از یادها و حق‌گزاری‌ها

  • خانه
  • /
  • از یادها و حق‌گزاری‌ها

پـدر
اى فرزند ادبار و رنج و زحمت
مى‌دانم و مى‌دانيم كه در اين سى و چند سال بر تو چه گذشت.
رفتارى كه با تو شد، تو را در صف مظلومان تاريخ فرهنگى سرزمين ما جاى داد،
شايد همان‌طور كه هميشه مى‌گفتى هيچ‌كس درد تو را نمى‌فهميد؛
اما خوشحالم كه آنچه در هميشه اين سال‌ها از صميم قلب مى‌گفتم و مى‌گفتيم فقط براى تسلّا و دلدارى‌ات نبود، اكنون بر تو هم ثابت شده است.
آيا خوشحال و خشنود نيستى كه اين‌همه در بزرگداشت خدماتت نوشته‌اند و مى‌گويند و مى‌نويسند؟
اكنون ثمره آن‌همه تكاپو و شب‌پيمايى و ايثار و كسب افتخار در نشر كتاب را مى‌بينى.
اكنون آن عده از فرهنگ‌دوستان و اهل فرهنگ هم كه از سرنوشت تو و مؤسسه اميركبير آگاهى نداشتند با تو همدردى مى‌كنند.
اكنون قدردانى‌ها و دعاهاى خير همه اهل فرهنگ بدرقه راه و آخرت توست.
اكنون تو بخشى از تاريخ فرهنگى كشور شده‌اى.
به‌ راستى چه از اين بهتر؟

محمدرضا جعفرى

جايگاه عبدالرحيم جعفرى در تاريخ نشر ايران
(متن سخنرانى عبدالحسین آذرنگ در مجلس بزرگداشت عبدالرحيم جعفرى در مركز دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى،خرداد 1383؛ فصلنامۀ نگاه نو، شماره 62، مرداد 1383)

در اوضاع و احوالى كه به لحاظ فقر نظرى، ناتوانى پژوهشى و كاستى‌هاى نگرشى نتوانسته بوديم حتى يك تاريخچه مختصر درباره نشر كتاب در ايران و چگونگى تحول آن بنويسيم، و به نشر بپردازيم كه مهم‌ترين ركن توليد فرهنگى كشورمان در عرصه نوشتار است، موج‌هاى پياپى انقلاب‌هاى ارتباطات، اطلاعات و الكترونيك از راه رسيد و در تعريف‌ها، برداشت‌ها و كاركردها دگرگونى به بار آورد. از دهه 1990 به اين سو، و به ويژه در كشورهاى مولّد فرهنگى، نشر به سپهرِ ديگرى وارد شد؛ به سپهر ارتباط بى‌مرز، به قلمرو نشر فارغ از چاپ و صحافى، به كرانه‌هاى پايانى كهكشان گوتنبرگى. اين دگرگونى را جمعى به مرگ يا پايان كتاب تعبير كردند و از آن هراسيدند. اما ديرى نپاييد كه رشد بيش از پيش توليد كتاب، و نيز خواندن، نشان داد كه كتاب در اين تحول نمرد، و بررسى‌هاى دامنه‌دار نيز تأكيد گذارد كه كتاب نخواهد مرد و علم، فن، صنعت و هنر نشر مى‌تواند از پيش هم غنى‌تر شود، به شرط آنكه در رقابت ميان رسانه‌ها، جايگاه، نقش، كاركرد و تأثير خود را درست بشناسد؛ به شرط آنكه هر رسانه‌اى به آن جنبه‌اى بپردازد كه در ميدان رقابت‌هاى سهمگين رسانه‌ها، از رسانه ديگرى ساخته نيست. تجربه‌ها نيز از دهه 1990 به اين سو گواهى داد كه كتاب چاپى از مزيت‌هاى مخصوص به خود برخوردار است و هيچ رسانه‌اى، فعلا و تا جايى كه روند فناورى‌ها در ديدرس ماست، نمى‌تواند مزيت‌هاى كتاب را از آن خود كند. اما در كنار اين قوت قلب، به زاويه‌ها و جنبه‌هاى تاريكى پرتو تابيده شد كه از آن‌ها بى‌اطلاع بوديم، يا اگر بى‌اطلاع هم نبوديم، به آن‌ها عنايت نمى‌كرديم.

از ديرباز گمان مى‌رفت كه تاريخ چاپ كتاب‌ها يا چگونگى به چاپ رسيدن كتاب‌ها، همان تاريخ نشر است. مى‌پنداشتند اگر كه صورت دقيق يا كاملى از چاپ كتاب‌ها و كسانى كه كتاب‌ها را چاپ كرده‌اند، از بانيان، مؤثران، دست‌اندركاران، و جز آن‌ها در اختيار داشته باشند، تاريخ نشر را نيز در دل آن يا در سايه آن دارند. و همين خطاى نگرشى سبب مى‌شد كه رابطه عميق و گسترده ناشر را با اقليم پديد آوردن از يك سو، و با جهانِ خواندن از سوى ديگر، درنيابند، به پيوندهاى فرهنگى، اجتماعى، فكرى، انسانى و انواع ديگر پيوند ميان ناشر به عنوان پل ارتباطىِ تنظيم‌گر ميان نويسنده و خواننده، ميانِ طيف‌هاى پديدآورندگان و طيف‌هاى خوانندگان، ميان پيام‌فرستان و پيام‌گيران، در انواع فضاها و محيط‌هاى مختلف، با ويژگى‌هاى مخصوص به آن‌ها، نينديشند و به اين راز مهم پى نبرند كه پيوندگرى مى‌تواند به سان اهرمى بس نيرومند و تأثيرگذار عمل كند، و نشر، پيوندگرى فرهنگى است با اهرم‌هاى مضاعف. ناشران ما، حتى ناشران بزرگ ما، چون به اين نقش خود به درستى آگاه نبودند، بسيارى از فعاليت‌هاى خود را در خور ثبت شدن نمى‌ديدند، يادداشت روزانه نمى‌نوشتند، ديدارهاى خود را با پديدآورندگان، محافل و جرگه‌ها و پيشنهاددهندگان آثار ضبط نمى‌كردند و به عناصر، جريان‌ها، رويدادها، و عامل‌هاى مؤثر بر توليد فرهنگى كه نشر شاخه‌اى از آن را تشكيل مى‌دهد، توجه نمى‌كردند؛ يا اگر هم توجه مى‌كردند، به زبان و قلم درنمى‌آوردند.

همين غفلت ممتد سبب شده است كه بخش مهمى از اسناد لازم براى تاريخ نشر ايران، كه همانا نوشته‌هاى ناشران درباره نشر و فعاليت‌هاى خود باشد، اصلا به وجود نيايد و از فقدان آن خلئى پديد آيد كه معلوم نيست چگونه مى‌توان آن را كاهش داد؛ گرچه پر كردن آن به هيچ روى امكان‌پذير نيست. اگر اطلاعات و مستندات كافى از آنچه در عرصه نشر ايران گذشته است، از آغاز تاكنون در اختيار ما بود، چه ضرورتى داشت از دستاوردهاى مردى سخن بگوييم كه جايگاه بحقّ او را بايد به كمك جدول‌هاى متعدد تطبيقى به مخاطبانى معرفى كرد كه نبودن سند و مدرك، آنان را از حقيقت دور نگه داشته است. نشر كتاب در ايران، از آغاز تبديل شدن كتاب به رسانه‌اى همگانى تا اين زمان، و بر پايه شاخص‌هاى توليد كتاب، از چندين مرحله اصلى و شمار بسيارى مرحله فرعى گذشته است كه به مهم‌ترين مرحله‌هاى اصلى آن اشاره مى‌شود:

1. نشر پيشاچاپ (از ابداع و رواج خط در ايران تا ورود چاپ)؛
2. از ورود فناورى چاپ و رواج نشر تكثيرى تا آغاز جنبش‌هاى فكرى ـسياسى مشروطه‌خواهى و ضداستبدادى؛
3. از استقرار نظام مشروطه تا دوره استقرار سياسى در دهه 1310 ش و آغاز تأسيس نهادهاى جديد مؤثر بر نشر و مرتبط با آن؛
4. از دهه 1310 ش تا فضاى جديد سياسى ـاجتماعى ايجاد شده پس از شهريور 1320 (حدودآ دوره اشغال ايران)؛
5. از اوايل دهه 1320 ش تا كودتاى نظامى 1332 ش؛
6. از 1332 تا 1341 ش؛
7. از 1342 تا 1350 ش؛
8. از 1351 تا انتشار انفجارىِ آثار ممنوع از حدودآ نيمه 1357 ش؛
9. از انقلاب اسلامى و آغاز 1358 به اين سو كه اين دوره را (حدودآ ربع قرن) به چند دوره فرعى‌تر مى‌توان تقسيم كرد:

1/9. دوره تعليق و بلاتكليفى؛
2/9. دوره انتقال؛
3/9. دوره رشد چشم‌گير، اما كوتاه؛
4/9. دوره ركود؛
(اين چهار دوره در فاصله 1358 تا 1370 ش است)
5/9. از 1371 تا 1376 ش؛
6/9. از 1377 تا 1381 ش؛
7/9. از 1382 ش به بعد؛

در اين تقسيم‌بندى‌ها، هر دوره‌اى ويژگى‌هاى عمومى و مشتركى دارد كه آن را از دوره‌هاى ديگر متمايز مى‌سازد. ناشران فعال كشور (فعال، بر پايه اين تعريف كه در سال كم‌تر از 24 عنوان كتاب، يعنى كم‌تر از ماهى 2 عنوان، كتاب منتشر نكرده باشند)، بر حسب اينكه از چه زمان فعاليت خود را آغاز كرده باشند، از دوره‌هاى مختلف نشر گذشته‌اند و به ناگزير، مقتضيات هر دوره بر فعاليت آن‌ها تأثير گذاشته است. اميركبيرِ تأسيس‌شده عبدالرحيم جعفرى هم از اين قاعده بركنار نيست و جايگاه آن را با بررسى تفصيلى‌تر دوره‌ها دقيق‌تر مى‌توان تعيين كرد.
عبدالرحيم جعفرى، اميركبير را در 1328 ش، در دوره 12 ساله نشر پس از شهريور 1320 تأسيس كرد. اين دوره نشر چند ويژگى دارد:

1. از آزادى نسبى برخوردار است؛
2. زير تأثير فضاى سياسى است؛
3. گرايش‌هاى چپ بيش‌تر بر آن غالب است؛
4. به لحاظ وضع بد اقتصادى كشور، انگيزه اقتصادى در آن بسيار ضعيف است؛
5. گرايش‌هاى سنتى و جديد در آن در زدوخوردند، اما غلبه قطعى را هنوز نمى‌توان به هيچ‌يك از آن دو گرايش نسبت داد؛
6. به رغم اين‌ها، توليد كتاب مهم‌ترين رشته توليد فرهنگى در كشور است.

