«تلخون به هیچ یک از دختران مرد تاجر نرفته بود. ماه فرنگ، ماه سلطان، ماه خورشید، ماه بیگم، ماه ملوک و ماه لقا، شش دختر دیگر مرد تاجر، هر یک ادا و اطوارهائی داشت، تقاضاهائی داشت. وقتی میشد که به سر و صدای آنها پسران همسایه به در و کوچه میریختند. صدای خندۀ شاد و هوسناک دختران تاجر ورد زبانها بود. خوشخوراکی و خوشپوشی آنها را همه کس میگفت.
بدن گوشتالو و شهوانیشان، آب در دهن جوانان محل میانداخت. برای خاطر یک رشته منجوق الوان یک هفته هرهر میخندیدند، یا توی آفتاب میلمیدند و منجوقهایشان را تماشا میکردند. گاه میشد که همان سر سفرۀ غذا بیفتند و بخوابند. مرد تاجر برای هر یک از دخترانش شوهری نیز دست و پا کرده بود که حسابی تنه لشی کنند و گوشت روی گوشت بیندازند. شوهران در خانه زنان خود زندگی میکردند و آنها هم حسابی خوش بودند. روزانه یکی دو ساعت بیشتر کار نمیکردند. آن هم چه کاری؟ سر زدن به حجرۀ مرد تاجر و تنظیم دفترهای او. بعد به خانه برمیگشتند و با زنان تنه لش و خوشگذرانشان تمام روز را به خنده و هر و کر میگذراندند.
تلخون در این میان برای خودش میگشت. گوئی این همه را نمیبیند یا میبیند و اعتنائی نمیکند. گوشتالو نبود، اما زیبائی نمکینی داشت. ته تغاری بود. مرد تاجر نتوانسته بود او را شوهر بدهد. مثل خواهرهایش لباسهای جورواجور نمیپوشید. دامن پیراهنش بیشتر وقتها کیس میشد، و همین جوری هم میگشت. خواهرهایش به کیسهای لباسش نگاه میکردند و در شگفت میشدند که چطور رویش میشود با آن سر و بر بگردد. پدرش هیچوقت به یاد نداشت که تلخون از او چیزی بخواهد. هر چه پدرش میخرید یا قبول میکرد، قبول داشت. نه اعتراضی، نه تشکری، گوئی به هیچ چیز اهمیت نمیدهد.»
مجموعه قصۀ تلخون| نوشتۀ صمد بهرنگی | مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | چاپ اول: ۱۳۴۹