من در دوازدهم آبان ماه سال 1298 شمسی در آخر بازار عباسآباد یكی از محلات فقیرنشین جنوب تهران متولد شدم در حالی كه پدرم چند ماهی قبل از تولدم مادرم را ترك كرده بود و مادرم با كار نخریسی برای جوراببافها مخارج خود و مرا كه تنها فرزندش بودم تأمین میكرد.
تا كلاس چهارم ابتدایی در مكتبخانه و دبستانهای علامه و ثریا در تهران درس خواندم و چون مادرم قادر به تأمین مخارج خانواده نبود در حالی كه بیشتر از دوازده سال نداشتم مرا به چاپخانۀ علمی كه در آن سالها به طریقه چاپ سنگی كار میكرد سپرد. در اولِ كار من در چاپخانه پادویی میكردم و بعضی اوقات كتابهای چاپ شده را روی سرم میگذاشتند و به كتابفروشیها میبردم. در آن روزگار در تهران برای ماشینهای سنگین برِ نبود و این ماشین با دست كار میكرد. یك نفر چرخ را میگرداند و یك نفر هم با دست كاغذ به ماشین میداد و یك نفر هم كاغذ چاپ شده را از ماشین میگرفت. هركدام یك گونی هم مثل پیشبند به خود میبستیم. استاد ماشین هم بهكار ما نظارت میكرد.
من پس از مدتی برای كاغذبگیری از ماشین انتخاب شدم و چون قدم كوتاه بود و به ماشین نمیرسید چند آجر و سنگ زیر پاهایم میگذاشتند كه دستم به سیلندر ماشین برسد. صبح شنبه به چاپخانه میرفتم و صبح جمعه مرخص میشدم. در شبانهروز 2 وعده 2 ساعته در چاپخانه استراحت میكردم. برای روز یك ریال و شب دو ریال مزد میگرفتم و از بس روی پاهایم میایستادم پاشنه پاهایم ترَك برمیداشت و مادرم روزهای جمعه كه تعطیل بودیم، برای مداوا پیه بز داغ میكرد و لای ترَكها میریخت.
بعضی از روزهای تابستان كه كار چاپ كمتر بود عصرها تعدادی از كتابهای افسانهای مثل امیر ارسلان، حسین كرد، رستمنامه، فلكناز و عاق والدین و از این قبیل كتابها را كه در آن چاپخانه چاپ میشد زیر بغل میزدم و در خیابانهای تهران راه میافتادم و داد میزدم «آی رستمنامه، فلكناز، عاق والدین، شمایل روز عاشورا داریم» و یا بعضی از روزهای تعطیل تابستان با چند نفر از كارگران كه همسن و سال خودم بودند، بعضی از همین كتابها را روی الاغی كه كرایه میكردیم بار كرده و به دهات اطراف تهران میرفتیم و با داد زدنِ «كتاب داریم، قرآن و مفاتیح چاپ اعلی و رستمنامه داریم» كتابفروشی میكردیم و در ازای فروش كتابها مرغ و تخممرغ و غاز و یا بز و میش كوچكی یا حبوبات به ما میدادند كه به شهر آورده آنها را به عوض پول كتابها به كتابفروشیها میدادیم.
پس از چند سال ماشینهای چاپخانه تبدیل به ماشینهای چاپ مسطح حروفی شد و من به قسمتهای مختلف صحافی و حروفچینی منتقل شدم تا سال 1320 كه قوای متفقین ایران را اشغال كردند و من داوطلبانه برای خدمت سربازی به نیروی هوایی اعزام شدم.
پس از دو سال خدمت سربازی به چاپخانه برگشتم و شبها به كلاسهای اكابر میرفتم و مدتی پس از ازدواج بهواسطه مبتلا شدن به بیماری تیفوس كه در زمان اشغال ایران در تهران شیوع یافته بود قادر به كار كردن در چاپخانه نبودم و با تعدادی از همان كتابهای قدیمی و افسانهای چاپ سنگی و دو سه قالیچه و مقداری خنزرپنزرهای خانه به مسجد شاه تهران رفتم و در سكوی شرقی دالان مسجد شاه كه به طرف بازار حلبیسازها (بینالحرمین) میرفت بساط كتابفروشی پهن كردم و به فروش كتاب پرداختم. پس از دو سال كتابفروشی علمی از من دعوت كرد كه برای سرپرستی و امور حسابداری و میرزایی كه در آن موقع با چرتكه و سیاِ انجام میگرفت به آنجا بروم.
تا سال 1328 در آن كتابفروشی بهكار ادامه دادم و چون به خواندن و مطالعه كتاب علاقهمند بودم و آتش عشق به چاپ و نشر كتابهای ادبی و علمی در دلم شعله میكشید در همان سال استعفا دادم و با پسانداز سالهای كارگری و كارمندی مؤسسه امیركبیر را در یك اتاق شانزده متری در قسمت فوقانی یكی از ساختمانهای خیابان ناصرخسرو تأسیس نموده و با شور و شوق و آرزوهای دور و دراز به چاپ كتابهای علمی و ادبی كه آرزویم بود پرداختم.
چون از بچگی مرا «تقی» صدا میزدند به یاد میرزا تقیخان امیركبیر، صدراعظم اصلاحطلب تاریخ معاصر، نام امیركبیر را برای مؤسسهام انتخاب كردم.