اميركبير جعفرى، مانند ساير مؤسسه‌هاى انتشاراتى، با اين ويژگى‌ها روبه‌رو بود. عبدالرحيم جعفرى با سرمايه مالى بسيار محدود، دفتر كوچكى به راه انداخت و به عنوان ناشر آثار عمومى، و بى‌آنكه بخواهد در خط فكرى سياسى خاصى فعاليت كند، وارد عرصه نشر شد؛ البته او در آن زمان گرايش‌هاى سياسى خاص خود را داشت (مى‌توانيد نگاه كنيد به خاطرات او با عنوان در جست‌وجوى صبح كه به تازگى انتشار يافته است) و با توجه به زمينه خانوادگى، محيطى كه در آن پرورش يافته بود و فضاى حاكم بر خانواده علمى‌ها (ناشران، كتابفروشان، و چاپخانه‌دارانى كه جعفرى مدت مديدى براى آن‌ها كار مى‌كرد و به لحاظ صداقت و امانت اخلاقى به دامادى آن‌ها نيز پذيرفته شده بود) و همچنين در مقايسه با هم‌نسلان و هم‌ترازان خود، از نظر نگرش، نوجو و نوآموز، يا شايد هم، به تعبيرى، سنت‌شكن و سنت‌ستيز به شمار مى‌آمد. بى‌باكى و پردلى، بلندپروازى و هدفمندى، كه از خصوصيات روحى او در آن زمان بود، طبعآ بر نوع فعاليت مؤسسه‌اش تأثير مى‌گذاشت، كه تجربه ساليان بعد و گذشت زمان نشان داد كه تأثيرهاى خود را بر جاى گذاشت و تا بدان حد كه زندگى خود او را هم بى‌نصيب نگذاشت. در همان دوره، مؤسسه‌هاى انتشاراتى ديگرى هم تأسيس شدند كه شباهت‌ها و تفاوت‌هاى آن‌ها را، به ويژه با توجه به اختصاصات دوره، مى‌توان برشمرد؛ اما در ميان اين شباهت‌ها و تفاوت‌ها، شايد هيچ عاملى به اندازه ويژگى‌هاى بنيانگذار اميركبير، اين مؤسسه را از بقيه متمايز نمى‌كند. اميركبير سى ساله جعفرى (از 1328 تا 1358) چهار دوره اصلى نشر ايران را از سر گذراند و از دوره دوم فعاليت خود به بعد، روحيات بنيانگذار آن در آن متبلور شد. ويژگى‌هاى چنين روحياتى، در مقايسه با خصلت‌هاى روحى، فكرى و شخصيتى ناشران بزرگ جهانى كه اجمالاً به آن اشاره مى‌كنم در ميان ناشران ايرانى بسيار استثنايى، و از خاصه‌هاى ناشران معروف به دوران‌ساز (Epoch maker) است.

به شمار اندكى از ناشران بزرگ بين‌المللى لقب «دوران‌ساز» داده‌اند. ناشران دوران‌ساز از سنخ ناشران اثرآفرين، نيازآفرين، پيش‌آهنگ، آينده‌گرا و آينده‌نگرند. ناشرانى كه ذهن‌ها را به انديشه‌هاى بديع و جديد، به آثار تازه، به ديدگاه‌ها، نگرش‌ها و تحليل‌هاى متفاوت، به عرصه‌هاى نگشوده و راه‌هاى نپيموده، به طرح‌هاى نو، رهيافت‌هاى تازه جلب مى‌كنند، و به همين دليل جريان‌ساز و رويدادآفرين‌اند، در مسير پژوهش‌ها، آموزش‌ها، جست‌وجوها در تكاپوى فرهنگى تأثير مى‌گذارند. ناشران دوران‌ساز حتى جنبش‌هاى فكرى جديد به راه مى‌اندازند و گفتمان‌ها را تغيير مى‌دهند. دوران‌سازى، تأثيرگذارى در مقياسى تا بدين حد وسيع، آرمان آن دسته از ناشرانى است كه به توان آشكار و پنهان پيشه خود آگاهند، به حرفه خود دل مى‌بندند و عشق مى‌ورزند. دست يافتن به چنين آرمانى براى همه ناشران، در همه كشورها و در همه دوره‌ها ميسر نيست. در ضمن، يكى از شرايط احراز لقب دوران‌سازى، انتشار آثار به زبانى بين‌المللى و با همكارى پديدآورندگانى است كه با معيارهاى جهانى و عرصه بين‌المللى اثر پديد مى‌آورند. و نيك پيداست كه اين لقب را تاكنون به هيچ‌يك از ناشران كشورهاى رده دوم اطلاق نكرده‌اند. به رغم اين، اميركبير جعفرى به جايگاهى دست يافت كه همتاى آن را در كشورهايى كه موقعيتى همپايه ايران داشته‌اند كم‌تر مى‌توان يافت و پاره‌اى از ويژگى‌هاى دوران‌سازى نشر را از آن خود كرد.

اميركبير جعفرى در دوره‌اى به مدت نزديك به 25 سال فعاليت، به يكى از بنيادهاى اصلى نشر كتاب در ايران تبديل شد. اين موقعيت به مدد همان ويژگى‌هايى حاصل شد كه در بنيان گذار آن بود و مشابه آن را در همه مديران نشر دوران‌ساز، بدون استثنا مى‌توان يافت؛ يعنى اتكا به‌نفس، مخاطره‌پذيرى، همه سوبينى، نيازشناسى، راه‌گشايى، مجموعه‌سازى، خواننده‌پرورى و جز آن. ناشران دوران‌ساز، معمولا همگى طيف گسترده خوانندگان را با پسندهاى متفاوت شناسايى و نيازهاى مطالعاتى آنان را اقناع مى‌كنند. پرهيز از گرايش‌هاى فكرى خاص، ميدان دادن به چهره‌هاى تازه و استعدادهاى جوان، گشودن راه بر شكفتن خلاقيت‌ها و به بار نشاندن توانايى‌ها، از ويژگى‌هاى ديگر آن است.

اميركبير جعفرى، به رغم اين، از گذشته و نيز از سنت‌هايى كه پاسدارى از آن‌ها براى جامعه ديرينه‌سالى چون ايران ضرورت دارد، غافل نماند. ديوان‌هاى شعرى كه به سرمايه و اهتمام اين ناشر از شاعران زبان فارسى چاپ شد، با هزينه‌هاى بسيار و تحمل مشقت‌هاى فراوان، در تاريخ نشر ايران كم‌مانند است. البته در مجموعه انتشارات هر ناشرى اثر پربها و كم‌بها، هر دو، يافت مى‌شود، و هر اثرى هم، كم‌وبيش، خوانندگان خاص خود را دارد، اما نسبت‌هاست كه در نهايت تعيين مى‌كند ارزش‌هاى آثار ناشر در چه سمتى بيش‌تر قرار مى‌گيرد. اميركبير جعفرى ناشرى بود عمومى. ارضاى نياز طيف خوانندگان در نشر عمومى، بسيار دشوارتر از نشر تخصصى است. در نشر تخصصى، پديدآورندگان، خوانندگان و عناصر توليدى كتاب، معمولا يكديگر را به آسانى مى‌يابند. تعيين دامنه كار در تخصص‌هاى مختلف چندان دشوار نيست. اما برآوردن نيازهاى به سرعت در حال تغيير خوانندگان عمومى، كه معمولا از عامل‌هاى مختلف بيرونى تأثير مى‌گيرند، از دشوارترين تصميم‌گيرى‌ها در نشر است. نگه داشتن خواننده، افزودن بر شمار او و خواننده‌يابى و خواننده‌آفرينى از هنرهاى متمايز نشر و از عرصه‌هاى تشخيص، نبوغ، نوآورى و مخاطره‌پذيرى‌هاى ناشران كارآمد است. بررسى موضوعى آثار انتشار يافته از سوى اميركبير جعفرى نشان مى‌دهد كه طراح اين مؤسسه مى‌خواست با همه قشرهاى مختلف جامعه فارسى‌زبان ارتباط نوشتارى برقرار سازد، آن هم در دوره‌هايى كه سانسورهاى سياسى به شدت حاكم بود و اين مؤسسه به اعتبار اسناد و مدارك موجود، زير تيغ سانسور رژيم گذشته قرار داشت. با اين حال، نگاه اميركبير جعفرى به نشر، همه سوبين و در عين حال در محدوده امكانات زبانى بود كه سخنگويان به آن، به هر تقدير، اندك‌شمارند.

چنين رهيافتى به نشر در طبقه‌بندى‌ها، از مصداق‌هاى بارز تلاش در راه ايجاد نشر ملى است؛ يعنى نشرى كه در مقياس ملى فعاليت كند و به نيازهاى همه لايه‌هاى جامعه در سطح ملى پاسخ گويد و شبكه خدمات انتشاراتى خود را در گستره ملى يا در گستره جغرافيايى كه زبان آثار انتشاريافته در محدوده آن قرار مى‌گيرد، به گونه‌اى بگستراند كه دسترسى به انتشارات ميسر باشد. اميركبير جعفرى در راه اين هدف كوشيد و شبكه سراسرى پخش آن موضوعى است كه مطالعه درباره آن مى‌تواند براى بررسى دقيق‌ترِ ناكارآمدىِ شبكه پخش كنونى سودمند باشد. نشر ملى در هر كشور معمولا از ويژگى‌هايى برخوردار است كه آن را از نشر كشورهاى ديگر متمايز مى‌سازد. سهم ناشران بزرگ و كارآمد در ايجاد و استقرار نشر ملى، معمولا بارزتر است و همين‌گونه سهم‌هاست كه هويت و شخصيت نشر ملى را به تدريج تشكيل مى‌دهد.

