«یک سال است، در تمام این مدّت هر چه التماس می‌کردم کاغذ و قلم می‌خواستم به من نمی‌دادند. همیشه پیش خودم گمان می‌کردم هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد، چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروز بدون این‌که خواسته باشم، کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن‌قدر آرزو می‌کردم، چیزی که آن‌قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده ــ از دیروز تا حالا هر چه فکر می‌کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل این است که کسی دست مرا می‌گیرد یا بازویم بی‌حس می‌شود. حالا که دقت می‌کنم مابین خط‌های درهم‌وبرهمی که روی کاغذ کشیده‌ام تنها چیزی که خوانده می‌شود این است: سه قطره خون.» (ص ۱۰)
«اول که مرا این‌جا آوردند همین وسواس را داشتم که مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمی‌زدم… شب‌ها هراسان از خواب می‌پریدم، به خیالم که آمده‌اند مرا بکُشند… همیشه همان آدم‌ها، همان خوراک‌ها، همان اتاق آبی که تا کمرکِشِ آن کبود است.» (ص ۱۲)
«با دوتا چشم درشت مثل چشم‌های سُرمه‌کشیده… نازی جلوم می‌دوید… خودش را به من می‌مالید، وقتی که می‌نشستم از سر و کولم بالا می‌رفت، پوزه‌اش را به صورتم می‌زد، با زبانِ زبرش پیشانی‌ام را می‌لیسید و اصرار داشت که او را ببوسم.» (ص ۱۷)
 «نگاه‌های نازی از همه‌چیز پُرمعناتر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان می‌داد، به‌طوری که انسان بی‌اختیار از خودش می‌پرسید: در پسِ این کله‌ی پشم‌آلود، پشت این چشم‌های سبزِ مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج می‌زند!» (ص ۱۸)

□ سه قطره خون | از مجموعه داستان سه قطره خون | صادق هدایت | مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر [جعفری] | چاپ اول: ۱۳۳۲