«تمام قوای خودش را جمع کرده بود و جست‌وخیزهایی از روی ناامیدی برمی‌داشت. اما اتومبیل از او تندتر می‌رفت. او اشتباه کرده بود. علاوه بر اینکه به دو اتومبیل نمی‌رسید، ناتوان و شکسته شده بود. دلش ضعف می‌رفت و یک‌‌مرتبه حس کرد که اعضایش از اراده‌ی او خارج شده و قادر به کمترین حرکت نیست. تمام کوشش او بیهوده بود. اصلاً نمی‌دانست چرا دویده، نمی‌دانست به کجا می‌رود، ‌نه راه پس داشت و نه راه پیش. ایستاد. له‌له می‌زد، زبان از دهنش بیرون آمده بود. جلوی چشم‌هایش تاریک شده بود. با سر خمیده، به زحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ماسه‌ی داغ و نمناک گذاشت، و با میل غریزی خودش که هیچ وقت گول نمی‌خورد، حس کرد که دیگر از اینجا نمی‌تواند تکان بخورد. سرش گیج می‌رفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود، درد شدیدی در شکمش حس می‌کرد و در چشم‌هایش روشنایی ناخوشی می‌درخشید. در میان تشنج و پیچ و تاب، دست‌ها و پاهایش کم‌کم بی‌حس می‌شد، عرق سردی تمام تنش را فرا گرفت.

ولی چیزی‌که بیشتر از همه پات را شکنجه می‌داد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچه‌ای بود که همه‌اش تو سری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشم‌های او این نوازش را گدایی می‌کرد و حاضر بود جان خودش را بدهد در صورتی‌که یکنفر به او اظهار محبت بکند. او احتیاج داشت که مهربانی خودش را به کسی ابراز کند اما به نظر می‌آمد هیچکس احتیاجی به ابراز احساسات او نداشت و هیچ‌کس از او حمایت نمی‌کرد.» (ص ۱۹)


□ سگ ولگرد | صادق هدایت | مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر [جعفری] | چ‍اپ‌ اول: ۱۳۳۸