اين نكته را لازم مى‌دانم يادآورى كنم كه از اسرار اميركبير، چه اميركبير سابق و چه اميركبير لاحق، اطلاعى، يا اطلاع خاصى ندارم و در دوره شكوفايى اين مؤسسه دانش‌آموز و دانشجويى بودم كه از رموز نشر هيچ چيز نمى‌دانستم. بررسى پديدار شناختى آثار اميركبير و مقايسه آن با شاخص‌ها و معيارهاى داورى درباره نشر، اين نظر را به تدريج در ذهنم شكل داد و به آن قوت بخشيد كه مؤسسه انتشارات اميركبير در دوره شكوفايى خود، و به ويژه از زمانى كه منحنى توليد انتشاراتى آن در سال‌هاى نخستين دهه 1350 ش به سرعت خيز گرفت، به سمت نشرى هدفمند و آرمان‌گرا در مقياس ملى حركت مى‌كرده است. موضوع‌گزينى‌ها، مجموعه‌سازى‌ها، روى بردن به طيف بسيار گسترده پديدآورندگان با انواع گرايش‌هاى فكرى و سياسى، يا به عبارت ديگر، فارغ از گرايش‌هاى آن‌ها، انتخاب كتاب‌هاى مناسب و برجسته براى ترجمه به فارسى از چند زبان، از اين حكايت مى‌كند كه اميركبير جعفرى به هيچ روى نمى‌توانسته است بدون مشورت‌خواهى و همكارى گسترده جمعى زبده عمل كرده باشد. اين نكته را نيز خوب است در نظر داشته باشيم كه اميركبير جعفرى در طبقه‌بندى انواع نشر، جزو ناشران منفعت‌گرا و تجارتى قرار مى‌گيرد، يعنى ناشرانى كه هدف اصلى و عمده آن‌ها از انتشار، كسب درآمد و سود است؛ اما اين را هم فورآ بايد افزود كه توليدات انتشاراتى هر ناشرى، مادام كه با منحنى‌هاى نياز جامعه همسوست و به نيازهاى واقعى، مشروع، قانونى و موجه مردم پاسخ مى‌گويد، نشرى است نيازمدار و طبيعتاً در خدمت مردم و جامعه.

داورى درباره اينكه اميركبير جعفرى، در مقايسه با ناشران بزرگ و موفق در كشورهايى كه همتاى ايران به شمار مى‌آيند، تا چه حد در تبديل امكانات بالقوه به بالفعل توفيق داشته است، مطلب ساده‌اى نيست و البته پيداست كه روشن شدن آن به تعيين جايگاه بحق اميركبير شكوفا در نشر ملى ايران كمك مى‌كند. اميركبير جعفرى در دوره‌اى كه آهنگ رشد اقتصادى ايران شتابان شده بود، از امكانات جامعه در جهت گسترش دامنه فعاليت‌هاى خود و ارتقاى سطح و محدوده هدف‌ها استفاده كرد. اينكه از آن امكانات تا چه حد و چگونه استفاده كرد، و اين استفاده تا كجا به شم فطرى عبدالرحيم جعفرى در نشر، و تشخيص و تجربه و شناخت او از جامعه كتابخوان ايران مربوط مى‌شد و به چه ميزان به سازمان و تشكيلات و همكاران و مشاوران اميركبير ارتباط مى‌يافت؛ و نيز اين نكته كه چرا ناشران بزرگ ديگر كه خود را رقيب اميركبير جعفرى مى‌دانستند، از آن امكانات بهره نگرفتند، يا به سان اميركبير بهره نگرفتند، يا نتوانستند آن‌سان كه بايد، بهره بگيرند، از جمله مجهولاتى است كه به بررسى نياز دارد، و باز هم پيداست كه نتيجه آن، هر چه باشد، براى تاريخ نشر ما بااهميت و روشن‌گر است.

تأكيد بر نكته ديگرى را هم لازم مى‌دانم. در اوضاع و احوالى كه نشر كشور بر هيچ‌گونه نظام پژوهشى و آموزشى استوار نبود گو اينكه حتى اين زمان هم نيست شمارى از ناشران كه تعدادشان از عدد انگشتان دست تجاوز نمى‌كند، به مدد قوه‌اى ذاتى و تشخيصى فطرى يا شهودى، يا به كمك تجربه‌هاى اكتسابى، و بى‌آنكه در نشر و توليد مواد نوشتارى، آموزش يا استاد صاحب علم و دانش ديده باشند، تحولى در فرهنگ و معرفت جامعه ما ايجاد كردند كه سهم و تأثيرهاى اصلى و جنبى آن به هيچ روى كم از سهم و تأثيرهاى برترين نهادهاى آموزشى و فرهنگى ما نيست. بر پايه مقايسه ارزش‌هاى مختلف فرهنگى و تأثير انواع توليدات فرهنگى در روندهاى فرهنگى ـمعرفتى، گمان مى‌كنم سزاست كه ناشران بزرگ و تأثيرگذار كشور را در همان جايگاه بنشانند و بستايند كه فرهنگ‌آفرينان و آموزش‌گران بزرگ ما را مى‌نشانند و مى‌ستايند. اگر چنين جايگاهى در نظام ارزشى جامعه ما باشد، شأن توليد و تأثير علمى فرهنگى در محك بررسى قرار خواهد گرفت و به شناخت و تحكيم مرتبه بحق كسانى كه بيش‌ترين و مهم‌ترين تأثيرها را بر جاى گذارده‌اند، كمك خواهد كرد. اگر چنين نظام ارزشى، درست و بى‌غرض كار كند، سهم خاص عبدالرحيم جعفرى در تحولات فرهنگى جامعه ما بررسى و سنجيده خواهد شد، ولو با تفاوت رهيافت. حق بزرگ او را از راه انتشار منابع ارزشمند، كتاب‌هاى ماندگار مرجع، مأخذهاى ممتاز پژوهشى و آموزشى و آثار خواندنى براى طيف بسيار گسترده‌اى از مردم با انواع سليقه‌ها و ذائقه‌ها، در پرورش نسل‌هايى از فارسى‌زبانان، به راستى چگونه مى‌توان ناديده گرفت؟ حق او، آثار غيرقابل انكار انتشاريافته‌اى است بيش از 2000 عنوان اثر كه در تاريخ نشر كشور ثبت است. اين حق را اگر ما اكنونيان نشناسيم و به جا نياوريم، مادام كه نسل حق‌جويان و حق‌شناسان از زمين بركنده نشده باشد، به عنوان حقى ادا نشده بر وجدان‌هاى مسئول سنگينى خواهد كرد. اينكه نسلى، يا عصرى، به ارزش‌هاى خاصى پى نبرد و بعدها ديگران، و براى مثال، به كمك روش‌هاى باستان‌شناسى و عتيقه‌پژوهى، آن‌ها را كشف كنند، پديده عجيبى در مسير تاريخ بشر نيست و تاريخ علم و انديشه پر از شواهد ارزش‌هايى است كه در زمان خود شناخته نشدند، يا انكار و تكذيب شدند. اين، قابل فهم است، ولو آنكه قابل دفاع نباشد. اما نكته‌اى كه تاريخ هيچ‌گاه از ياد نمى‌برد، اين است كه عصرى، يا نسلى، رشته پيوند مردان و زنان لايق خود را با عشق و خدمات آنها بگسلد.

پيشگام احترام به حقوق مؤلف
(روزنامه شرق، يكشنبه 12 مهر 1394)

در اواخر دهه سى و اوايل دهه چهل، اتفاقاتى در صنعت نشر كشور روى داد كه نتيجه و ثمره آن، تربيت صدها مترجم، نويسنده و تصويرگر بود. سرآمد ناشرانى كه در هماهنگى با اين اقتضائات، صنعت نشر را دگرگون و به‌روز كردند، عبدالرحيم جعفرى بود. نسل ما وقتى به خاطرات خود از اين دهه‌هاى مهم تاريخى مراجعه مى‌كند، اين چهره فرهنگى صنعت نشر را به‌ياد مى‌آورد كه با بنيانگذارى انتشارات اميركبير و راه‌اندازى فروشگاه‌هاى مختلف فروش كتاب در سطح شهر، نشر را وارد مسير حرفه‌اى تازه‌اى كرد. اين مسير حرفه‌اى در صنعت نشر، محدود به‌شيوه‌هاى چاپ و روش‌هاى توزيع كتاب نمى‌شود، بلكه جعفرى يكى از نخستين پيشگامان توجه و احترام به حقوق مؤلفان كتاب هم بود. در آن سال‌ها كه هنوز قانون حمايت از حقوق مؤلفان به تصويب نرسيده بود، جعفرى و همايون صنعتى‌زاده (مدير مؤسسه فرانكلين و انتشارات كتاب‌هاى جيبى) با چاپ بيش از صدها عنوان كتاب و پرداخت حق كپى‌رايت مختصر، اولين قدم‌ها را براى توجه به موضوعى برداشتند كه حتى در مقاطعى، امروز نيز مورد بى‌مهرى قرار مى‌گيرد. سومين ضلع شخصيت بارز جعفرى را مى‌توان در لابه‌لاىِ فهرست نام استادانى جست كه كتاب‌هاى‌شان در انتشارات اميركبير به چاپ رسيده‌اند؛ بزرگانى چون معين، زرين‌كوب، فروزانفر، خانلرى، انجوى شيرازى، جلالى نايينى، افشار و… كه همگى كتاب‌هاى‌شان را در اين انتشاراتى به چاپ رسانده‌اند، حكايت از گرايش فرهنگى جعفرى به مقوله نشر دارد. جزئيات احوالات اين مرد را مى‌شود در كتاب در جستجوى صبح سراغ گرفت، آنجا كه او به توضيح سير فعاليت‌هاى خود از نوجوانى تا سال‌هاى اخير مى‌پردازد. در خلال اين سير و سلوك روحى و روانى، جعفرى روايتى هم از تغيير و تحولات نشر در ايران ارائه كرده تا جايى كه اين صنعت به يك حرفه پيشرفته در كشور بدل شده است. در پس‌زمينه اين تغيير و تحولات، جعفرى نيز شخصيت خود را گام‌به‌گام فرهنگى‌تر كرد تا جايى كه پس از انقلاب مى‌توانست به‌عنوان الگوى كارآفرينى و اشتغال‌زايى و بدل‌كردن صنعت نشر به‌عنوان يك حرفه قائم‌به‌ذات، بيش از اينها مورد توجه قرار بگيرد.