در آن روزگار آن كتابها خریدار زیادی نداشت و كتابها باد كرد و ورشكست شدم. ولی با عشق و علاقهای كه به كار نشر داشتم از پای ننشستم و پس از چند ماهی سرقفلی یكی از دكانهای ناصرخسرو را با وامی كه از یكی از كاغذفروشها گرفتم خریداری كرده و امیركبیر به آن دكان انتقال یافت و به فروش و چاپ و نشر كتاب ادامه میدادم. كتابهای سایر ناشران را با نوشتافزار میخریدم، هم در دكان میفروختم و هم به شهرستانها میفرستادم، در اوایل كار همسرم برای صندوقداری تا مدتها به آن دكان میآمد و با من همكاری میكرد. بر اثر تلاش و زحمات شبانهروزی و روابط حسنه با مؤلفان و مترجمان و ناشران و كتابفروشان آن زمان و نوآوریهایی كه در كار نشر به وجود آورده بودم كمكم مؤسسهام توسعه پیدا میكرد و رونق میگرفت بهطوری كه تا سال 1336 قریب پانصد كتاب در رشتههای مختلف چاپ و منتشر كردم و نام امیركبیر بلند آوازه شد. (در كارنامهای كه در همان زمان امیركبیر منتشر ساخت فهرست این كتابها مندرج است) ولی بهواسطۀ كار و فعالیت شبانهروزی چشم چپم دچار خونریزی شد و با معالجاتی كه در تهران و 2ـ3 كشور خارج انجام گرفت متأسفانه معالجات مؤثر واقع نگردید و بینایی چشم چپم را از دست دادم. در سال 1337 دومین فروشگاه خود را در خیابان شاهآباد (جمهوری فعلی) تأسیس كردم.
در سال 1342 پس از نابسامانیهای بسیار در امر چاپ و توزیع كتابهای درسی كه جنجال آن به مجلس و روزنامهها و مجلات كشیده شده و دانشآموزان كشور و اولیای آنها را بهستوه آورده بود، شركتی بهنام شركت طبع و نشر كتابهای درسی ایران مركب از 130 نفر از ناشران و كتابفروشان و چاپخانهداران با تصدی و مدیریت من در تهران تشكیل شد. این شركت بدون هیچگونه وابستگی و گرفتن وام و كمك دولتی با سرمایه خود و با تلاش و سعی شبانهروزی موفق گردید در اولین سال تأسیس خود، در شهریور سال 1343 كتابهای درسی را پنجاه تا هفتاد درصد ارزانتر از سالهای قبل به مقیاس وسیع در تهران و سراسر مملكت در اختیار دانشآموزان قرار دهد و برای اولین بار در تاریخ مملكت به غائله كتابهای درسی خاتمه بخشد. بدین ترتیب مشكل بزرگ خانوادههای ایرانی از این حیث برطرف گردید و با وجود تورم روزافزون در كشور، در مدت دوازده سال فعالیت آن شركت، كتابهای درسی به همان بهای سالهای اولیه تأسیس عرضه میگردید و از این بابت بارها و بارها مورد تشویق و امتنان مردم و كتابفروشان قرار گرفت.
با وجود این خدمت بزرگ و ایثارگرانه كه دوازده سال از عمر خود را شبانهروز برای پیشرفت آن و رفاه دانشآموزان و اولیای آنها صادقانه فدا كردم، در بهمن 1358 به دادسرای انقلاب احضار و به همین خاطر محاكمه شدم. پس از آزادی از زندان و چهار سال بلاتكلیفی و سرگردانی مؤسسهای كه با خون دل بسیار بوجود آورده بودم، مصادره و به سازمان تبلیغات اسلامی كه ارتباطی با احكام صادره علیه من نداشت واگذار گردید.
با اینكه احكام صادره علیه من به واسطه بیاساس بودن و كذب تمامی اتهامات وارده هیچ مبنا و مستندی نداشت و از طرف دادگاه عالی انقلاب و دادستانی انتظامی قضات و دادسرای دیوان عالی كشور و قضات شورایعالی قضایی بیاعتبار و خلاف قانون و شرع مقدس و خلاف قانون اساسی تشخیص داده شده و غیرقانونی بودن آن را اعلام كردند، با همه اقدامات و زحماتی كه كشیدم به واسطه عدم ضوابط و حاكمیت روابط تا امروز موفقیتی در استرداد تشكیلاتم بهدست نیاوردهام.
اكنون بیش از 25 سال از اولین بازداشت من در زندان اوین و محاكمهام میگذرد و من كه آن تشكیلات وسیع فرهنگی و خدمتگزار و آن تحولات بزرگ در امر چاپ و نشر كتاب را با دست خالی و با همت و تلاش و رنج سالیان دراز بوجود آورده بودم و میرفت كه مؤسسهام یكی از بزرگترین مؤسسات نشر كتاب در خاورمیانه بشود و خدمات فرهنگی را چون گذشته برای ملت و كشورم انجام دهم بهجای اینكه مرا تشویق و زندگی سراسر رنج و فعالیت و موفقیت مرا سرمشقی برای جوانان كشورمان قرار دهند، خانهنشین شده و شاهد اضمحلال مؤسسهای هستم كه از فرزندانم برای من عزیزتر است.
در خاتمه متذكر میگردد كه بر خلاف شایعات چند تن رقبای واماندۀ صنفی، در سراسر عمر و فعالیت خود به هیچ مقام و دستگاهی وابستگی نداشته، و در هیچ حزب و گروه و دستهای نبوده، هیچ دوست و خویشاوند دولتمردی نداشته و نیز از هیچ كمك دولتی اعم از مالی و غیره استفاده نكرده و به بانكها بدهكار نبوده و هیچ معامله و مقاطعهای با دولت نداشتهام و زندگی شغلیام خلاصه میشده است در چاپ و نشر و ترویج كتاب و كار و كار و تلاش و فعالیت شبانهروزی و كلنجار رفتن با مأموران سانسور كه گریبانگیر تمام ناشران فعال و دلسوز آن دوران بود و كارمندان قدیمی امیركبیر و ناشران باسابقه بخوبی به سوابق امر آشنا هستند.