«[…] فردای آن روز به ویتنام رفتم. در ویتنام جنگ بود، آتش بود و خون. خبرنگاری بودم که دیر یا زود گذارش به آنجا میافتاد. شب شد و خوابیدم. ناگهان صدای جنگ، گوشها را پر کرد. همهجا میلرزید. خرابیها به بار آمد. قلبها سوراخ شد و در یک آن، شیون کودکان بیسرپرست و مادرانی که کودکانشان از دست رفته بود، به گوش رسید. و من خیلی زود فهمیدم که در بهار کسی دوباره زنده نمیشود. من به این فکر میکردم که در سوی دیگر دنیا، گفتگو بر سر این است که آیا میتوان قلب بیماری را که فقط ده دقیقه از عمرش باقی است، به جای قلب بیمار دیگری پیوند زد تا به زندگی بازگردد؟ در حالی که اینجا هیچکس از خودش نمیپرسد که آیا درست است که جان یک عده انسان سالم و بیگناه را بریزند. نفرت و خشم سراپایم را میلرزاند و مغزم را سوراخ میکند. با خود قرار میگذارم که این گستاخی دنیا را برای تو «الیزابت» و برای دیگران تعریف کنم. برای تو که تضادهای این دنیای پرهیاهو را نمیشناسی الیزابت. و برای تو که نمیدانی چرا هنگامی که میخندم از ته دل میخندم و هنگامی که گریه میکنم، این چنین زیاد میگریم. چرا گاهی که باید شاد باشم، خوشحال نمیشوم و گاهی مشکلپسند و گاه سهل میگیرم. تو هنوز نمیدانی در این دنیا با کوشش و معجزه زندگی انسان رو به مرگ را نجات میدهند، ولی مرگ صدها،هزاران و میلیونها موجود زنده و سالم را باعث میشوند! میدانی؟!»
زندگی و دیگر هیچ | اوریانا فالاچی| ترجمۀ لیلی گلستان | مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | چاپ اول: اسفند ۱۳۵۰