كسبِ جمعيت از آن زلف پريشان…!
و گذرى به روستاى حَسَدآباد(؟)

جسم و جان دو نيمه هستى آدمى‌زاد است كه با پيوند آنها به‌دنيا مى‌آييم، از نعمت اين جهان بر تن و توش خود مى‌افزاييم، چشم و گوش مى‌گشاييم، به‌پا مى‌ايستيم، به‌راه مى‌افتيم، به اين سوى و آن سوى اين هستى سرمى‌كشيم، تجربه مى‌اندوزيم، از برآمدن يا برنيامدن آرزوها شاد و غمگين مى‌شويم، و به مجموعه اين تلخى‌ها و شيرينى‌ها مى‌گوييم: زندگى! نوزادى كه از زهدان مادر به دامان او مى‌آيد، براى نخستين دمِ اين زندگى سينه‌اش پر از درد مى‌شود و گويى از همان نخستين دم بايد بداند كه در گذرگاه او تلخى كمتر از شيرينى نيست. اما پيشتازان اين گذرگاه زنان و مردانى هستند كه تلخى‌ها را هم بر خود شيرين مى‌كنند و به‌گفته حافظ «از خلاف‌آمدِ عادت، كام مى‌طلبند» و ناروايى و نامرادى هم در آنها به توانايى بدل مى‌شود.

در روزگار ما، يكى از آن پيشتازان كه در گذرگاه اين جهان خاكى، بارها و بارها ناروايى و نامرادى را به توانايى بدل كرده و با «كسب جمعيت از آن زلف پريشانِ» روزگار، بيش از هشتاد سال از نودوشش سال زندگى را با قدرت و سربلندى بر مركب عشق به ايران پيموده، نويسنده يكى از اسناد تاريخ معاصر ايران است با عنوان در جستجوى صبح كه در آن هم، با همه نامرادى‌ها در جستجوى بامداد ديگرى است تا باز پاى در ركاب باره عشق بگذارد و از راه بازنماند. هيچ دوست ندارم كه او را با نام و شهرت شناسنامه او عبدالرحيم جعفرى ياد كنم، و شايد باشند كسان ديگرى با همين نام. فراتر از اين نام، او مرشد، پير، پدر و پشتيبان فرهيختگان ايران امروز بوده است و من هم كه بيشتر پس از آن روزگار ناروايى‌ها به جمع دوستاران او پيوسته بودم، براى نقش بارزى كه او در سرنوشت صاحبان قلم داشته و نه براى چند كار ناچيزى كه اميركبيرِ او از من منتشر كرده است خود را و بسيارى از پژوهندگان و ويراستاران و مترجمان نامدار معاصر را مديون راهگشايى و پشتيبانى او مى‌دانم و دوست دارم از او به‌عنوان «پدر كتاب» ياد كنم و با اختصار بگويم: پدر! اين‌گونه نامگذارى هم با سن‌وسال من كه در آستانه هشتاد سالگى‌ام، هيچ مشكلى ندارد. پنج شش سال پيش در يكى از روزهاى گرم مهرماه به ديدار پدر رفتم، و در اين سال‌ها من هروقت از ديار غربت به ايران مى‌آمدم، از اين وظيفه ارادت غافل نبودم و اگر ديدار ميسّر نمى‌شد، با گفتگويى تلفنى به او ابراز احترام مى‌كردم. گاه در جاى ديگرى هم ديدارى داشتيم و بيشتر در موزه فرش بهارستان، به لطف يكى ديگر از عاشقان ايران، رفيق مهربان ما ابراهيم حسينجانى. آن روزِ گرم مهرماه خانه پدر مثل هميشه آراسته و روشن بود و يكى دو ساعت نشستن و گفتن و شنيدن، به خاطره ماندگارى بدل مى‌شد. روشن است كه عنوان همه كتاب‌هايى كه اميركبيرِ او منتشر كرده بود، در خاطرش نمى‌توانست مانده باشد. در ديدارى پيش از آن، سخن از كتاب بررسى ادبيات امروز ايران را با او داشتم كه چاپ چهارم و پنجم آن را اميركبير او عرضه كرده بود و پس از آن، با اينكه ترجمه آن به دو زبان ديگر چاپ شده است، چاپ ششمى از اصل فارسى را در اين روزگار ممكن نديده‌ام! آن روز يك نسخه از دو نسخه بررسى ادبيات امروز ايران را كه داشتم، براى پدر بردم كه ببيند و به من بازگرداند. آن را ورق زد و در تبسم مهربانش خواندم كه مى‌خواهد آن را نگه دارد و بر زبان نمى‌آورد. گفتم: «اگر دوست داريد، خدمتتان بماند.» و ماند. مى‌دانستم كه زندگى پدر نمى‌تواند راكد و بى‌حاصل بگذرد و خبر داشتم كه پيانو هم مى‌نوازد. آن روز از او پرسيدم: شما روزها را چه‌طور مى‌گذرانيد؟ گفت: سه روز معلم كامپيوتر دارم، سه روز معلم پيانو دارم، مقدارى كتاب مى‌خوانم و دوستان هم مى‌آيند و ديدار و معاشرت بيرون هم دارم. در ديدارهاى اين سال‌ها صحبت از اميركبيرش هم در ميان بود و نويسنده در جستجوى صبح، اميد پس‌گرفتن آن را داشت، اين اميد هم در او به توانايى و شوقى بدل مى‌شد كه سالروز تأسيس اميركبيرش را مثل سالروز ولادت عزيزانش ياد مى‌كرد.

اگر مى‌توانستيم حاصل تجربه‌هاى هزاران سال تاريخ و فرهنگ و ادب ايران را در كنار هم بگذاريم، به آن مدينه فاضله‌اى مى‌رسيديم كه آدمى‌زاد از آن بسيار سخن گفته و هرگز به آن نرسيده است. چرا نرسيده است؟ كه در بى‌كرانِ آن ناكجاآبادى كه آن را مى‌ستاييم، همه‌جا پوشيده از گل نيست و در دل آن بهشت ناديده خارزارى هست كه اگر آن را «روستاى حسدآباد» بگوييم، بى‌مناسبت نيست. ساكنان روستاى حسدآباد، وجودشان خيرى ندارد، در سينه‌كش آفتاب مى‌نشينند و حاصل كار و كوشش ديگران را نفى و انكار مى‌كنند يا مى‌كوشند كه ديگران هم كارى نكنند و در كنار آنها در سينه‌كش آفتاب بنشينند. اگر شما به آنها اعتنا نكنيد و براى كارى و خدمتى، استوار بر پاى خود بايستيد، سنگ سر راه شما مى‌اندازند و اگر از «خلاف‌آمدِ عادت» هم از پا درنياييد، دادگاه حسدآباد به مصادره «وجود» شما حكم مى‌دهد! و گواهان آن دادگاه چه‌بسا كسانى هستند كه بر سفره محبت شما نان و نمك خورده‌اند و به «اقتضاى طبيعت» بايد نمكدان شما را بشكنند كه «نيش عقرب نه از ره كين است!» گذرگاه‌هاى روستاى حسدآباد، پر از خرده‌شيشه‌هايى است كه روزى نمكدان بلورين بوده است! بر آنها با احتياط قدم بايد گذاشت كه بيرون‌آوردن خرده‌شيشه از زير پوست آسان نيست!

در جستجوى صبح را چند سال پيش خوانده بودم و اين روزها آن را كنار دستم گذاشته‌ام، ورق مى‌زنم و گوشه‌هايى از آن را دوباره مى‌خوانم. گاه مرا به گذشته‌هاى دور و نزديك تاريخ ايران مى‌برد: در غزنينِ سال‌هاى اوايل قرن پنجم هجرى، محمود سبكتگين را مى‌بينم كه پس از شانزده بار هجومِ چنگيزوارش به هندوستان و غارت و ويرانى معابد بوداييان، بر اريكه سلطنت تكيه زده است، ميان پسرانش محمد را سربه‌راه‌تر از مسعود لاابالى و مى‌خواره مى‌بيند و خادمان صميم او هم مى‌دانند كه اگر مسعود بر تخت پادشاهى غزنين بنشيند، ستاره غزنويان از اوج مى‌گذرد و به افول مى‌گرايد. پس از رفتن محمود، پادشاهى به اميرمحمد مى‌رسد و دير نمى‌پايد. مسعود جاى او را مى‌گيرد اما بيش‌وكم پخته‌تر از آن مسعودى است كه فرمانرواى اصفهان و عراق بوده است. اگر كسانى از اهالى روستاى حسدآباد، براى برانداختن رقيبان او را وسوسه كنند به روايت ابوالفضل بيهقى، تسليم وسوسه آنها نمى‌شود: «تا در اين معنى بينديشم!» گمان مى‌كنم براى شما عزيزان، ناگفته روشن است كه مى‌خواهم از توطئه ريختن خون حسنك ميكال نيشابورى سخن بگويم، و از قصه تلخى كه در آينه روايت بيهقى، هم سيماى نيك و بدِ آن روزگار را مى‌نمايد، و هم تصويرى از روستاى حسدآباد است.

در آخرين سال‌هاى زندگى محمود، پيران باتجربه مانند احمد حسن ميمندى و ابونصر مُشكان «بى‌آنكه مخدوم خود (محمود) را خيانتى كنند» مراعات مسعود را هم مى‌كردند. امير حسنك وزير محمود بود و خدمتگزار مردم، نمى‌دانست كه «مُحال بُوَد روباهان را با شيران چخيدن!» و به مسعود پيغام مى‌فرستاد كه «من آنچه كنم به فرمان خداوند خود مى‌كنم. اگر وقتى تخت مُلك به تو رسد، حسنك را بر دار بايد كرد!» اما مسعود، كه بى‌گمان كينه حسنك را سال‌ها در دل داشته است براى مصادره هستى او و برداركردنش بى‌مُحابا تصميم نمى‌گيرد. هنگامى كه توطئه كشتن حسنك، با جعل فرمانى از خليفه بغداد (؟) به وقوع نزديك مى‌شود، باز مسعود در اين فكر است كه «عذر گناهان بپذيريم و به گذشته مشغول نشويم.» و از پير باتدبير روزگار خواجه احمدحسن ميمندى نظر مى‌خواهد. ميمندى كه همه درباريان محمود را آزموده است، از آورنده پيام مى‌پرسد: «بوسهل زوزنى را با حسنك چه افتاده است كه چنين مُبالغتها در خون او گرفته است؟» اين بوسهلِ «محتشم و فاضل و اديب» يكى از اهالى روستاى حسدآباد است كه به‌گفته ابوالفضل بيهقى «شرارتى و زعارتى در طبع وى مؤكّد شده وَ لا تَبديلَ لِخَلق الله! و با آن شرارت دلسوزى نداشت و هميشه چشم نهاده بود تا پادشاهى بزرگ و جبّار بر چاكرى خشم گرفتى… ]بوسهل[ از كرانه بجَستى و فرصتى جُستى و تضريب كردى و اَلَمى بزرگ بدان چاكر رسانيدى، و آن‌گاه لاف زدى كه فلان را من فروگرفتم… و خردمندان دانستندى كه نه چنان است و سرى جنبانيدندى و پوشيده خنده مى‌زدندى.» و در همان «حديث پُرخون» بيهقى مى‌بينيم كه آن «شرارت و زعارت» براى خود اين بوسهل‌هاى حسدآبادى هم جز تحقيرى ماندگار در سينه تاريخ، حاصلى ندارد و افسوس كه لاتَبديلَ لِخَلق الله!

