«بچه که بودیم، این بازی را میکردیم. (اما حالا دیگر بازی نبود.) دوبهدو دستهای یکدیگر را میگرفتیم و هر کدام روی یکی از ریلها راه میرفتیم. بازی بامزهای بود. بامزه و شیرین. یکی نمیتوانست خود را نگه دارد و همبازیاش را به دنبال خود میکشید. همبازی یا میافتاد و یا میتوانست دوست خود را نگه دارد. خوبیاش همین بود. دوست تو، هم بار تو بود و هم یار تو. تو هم برای او همین بودی. گاه خیال میکردی تنها آزادتر و آسودهتر خواهی بود. اما اشتباه میکردی. دو قدم نرفته بودی که همچون بندبازی بر روی بند پیچ و تاب میخوردی و این سوی و آن سوی خم میشدی و از ارتفاع نیم وجب به زمین سقوط میکردی. اما بدتر از همه وقتی بود که دوستی دوستش را رها میکرد. برای آنکه خود نیفتد، او را رها میکرد. (و همیشه هم یک لحظه پس از او میافتاد.) یکی تعادلش را از دست میداد و برای آن که نیفتد با همۀ نیروی خود به دیگری، به دستهای دیگری میآویخت، و دیگری یکباره دستش را میکشید و او را رها میکرد. در این لحظه، بازی خونین میشد. نیروی کشش رهاشدۀ بیپشتیبان، همبازی را، دوست را به خاکریز کنار ریل پرتاب میکرد، و او غلت غلتان پایین میرفت و بستر سنگهای نوکتیز یا خارهای خشک را میپیمود و ما که سراغش میرفتیم، نخستین چیزی که میدیدیم رنگ سرخ خون بود بر سیمای پریدهرنگش.» (ص ۱۵)
راه رفتن روی ریل | مجموعه داستان، نوشتۀ فریدون تنکابنی | مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | چاپ اول: ۱۳۳۶