که رویش را رگه‌هایی به شکل کمان، تقسیم‌بندی کرده است. لحاف که به‌زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقت‌آوری برای تنه‌اش نازک می‌نمود جلو چشمش پیچ‌وتاب می‌خورد.
گره‌گوار فکر کرد: «چه به سرم آمده؟» مع‌هذا در عالم خواب نبود. اتاقش درست یک اتاق مردانه بود. گرچه کمی کوچک، ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولی‌اش استوار بود. روی میز کلکسیون، نمونه‌های پارچه گسترده بود. گره‌گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت می‌کرد. گراووری که اخیراً از مجله‌ای چیده و قاب طلایی کرده بود، به‌خوبی دیده می‌شد. این تصویر، زنی را نشان می‌داد که کلاه کوچکی به سر و یخهٔ پوستی داشت و خیلی شق‌ورق نشسته و نیم آستین پرپشمی را که بازوی اش تا آرنج در آن فرومی‌رفت، به معرض تماشای اشخاص باذوق گذاشته بود.

گره‌گوار به پنجره نگاه کرد. صدای چکه‌های باران که به حلبی شیروانی می‌خورد، شنیده می‌شد؛ این هوای گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی می‌خوابیدم تا همه این مزخرفات را فراموش بکنم!» ولی این کار به کلی غیرممکن بود؛ زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمی‌توانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هرچه دست و پا می‌کرد که به پهلو بخوابد، با حرکت خفیفی مثل الاکلنگ، هی به پشت می‌افتاد. صدبار دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را می‌بست تا لرزش پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که یک نوع درد مبهمی در پهلویش حس کرد که تا آنگاه مانند آن را درنیافته بود.» (جملات آغازین رمان مسخ)


مسخ | فرانتس کافکا | ترجمۀ صادق هدایت | مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر [جعفری] | چاپ اول: ۱۳۳۴