در جستجوى صبح باز مرا به روزگارى مى‌برد كه صدوپنجاه سالى به روزگار ما نزديك‌تر است: فرمانروايى تركان سلجوقى از جابلسا تا جابلقا گسترشى يافته است از مرز چين و ماچين تا غرب آناتولى، و آن هم با تدبير و كوشش ِ از بام تا شامِ يك كارگزار فرزانه ايرانى، حسن بن احمد طوسى، نظام‌الملك، كه مشتى از آن «بوسهل زوزنى‌ها» و بيشتر در لباس دين، با او مقابله دارند و با جعل اخبار و احاديثى كه عبارت عربى آن هم محصول وطن خودمان است، چوب لاى چرخ او مى‌گذارند. در آخرين سال سلطنت ملكشاه، بى‌سامانى سخت بالا مى‌گيرد و ملكشاه به التماس مى‌افتد كه بگوييد چه كنيم؟ تنها پاسخى به التماس او كه برجاى مانده، نوشته همين وزير دلسوخته است كه حاصل سى سال كارگزارى خود را در دستگاه الپ‌ارسلان و ملكشاه بربادرفته مى‌بيند، اما بر بالين آن «زمانه بيمار» مى‌نشيند و نسخه نوشداروى پس از مرگ سهراب را با عنوانى كه در متن آن مى‌آيد (سِيَرُالملوك، و نه سياست‌نامه) مى‌نويسد، تا شايد ملكشاه و ديگر ملوك روزگار دريابند كه درمان آن زمانه بيمار چيست. آن‌گاه نظام‌الملك نوميدانه و به دور از هرگونه تشريفاتى رهسپار بغداد مى‌شود، به بغداد هم نمى‌رسد كه يكى از تربيت‌يافتگان «حسدآبادِ قلعه الموت» نزديك روستاى صحنه كرمانشاه خنجرى در سينه او فرومى‌كند و به زندگى‌اش پايان مى‌دهد.

آيا همين دو مثال بس نيست؟ اگر تاريخ پرافتخارمان را بيش از اين ورق بزنيم، بيشتر احساس شرمندگى مى‌كنيم. شكوه دو امپراطورى بزرگ هخامنشى و ساسانى واقعيتى است كه اصرار نوباوگان شرق‌شناسى براى نفى و انكار آن به جايى نرسيده است. اما در دل همان شكوه و عظمت، هيچ ثبت و ضبط روشنى هم نداريم كه در كنار كورش و داريوش هخامنشى و در دستگاه اردشير بابكان و انوشه‌روان ساسانى، نظام‌الملك‌ها كه بوده و چه نامى داشته‌اند؟ اشاره‌هاى گذرايى به بزرگمهر حكيم هم چنان به دور از سنديّت است كه هيچ‌كس براى آن بيچاره يك فاتحه نمى‌خواند تا مشمول عنايت الاهى شود و در كنار يكى از چهار جوى بهشت دست‌كم يك قاليچه ناقابل هم براى او پهن كنند!

در آغاز قرن هفتم هجرى مى‌بينيم كه در دل آسيا، تموچين (همان چنگيز خونخوار!) به سامانى رسيده است، گاه‌گاه ــ و نه هميشه! ــ كمى بر سر عقل مى‌آيد و مى‌خواهد مثل بچه آدم با همسايه‌ها رابطه سياسى و اقتصادى داشته باشد، كاروان‌هاى بازرگانى‌اش را به سرزمين‌هاى ديگر بفرستد و با ايران خوارزمشاهى همسايگى كند. اما اگر سلطان محمد خوارزمشاه هم بر سر عقل بيايد، دوستان حسدآبادى چه خاكى بر سر خود بريزند؟ مگر ممكن است كه والده ماجده سلطان، علياحضرت ملكه تَركان خاتون در حرم بنشيند و با نديمه‌هاى خود تخمه بشكند و در كار مملكت هيچ نقشى نداشته باشد؟ اصلا چرا بايد بى‌عقلى خاموش بنشيند تا عقل به سخن درآيد؟ بازرگانان مغول را بر دروازه شهر اُترار بايد كشت و اموالشان را هم بايد گرفت و اگر نيشابور، حاصل چهارصد سال بازسازى و پيشرفت، پاريس يا نيويورك آن روزگار، با خاك يكسان مى‌شود غمى نيست. صد دريغ! كه در تاريخ چندهزارساله ما هرگاه كه ساخته‌ها را باخته‌ايم، خيانتى از درون در كار بوده است يا دست‌كم سهل‌انگارى در شناخت قدر خادمان! در عصر سامانيان در سال‌هاى وزارت ابوالفضل بلعمى و پسرش ابوعلى، اميران نجيب خراسان هم قدر خدمات آن پدر و پسر را چنان كه مى‌بايست نشناخته بودند. يك قرن بعد بيچاره امير حسنك ميكال را هم به دار آويختند و داروندارش را مصادره كردند، و در برابر اين ستم، تنها مردم كوچه و بازار بودند كه حاضر نشدند بر تن آويخته پيرمرد سنگ بيندازند، و «مشتى رند را سيم دادند تا سنگ زنند.» نظام‌الملك را هم كه ديديم. سرنوشت وزير فرزانه و كارساز ايلخانان رشيدالدين فضل‌الله و پسرش هم بهتر از اين نبود و هردو را به ناحق كشتند. قائم‌مقام و اميركبير را هم كه مى‌دانيم و گفتن ندارد؛ و جان سخن اين است: همه آنها كه ساخته‌اند، بيشتر چوب خورده‌اند، چرا؟ كه اگر راه آنها ادامه مى‌يافت، در خارزار روستاى حسدآباد هم درختان بارور مى‌روييد! و اين باب طبع كسانى چون بوسهل زوزنى نبود كه تنها لذت‌شان شكستن نمكدان بوده است!

کانادا – تورنتو، تير 1395

مردى از نوادر زمان

 عبدالرحيم جعفرى از كارگرى در چاپخانه شروع كرد و بعدها به حرفه كتابفروشى روى آورد. سال 1328 با تأسيس انتشارات اميركبير يكى از بزرگ‌ترين بنگاه‌هاى نشر را راه‌اندازى كرد كه نقش ممتازى در توسعه نشر كتاب داشت و كتاب‌هاى متعدد و متنوعى اعم از تأليف و ترجمه چاپ كرد. او كار صنعت نشر را در ايران وسعت داد كه خدمت بزرگى بود. در كار نشر توجه زيادى به فرهنگ، ادبيات و تاريخ ايران نشان مى‌داد و چندين جلد فرهنگ و دايرة‌المعارف هم منتشر كرد كه هنوز محل ارجاع است. من هم كتاب «ديدن دگر آموز شنيدن دگر آموز» را به انتشارات اميركبير سپرده بودم كه با چاپ خوب و تميزى منتشر شدند. جعفرى چاپخانه‌اى هم تأسيس كرد كه در بخش خصوصى كار مؤثرى بود. او كارهايش را با جديت انجام مى‌داد و پركار و پرتحرك بود. خاطراتى هم از او منتشر شده كه شرح زندگى و دوران است. كار ارزنده او تأسيس يك بنگاه انتشاراتى و توسعه آن بود كه كار پرزحمتى است. او از اين طريق به رونق صنعت نشر در ايران كمك كرد و بر سر هم از وجودهاى نادر زمان ما بود. زمانى كه جمعيت ايران به اين اندازه نبود، تيراژ كتاب‌هايى كه اميركبير چاپ مى‌كرد، تيراژهاى پنج‌هزارنسخه‌اى بود. بسيارى از مردم و كتابخوان‌ها با كتاب‌هاى اميركبير رشد كردند و پرورش يافتند.

جعفرى چه كرد؟
(به‌دنبال مجلسى كه 19 خرداد 1383 مركز دايرة‌المعارف بزرگ اسلامى ترتيب داد؛ مجله بخارا،شماره 109، آذر و دى 1394)

زمستان 1329 بود ــ اگر بى‌يادوهوشى دامنگير نشده باشد ــ كه با عبدالرحيم (تقى) جعفرى آشنا شدم. شادروان مرتضى كيوان واسطه بود. او باخبر شده بود كه جعفرى مدير انتشارات نوبنياد اميركبير به تشجيع و معرفى كتابخوان‌هاى فرانسوى‌زبان، مانند احمد آرام و حسن صفارى و ابوالقاسم قربانى و احمد بيرشك پذيرفته است كه مقدارى از كتاب‌هاى سلسله مشهور به Que sais-je را به ترجمه برساند ــ يعنى سفارش ترجمه‌شدن آنها را بدهد و به چاپ برساند. كيوان گفت نام چه مى‌دانم را براى مجموعه انتخاب كرده‌اند. او مرا به بالاخانه‌اى برد كه دستگاه اميركبير از آنجا پا گرفت. مغازه كوچكى هم در خيابان ناصرخسرو نزديك به عمارت ناصرالدين‌شاهى شمس‌العماره به همان اسم داير شده بود. كتابفروشى‌هاى اسلاميه و شمس و مركزى و شركت طبع كتاب همه آن حوالى بودند. يك خيابان آن‌طرف‌تر گنج دانش و مظفرى و چند كتابفروشى كه بيشتر فروشنده كتاب‌هاى درسى بودند دكه داشتند. جعفرىِ بلندنظر از آغازِ كار دكه‌اش را در راسته‌اى قرار و نشان داد كه كاركشتگان نشر همسايگانش بودند.

بارى كيوان گفت بعضى از رفقا مانند سيروس ذكاء و مصطفى فرزانه ــ كه هم‌دانشكده و در انجمن ايران و فرانسه با هم به زبان‌آموختن پرداخته بوديم قراردادهايى براى ترجمه بسته‌اند. تو هم بيا برويم و كتابى انتخاب كن. معلوم شد او كه سرش براى اين‌گونه اشتغال‌ها درد مى‌كرد جمعى را بدان كار فرهنگ‌مندانه كشانيده است. با او به اميركبير رفتم كه در آن وقت علامت نشرش همانندى داشت به شركت سينمايى متروگلدوين‌ماير امريكايى، يعنى سر شيرى غرّان بود ميان حلقه‌هاى نوار در دو طرف آن. بعدها آن نشانه را به آنچه اكنون هست تعويض كرد و البته بهتر شد. اگرچه مناسبتى ميان اميركبيرِ وزير و اين نقش تثبيت‌شده هم نيست. شايد طراح خواسته است روزگاران ايران را از عصر هخامنشى تا دوران نزديك به زندگى ما نشان بدهد.

