«مردی بود سی و دو سه ساله و میان‌بالا، که چشمان خاکستری تیره و صورت ظاهر مطبوعی داشت، اما هیچ اثری از اندیشه‌ای مشخص و تمرکز حواس در سیمایش پیدا نبود. اندیشه همچون پرنده‌ای آزاد در چهره‌اش پرواز می‌کرد، در چشمانش پرپر می‌زد و بر لب‌های نیم‌بازمانده‌اش می‌نشست و میان چین‌های پیشانی‌اش پنهان می‌شد و سپس پاک از میان می‌رفت و آن وقت چهره‌اش از پرتو یکدست بی‌خیالی روشن می‌شد و بی‌خیالی از صورتش به اطوار اندامش و حتی به چین‌های لباسش سرایت می‌کرد.» (ص ۷)
«لمیدگی برای ایلیا ایلیچ نه به علت ناچاری بود، چنان‌که برای بیمار یا کسی که بخواهد بخوابد، و نه وضعی گذرا چنان‌که برای رفع خستگی، نه حالتی لذتبخش، چنان‌که برای تن آسایان. لمیدگی حالت طبیعی او بود. وقتی در خانه بود، یعنی تقریبا همیشه، پیوسته لمیده بود و همیشه هم در یک اتاق، همان اتاقی که ما او را در آن یافتیم، و هم اتاق خوابش بود، هم کار و هم پذیرایی. سه اتاق دیگر هم داشت، اما به ندرت نگاهی به درون آنها می‌انداخت.» (ص ۱۳)
«آبلوموف در خانه هرگز نه کراوات می‌بست و نه جلیقه می‌پوشید زیرا به فراخیِ مجال و فراغ بال خود دل‌بسته بود. کفش‌هایی که به پا می‌کرد دراز و نرم و گشاد بودند و هر وقت نگاه نکرده پاهایش را از تختخواب فرو می‌نهاد پاها بی‌سر مویی انحراف در آنها جای می‌گرفتند.» (ص ۱۴)

نمی‌دانست به نامه کدخدا فکر کند یا به تغییر منزل؟ یا به صورت‌حساب‌ها رسیدگی کند. در سیل دردسرهای زندگی سرگردان بود و همچنان خوابیده ماند و از این پهلو به آن پهلو می‌غلتید و گاهگاه آه‌های بریده بریده‌اش شنیده می‌شد: وای خدای من، مصیبت که شروع شد از همه طرف می‌بارد.» (ص ۲۸)


□ آبلوموف| ایوان گنچاروف | ترجمۀ سروش حبیبی| مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر [جعفری]