شادروان آرام در اطاقك اميركبير حضور داشت. با ديدن كتاب‌ها و شور با او قرار شد تاريخى را كه نامش به‌يادم نيست به فارسى برگردانم. جعفرى هم «درجا» به خط خود قراردادى در چند سطر نوشت و امضا كرديم. من آن نيت را نتوانستم به سرانجام برسانم زيرا به گرفتارى‌هاى ديگرى دچار شدم. تا چندى پيش كه لاشه آن قرارداد را گاه‌به‌گاه ميان اوراق گذشته مى‌ديدم به‌ياد لطف‌هاى دوستانه جعفرى مى‌افتادم. به‌تازگى هرچه گشتم آن را نيافتم.

جعفرى از آغاز راه و رسم اميركبير را در نشر كتاب بر چند پايه محكم قرار داده بود. كارنامه روشن سى سالى (1328 تا 1358) كه بدين پيشه پرداخته بود خوب نشان مى‌دهد كه او نيك دريافته بود كه بايد كارهايى بكند كه ديگران نكرده‌اند.

بايد به‌ياد آوريم كه انتشارات فرانكلين كه بر گرده آنچه آن مؤسسه در مصر و بعضى از ممالك «فلك‌زده» ديگر تأسيس كرده بود به‌وجود آمده بود و كتاب‌هايى را براى ناشران ترجمه و تهيه مى‌كرد، پنج سال پس از آغاز فعاليت جعفرى تشكيل شد. ذكر اين مطلب از آن بابت بود كه بدانيم جعفرى الگوى داخلى پيش رو نداشت. بنگاه ترجمه و نشر كتاب هم چند سال پس از پايه‌گذارى اميركبير به‌وجود آمد. البته اين دو مؤسسه تغييرات عمده‌اى را در پيشه نشر ايران به‌وجود آوردند.

پشتوانه واقعى جعفرى در راه باريك و تاريك، همت او بود و عشق و البته همفكرى روشنى كه با اصحاب بينش نشان مى‌داد. خوشبختانه در انتخاب كتاب چندان خودسر و خودرأى نبود. اغلب به شور مى‌پرداخت و مى‌پرسيد. اگرچه در بسيارى از مواقع هم همان را خواست و كرد كه خود پسنديد. اصولى را كه جعفرى براى خود انتخاب كرد بيشتر براساس رفتارهايى مى‌شناسم كه از او ديده‌ام، مخصوصآ آنچه در مورد خودم داشت كه مى‌توانم در چند بند عرض كنم.

طبعآ عمده‌ترين اصل براى او كه سرمايه‌اى چشمگير و بيشتر از رقباى خود نداشت اين بود كه كتابش زود به‌فروش برسد و در انبارها نماند و «شيخ» كتابفروشى‌ها نشود. اغلب كتاب‌هايى كه اميركبير چاپ كرد پس از چندى به تناسب موضوع به چاپ دوم مى‌رسيد. اگر هم يك چاپ بيشتر نشده باشد تقريبآ همه شماره‌هاى چاپ‌شده‌اش به‌فروش رسيده است. حتى راحة‌الصدور راوندى با اينكه چاپ ديگرى همزمان آن در تهران نشر شد چون طرز تجليد و چاپ اميركبير زيباتر و بهتر بود، چون جعفرى آدابِ پخش كتاب را خوب مى‌دانست، بهتر به‌فروش رسيد.

دومين نكته در نظر جعفرى آن بود كه مؤلف، مصحح يا مترجم كتاب صاحب‌نام باشد. جعفرى زمين و آسمان را به هم مى‌دوخت كه از هر نويسنده مشهورى يكى دو كتاب داشته باشد. مانند كسروى، دشتى، مينوى، نفيسى، اقبال و فروزانفر. طبعآ در اين راه از خرج‌كردن باكى نداشت.

سومين نكته براى او چاپ ظريف و خوب بود. انصاف آن است كه به مقدار امكان زمانه در اين راه موفق بود. قطعآ همتايانش از اين جسارت و خوش‌فكرى جعفرى عذاب مى‌كشيدند.

چهارمين خصيصه جعفرى آن بود كه به كنجكاوى از اين‌سو و آن‌سو جويا مى‌شد و از اين و آن مى‌پرسيد و هميشه چشمش به آن بود كه بداند طبقه جوان، كتابخوان و مخصوصآ روشنفكران و البته چپ‌تازان دنبال چگونه كتاب‌هايى
هستند. بر پايه اطلاعاتى كه به‌دست مى‌آورد كارهاى نوين انجام مى‌داد. در اين راه متوجه اين نكته هم بود كه نيازهاى عمومى جامعه را بشناسد. عقد قرارداد با مرحوم دكتر محمد معين براى تهيه فرهنگ معين زاده همين تدبير و نگرش بود. امروز براى همگان مسلم است كه سرمايه‌گذارى كلان او در آن كار موجب بود كه ايرانيان فرهنگ‌خواه چهل سال با فرهنگ معين زيستند و آن كتاب به آفاق اقاليمى كه قلمرو زبان فارسى است راه يافت.

پنجمين اصل براى جعفرى توزيع وسيع و دسترسى آسان همگان به كتاب بود. تصور مى‌كنم بلندپروازى او در تهيه مغازه‌هاى متعدد در بازار و خيابان‌هاى ناصرخسرو، نادرى، شاه‌آباد، دانشگاه كه چهار نقطه اصلى شهر براى فروش كتاب بود ناشى از آن بود كه قصد داشت همه‌جا انتشاراتش در منظر قرار گيرد و به‌آسانى پخش و فروش بشود و خودش فروشنده اول باشد نه دوم.

ششمين اصل براى جعفرى آن بود كه با مؤلف در حدود قرارداد امضاشده رفتار كند. به‌طورى كه مؤلف به «خنس فنس» نيفتد. معمولا سر موقع مبالغ حق‌التأليف را مى‌پرداخت و نمى‌گذاشت صدا از كسى درآيد. وقتى گرفتارى اساسى پيدا كرد، اغلب مؤلفانش رضايت‌نامه‌اى را به‌صورت بيانيه درباره او انتشار دادند. اما در مواردى كه خود را محق مى‌دانست پافشارى مى‌كرد. دو بار كه مرا در مرافعات خود حكم كرد ــ يك بار كه در اختلاف با ورثه مرحوم صادق هدايت بود ــ خوب متوجه شدم كه توانايى مقاومت براى حصول مقصود و حوصله دنبال‌كردن هرگونه دشوارى در او هست.

جعفرى چون زندگى‌اش و لذتش به تعداد زياد نشر بود انتشارات خود را به‌تدريج زياد كرد و پا را بيش از ضرورت كار پيش نهاد. پس در تأسيس شركت كتاب‌هاى درسى با همكارى مرحوم مطير ــ اگر اشتباه نكنم ــ خدمتى نو را كمر بست. ترديد نيست توفيق و ثبات آن شركت نتيجه درست‌انديشى، دقت و نظم جعفرى بود. ولى به‌نظر من «اميركبير» اگر بر جعفرى نهيب زده بود و نمى‌گذاشت كه آن مرد توانا و خوش‌فكر به دو كار معارض هم بپردازد موفقيت‌هاى ماندگار ديگرى را حاصل كرده بود.

جعفرى فرهنگ‌دوست بود. مدالى كه براى صادق هدايت با مخارج زياد تهيه كرد حكايتى است از روحيه فرهنگى او و حق‌شناسى فرنگى‌مآبانه نسبت به كسانى كه ادبيات معاصر فارسى به آنها نازش مى‌كند. نمونه ديگر قبول درخواست‌هايى بود كه براى تهيه مجسمه بزرگان و فضلاى ايرانى به قصد نصب در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران از او كردم و او به رغبت مخارج آن مجسمه‌ها را پرداخت. «نك‌ونالى» در اين‌باره از او نديدم. آن‌قدر كه به‌يادم هست دستمزد مرحوم على‌محمد مددى را در مورد تهيه مجسمه اميركبير، محمد معين، على‌اكبر دهخدا، و شايد فروزانفر از كيسه فتوت خود داد. هيچ ناشرى را نديدم كه اين‌طور بخشنده و نسبت به فرهنگ‌گسترى دست‌ودل‌باز باشد.
موقع نخستين جشن كتاب كه در آبان 1344 برقرار مى‌شد، جزوه «سير كتاب در ايران» را به‌چاپ رسانيد و به رايگان به ديداركنندگان نمايشگاه‌هاى كتاب داد. از خرج‌كردن براى اين‌گونه كارها كه موجب آشناشدن مردم با مؤسسه اميركبير و طبعآ راه فرهنگ‌گسترى بود تن نمى‌زد. «ناخن‌خشكى» نشان نمى‌داد. (كاملا خلاف رويه همگانى هم‌ترازان خود).

ناشران ديگر معمولا از دادن اعلان و حتى نسخه كتاب به مجلات و جرايد خوددارى مى‌كردند و مى‌كنند، زيرا معتقدند كه معرفى كتاب بى‌حاصل است. اما جعفرى در اين‌باره دست‌ودل‌بازى نشان مى‌داد و در معرفى انتشارات خود بسيار مصرّ بود. فهرست‌هاى خوب هم تهيه مى‌كرد و آسان به هر خواستارى مى‌داد. نخستين مغازه اميركبير در خيابان ناصرخسرو چندى حالت «پاتوق» اصحاب فكر و انديشه داشت و تازه‌جويان نويسنده به آنجا رفت‌وآمد داشتند.

در دستگاه اميركبير هم گروهى نويسنده پرورش يافت و هم چندين جوان خوش‌برخوردى كه توفيق يافتند خود به قلمرو نشر كتاب ايران وارد شوند و آنچه را از جعفرى آموخته بودند به‌كار بندند. البته بايد بدانيم كه همه آنها در يك رديف و يك مايه اخلاقى نبودند. سالى چند پيش از جعفرى شنيدم كه در مدت سى سال فعاليت نشر بيش از دوهزار عنوان كتاب نشر كرده است. طبعاً كتابفروشان شهر كه همه از قدماى سرشناس بودند و ــ با توجه به اينكه در اوايل آن اوقات هنوز پيشه نشر حالت مستقل نداشت ــ هيچ‌يك‌شان به گرد پاى جعفرى نرسيدند. مانند كلاله خاور، ابن‌سينا، خيام، اقبال، بروخيم، كانون معرفت، و چه نوخاستگان بعدى مانند نيل، صفى‌عليشاه و …

جعفرى از كاركردن در چاپخانه خود را ابتدا به بساط‌فروشى و بعد به كتابفروشى كوچك و سپس به مرحله ناشر معروف ايران كشانيد و آنجا را به پايه‌اى رسانيد كه مهم‌ترين ناشر خصوصى ايران شد، حتى با نشرهاى رسمى ــ از حيث تعداد كتاب ــ پهلو مى‌زد. چند بار از زبان او ضمن صحبت‌هايى كه مى‌كرد شنيدم كه از «لاروس» نام مى‌برد. معلوم بود آن مؤسسه را الگوى پيشرفت و هدف نهايى خود قرار داده است. در آن اوقات سفرى به فرانسه رفته و دستگاه آن مؤسسه را ديده بود. ميان كتابفروشان قديم ايران چون كتاب لغت لاروس زياد زبانزد بود و فروش خوبى داشت آن كتاب شاخص قدرت انتشاراتى شده بود.

جعفرى بايد شاد باشد از اينكه اميركبير ناشر خوش‌نامى بود. كتاب‌هاى مفيد، خوب و خوش‌چاپ انتشار داد.
جعفرى بايد شاد باشد كه تاريخ نشر ايران از او به نيكى نام خواهد برد.
جعفرى بايد شاد باشد از اينكه هنوز همكارانش از پهلوانى‌هاى او در عرصه نشر ياد مى‌كنند.
جعفرى بايد شاد باشد از اينكه در مركز دايرة‌المعارف ]بزرگ اسلامى[ هوشمندانه ديد كه دوستانش او را در ميان گرفتند و بايد مطمئن باشد كه رنج‌هاى بى‌كرانش از يادها نمى‌رود.
جعفرى بايد شاد باشد از اينكه با انتشار در جستجوى صبح نخستين كتاب خاطراتى يك ناشر ايرانى را به خزانه كتابخانه‌هاى جهان سپرد.
بر جعفرى درود باد كه دومين نام اميركبير را در ايران ايجاد و پايدار كرد.

در آرزوى هر روز يك عنوان كتاب تازه

«عبدالرحيم جعفرى» از مردان خودساخته اين مملكت است. بايد كتاب دوجلدى‌اش در جستجوى صبح را بخوانى تا او را بشناسى. ايشان خدمات بسيار ارزنده‌اى به فرهنگ كشور ما كردند. اما چقدر با او بد كردند. مى‌گفتند كه بزرگ‌ترين آرزويش اين بود كه بتواند هر روز يك عنوان كتاب تازه منتشر كند. يكى از بزرگ‌ترين خدمات ايشان مشاركت با زنده‌نام همايون صنعتى‌زاده در چاپ كتاب‌هاى درسى بود. تا امروز هم كه كتاب‌هاى درسى به‌آسانى در دسترس دانش‌آموزان است ميراث اين دو مرد بزرگ است. در دوره‌اى كه ما مدرسه مى‌رفتيم تهيه كتاب‌هاى درسى مكافاتى داشت. در چهارراه شهداى بابل يك كتابفروشى بود كه كتاب درسى مى‌آورد. ما گاهى براى گرفتن يك كتاب تا نيمه‌شب در صف مى‌ايستاديم و آخرش هم دست خالى بازمى‌گشتيم يا در پياده‌رو از آنهايى كه يك سال از ما جلوتر بودند مى‌خريديم. گاهى هم تا آبان طول مى‌كشيد كه ما صاحب كتاب دست دوم شويم و بتوانيم از آن استفاده كنيم. در برخى درس‌ها معلمان كتابى را كه خود مى‌خواستند تدريس مى‌كردند. اما به همت اين دو تن كه چاپ كتاب‌هاى درسى را به عهده گرفتند، كتاب‌هاى درسى در سراسر ايران يكسان شد و پيش از بازشدن مدارس به‌دست دانش‌آموزان مى‌رسيد. چرخش روزگار آنكه بعدها نخستين كار من با عنوان تاريخ غزنويان در سال 1351 به لطف همين بزرگ‌مرد ــ و البته فرزند برومندش ــ در «اميركبير» منتشر شد. اگرچه ناشران بزرگ، نخستين كار كمتر مؤلفى را قبول مى‌كنند اما جعفرى پذيرفت و همين مرحمت، سرچشمه موفقيت‌هاى بعدى در زندگى‌ام شد. من به اميركبيرِ جعفرى بسيار مديونم.

آينۀ صبح

عبدالرحيم جعفرى، آن مرد خودساخته و خستگى‌ناپذير را از سال‌هاى دور مى‌شناختم، از دهه سى و حالا مى‌رفتم كه ببينمش، مردى كه يكى از بزرگ‌ترين و ارزنده‌ترين انتشاراتى خاورميانه را بنياد گذاشته بود. و اين حالا كى بود و آغاز آن حالا كى؟ شهريور 1348 بود و درست‌تر 18 شهريور 1348، در كارشناسى ارشد رشته مشاوره و راهنمايى دانشگاه تربيت معلم تهران پذيرفته شده بودم و آمده بودم تا ديگر بار براى دو سال مقيم تهران شوم (بار اول چهار سال براى دوره كارشناسى رشته فلسفه). داشتم مى‌رفتم براى ثبت‌نام كه در دروازه‌دولت در كيوسك روزنامه‌فروشى در صفحه اول روزنامه آيندگان چشمم به آگهى درگذشت جلال آل‌احمد افتاد به امضاى سيمين دانشور و شمس آل‌احمد. و در متن آن آگهى كوتاه آمده بود كه جلال درگذشته است و او را از اسالم مى‌آورند و از جلو روزنامه اطلاعات در خيابان خيام تشييع خواهد شد. حيرت‌زده ايستادم، باورم نمى‌شد، بلافاصله بر آن شدم به‌جاى رفتن به دانشگاه تربيت معلم كه در همان نزديكى در خيابان روزولت بود (اسم امروزش را نمى‌دانم)، يكراست به خيابان خيام بروم و رفتم. جلو روزنامه اطلاعات دوستانى آمده بودند پراكنده اينجا و آنجا، چشمم به سيروس طاهباز افتاد به‌طرف او رفتم. پرسيد: تهران چه مى‌كنى؟ گفتم آمده‌ام دو سال ماندگار شوم. خوشحال شد. گفت در اولين فرصت سرى به من بزن به دفتر اميركبير در سعدى شمالى، عصرها آنجا هستم. پذيرفتم، جمعيت به‌مرور آمدند و زياد آمدند، سرانجام پيكر جلال را آوردند و تشييع شد و در يكى از رواق‌هاى مسجد فيروزآبادى (در شهررى) در كنار دوست هم‌مسلك خود خليل ملكى به خاك رفت.

در اولين فرصت به آدرسى كه طاهباز داده بود رفتم. طبقه‌اى با اتاق‌هاى متعدد، و هر اتاق منحصر به يك رشته خاص. طاهباز در اتاقى كه مختص شعر امروز بود، پذيرايم شد و گفت داريم كتاب‌هاى شعر نو را درمى‌آوريم و از من نيز كتابى خواست، پذيرفتم و گفتم دو كتاب آماده دارم، جلسه بعد دو كتاب را برايش بردم؛ كتاب خواب و درخت و تنهايى زمين را. گفت هردو را در يك كتاب بيرون مى‌آورم و خوشحالم كرد و گفت قرارداد را كه نوشتم براى امضا خبرت مى‌كنم و چنين كرد و چنين شد و آن روز براى من روز عزيزى بود. به‌سراغ طاهباز رفتم و گفت خوشبختانه جعفرى اينجاست. به اتاق فريدون بدره‌اى رفتيم و من براى نخستين بار عبدالرحيم جعفرى را آنجا ديدم. مردى رشيد با اُسطُقُسى محكم. طاهباز مرا معرفى كرد، و جعفرى از حال و روزم پرسيد، قرارداد را كه در دو نسخه نوشته شده بود امضا كردم و جعفرى نيز نسخه‌اى را به من داد و گفت: «مباركت باشد!» هنوز طنين كلامش در گوشم است. دو كتاب در يك كتاب در بهار 1349 با جلد گالينگور انتشار يافت. در سرى اين مجموعه آثار نيما، شاملو، نصرت رحمانى، فروغ، براهنى، م.آزاد، توللى، مهدى حميدى، اسماعيل خوئى، حميد مصدق، سيروس مشفقى، جواد مجابى، طاهره صفارزاده، سعيد سلطانپور، مجيد نفيسى، عظيم خليلى، حشمت جزنى، و ده‌ها شاعر ديگر به‌مرور انتشار يافت.

جعفرى بزرگ طى سه دهه سى، چهل و پنجاه بهترين آثار فرهنگى اين مملكت را در تمام زمينه‌ها در دوهزار عنوان كتاب از بيش از نهصد مؤلف و مترجم منتشر كرد و اميركبير را به‌جايى رساند كه شايسته اميركبير بود. و اما بعد از انقلاب آنچه نبايست بشود، شد و اميركبير را از اميركبير بزرگ ايران (عبدالرحيم جعفرى) به ناروا گرفتند و او را زنده‌زنده كشتند و درد اين اتفاق نه‌تنها براى او كه براى كل اهل فرهنگ و هنر سنگين و عظيم و فراموش‌ناشدنى بود. جفايى بود كه بر فرهنگ، و بر اعتبار ايران و ايرانى رفته بود و همين امر سبب شد تا جعفرى سال‌هاى سال تا زنده بود، در خود بسوزد و آب شود. و سرانجام تصميم گرفت تا خاطرات خواندنى و ماندنى تلاش ساليان متمادى خود براى تأسيس مؤسسه اميركبير و جفاى ناروا رفته به خود را با شيوايى در دو جلد كتاب قطور بالغ بر هزار و دويست و بيست‌وچهار صفحه به نام در جستجوى صبح به قلم آورد و براى عبرت تاريخ به يادگار بگذارد و خود از ميان ما برود. من در اينجا به‌ياد آن رادمرد بزرگ كه در جست‌وجوى صبح بود و خود مثل اعلاى آينه صبح، شعر آينه صبح را به روان آن زنده‌ياد تقديم مى‌كنم و مى‌گذرم؛ روانش شاد.

آينۀ صبح

هركه شد آينۀ صبح، غبارش مرساد
گرد زنگار به دل، از شب تارش مرساد

وانكه اسطوره سرو است بر اين بستر
خاك آفتى بر چمن سبز بهارش مرساد

وانكه صافى نكند سينه از او را و غرور
چهچهى از طرب مرغ هَزارش مرساد

وانكه بر دست طلب، بوسه يارى ننواخت
پاى امداد خلايق به هوارش مرساد

باش تا خون خورد اين خيره، هم از كاسه بيم
هركه صبر از دل ما برد، قرارش مرساد

هر چكاوك كه سبك از قُرُق خاك پريد
بال انديشه قرقى به مدارش مرساد

وانكه بر دار چو منصور، بلند آمد و رفت
ناوك مرگ به قد قامت دارش مرساد

وانكه گُل مى‌دمد از خون گلويش به صبوح وَه
چه باغى‌ست كه چشمى به عذارش مرساد.

«كيست اين برشده با كاكل غيرت به رواق؟»
«باغ آئينه خورشيد!» ــ «غبارش مرساد.»

همّت اگر سلسله‌جنبان شود

هنگامى كه خامه به دست گرفتم تا درباره شادروان عبدالرحيم جعفرى، «كارآفرين» بزرگ و پديدآورنده «مؤسسّه مطبوعاتى اميركبير» يادنامه‌يى بنويسم، بى‌درنگ دريافتم كه درباره آن روانشاد، يا چيزى نمى‌دانم و يا آنچه مى‌دانم، براى كارى كه در پيش دارم، بسنده نيست. يادداشت‌هايم را زيرورو كردم، باز هم چيز بيشترى دستگيرم نشد. خواستم بروم با فرزند برومند او، آقاى محمدرضا جعفرى گفتگو كنم و «كارمايه»ام را از ايشان بگيرم ولى دلم به اين كار هم، بار نداد. در اين انديشه بودم كه ناگهان به يادم آمد سال‌ها پيش، خودِ جعفرى بزرگ، دو جلد «خاطرات زندگى…» خودش را به نام در جستجوى صبح با يادداشتى مهرآميز برايم فرستاده است و بهترين كار خواهد بود كه هرچه مى‌خواهم، از زبان خودش بشنوم. در «آشفته‌بازارِ» كتابخانه‌ام كه گاه براى بازسازى خانه و گاه براى جابه‌جا كردن «خرت و پرت»هاى آن و از همه بدتر، تنگى جا و روى هم‌انباشتگى كتاب‌ها، همه چيز به‌هم‌ريخته و يا «تل‌انبار» شده است، سرانجام كتاب‌هاى در جستجوى صبح را كه هر كدام آنها بيش از ششصد برگه است، يافتم و به خوانش و كاوش پرداختم. از همان برگه‌هاى نخستين كتاب، دريافتم كه با سرگذشت يك مردِ «شگفتى‌انگيز» سروكار دارم.

روشن است كه در اين‌جا نمى‌خواهم كوتاه‌شده بيش از هزار برگه كتاب را بنويسم كه خود آن، صدها برگه خواهد شد و كسى يارايى خواندنش را نخواهد داشت. ولى بد نيست كه به گونه «مشتى از خروار» آنچه را ديدم و خواندم، بنويسم و به‌گمانم همين يك مشت، داستان «خروار» را روشن خواهد گردانيد و اندكش هم براى خواننده خردمند، بسنده خواهد بود كه: «در خانه اگر كس است، يك حرف بس است»!

بارى، آن «عبدالرحيم جعفرى» كه من درباره‌اش خواندم و شناختمش، به كوتاه‌سخن، اين بود: كودكى خردسال، دل‌خسته و پروبال شكسته، بى‌آن‌كه هرگز سايه پدر را بر سر خود ديده و يا مزه بوسه پدرانه را چشيده باشد، در 12 آبان ماه 1298 خورشيدى، پاى به جهان هستى نهاده و در ژرف‌ترين گودال بى‌نوايى و درماندگى، زير بال مادرى افسرده و دل‌مرده و مادربزرگى فرسوده و پژمرده، در يك اتاقك كوچك «روتاقى» بالاى يك كاروان‌سراى كهنه و درهم‌ريخته، زندگى مى‌گذراند آن هم «…كدام زندگى؟ نان و چاى و پنير و اگر خدا، يار باشد، هرازماهى، يك ديزى آبگوشت… ضيافت شاهانه…»! پدر، كه «ميرزا على‌اكبر» نام داشته پيش از زادن او، دكه «سقط‌فروشى» كوچكى داشته و چون كاروبارش نگشته، دكه‌اش را واگذاشته و به هواى بهترشدن كاروبار، دست از يار و ديار كشيده و زن و فرزندش را رها كرده و به جايى رفته است كه نام و نشانى از او نيست! به سخن درست‌تر، پسرك نگون‌بخت مانند «بلم» كوچك و سرگردانى است بر پهنه درياى بى‌كران و بى‌آرام زندگى، كه همواره «كج‌ومَج» مى‌شود و هردم، يك موج كوتاه مى‌تواند او را در كام خود فروكشد و ديگر هيچ! درآمد خانواده از چرخش يك «چرخ نخ‌واكنى» فراهم مى‌گردد كه مادر و مادربزرگ، شب و روز، آن را مى‌چرخانند و كلافه‌هاى نخ جوراب‌بافى را كه از جوراب‌بافان مى‌گيرند، با كمك همان چرخ، «دوك‌پيچى» مى‌كنند و آنها را به جوراب‌بافِ كارفرما پس مى‌دهند و روزى ده ـ پانزده شاهى دريافت مى‌كنند و با آن، زندگى مستمندانه‌شان را مى‌گذرانند.

نام كودك به ياد جد پدرى‌اش «حاج‌ميرزا عبدالرحيم كرمانى» كه روزگارى، كيابيايى داشته است، «عبدالرحيم» نهاده مى‌شود. سه، چهارساله است كه اداره «سجل احوال» برپا مى‌گردد و او ناگزير است كه براى گرفتن شناسنامه، به آن اداره برود. اگرچه نام پدر گم‌شده‌اش «ميرزا على‌اكبر» است ولى بايد نام خانوادگى هم داشته باشد. از اين رو، نام خانوادگى مادرش كه «استاد محمدجعفر» است، به او داده مى‌شود. گرفتن شناسنامه كارى است دشوار، زيرا كه بايد پدر كودك به اداره سجل احوال برود و براى فرزندش شناسنامه بگيرد ولى پدر عبدالرحيم كه رفته است و به او دسترسى نيست! سرانجام، با هر ترفندى كه شده، برايش شناسنامه‌اى گرفته مى‌شود و اينك «عبدالرحيم استاد محمدجعفر فرزند ميرزا على‌اكبر» ناميده مى‌شود. مادر و مادربزرگ، همچنان «بى‌شكوه و شكايت، زندگى خود را قطره قطره در دوك مى‌ريزند…» و او را «تغذيه مى‌كنند». از گردش روزگار، همسر مردى بزرگوار به نام «محمدتقى اسفنديارى» و ملقب به «منتخب‌الملك» با مادر عبدالرحيم آشنا مى‌شود و چون خود و شوهرش تنها زندگى مى‌كنند، مادر و پسر را به خانه خودشان مى‌برد و آن دو، ديرگاهى «همدم» خانواده منتخب‌الملك مى‌شوند و از آنها مهرورزى‌هاى بسيار مى‌بينند. در اينجا، همسر منتخب‌الملك، چون گفتن نام عبدالرحيم را دشوار مى‌بيند، نام او را «تقى» مى‌گذارد و از اين روز، نام «تقى» جاى «عبدالرحيم» را مى‌گيرد و اين نام، تا واپسين روزگاران زندگى عبدالرحيم به روى او مى‌ماند چنان‌كه دوستان و همكارانش نيز، همواره او را «تقى» مى‌نامند! ما هم از اين پس، او را «تقى» مى‌ناميم! تقى، كه پيشتر به «مكتب‌خانه» رفته و چيزهايى آموخته است، اين بار راهى «دبستان» مى‌شود و تا كلاس چهارم درس مى‌خواند ولى ناگهان، منتخب‌الملك «كاردار» ايران در افغانستان مى‌شود و از ايران مى‌رود و تقى و مادرش كه پشتيبان خودشان را از دست داده‌اند، به زندگى گذشته بازمى‌گردند و اتاقكى پانزده‌مترى در خانه‌اى پنجاه‌مترى اجاره مى‌كنند و مادر، بار ديگر به چرخ نخ‌واكنى روى مى‌آورد و «روز نو، روزى نو»!

تقى به دبستان مى‌رود و سال چهارم را مى‌گذراند ولى از سال پنجم كار درس را رها كرده به كارگرى چاپخانه مى‌پردازد. در اين روزگار هم، سال پنجم دبستان را به پايان مى‌رساند ولى در آزمون سال ششم «رد» مى‌شود. از اينجا، تقى، هرچندگاه به كارى تازه مى‌پردازد: كارگر چاپخانه؛ حروفچين؛ پاركابى اتوبوس؛ نامه‌رسان؛ پيش‌خدمت؛ بقال؛ كتابفروش بساطى؛ شاگرد كتابفروش…

اگر خواندن كتاب سرگذشت تقى را از همين‌جا رها كرده، آينده او را با برداشت‌هاى خودمان، پيش‌بينى كنيم، دست بالا، او يا كارگر چاپخانه است يا شاگرد اتوبوس و يا در شمار هزاران جوان بيكار و سرگردان ديگر، كه به هر درى مى‌زنند تا كارى بيابند و روزگار بگذرانند. اما نه! كتاب را نمى‌بنديم و زندگى تقى را پى مى‌گيريم تا آينده او را چنان كه هست، بررسى كرده باشيم. تقى كسى نيست كه «درجا بزند» و با «اندك»ها بسازد. او، بسان پرنده‌اى است كه تازه پروبال آراسته و هواى پريدن دارد تا پهنه آسمان زندگى را بشكافد و از گوشه‌هاى تاريك و روشن آن بگذرد تا سرانجام به «سرچشمه خورشيد» تابان پيروزى برسد. حروفچينى در چاپخانه‌ها و شاگردى در كتابفروشى‌ها و كارهاى ديگرى از اين‌دست، او را خرسند نمى‌كند و در انديشه فردايى بهتر و سرفرازانه‌تر است.
او مى‌خواهد «بالا و بالاتر» بپرد، نمى‌خواهد تنها يك حروفچين يا كتابفروش ساده باشد، آن‌هم براى ديگران. مى‌خواهد خودش كتاب چاپ كند آن هم «چاپ آثار نو، به‌شيوه نو» تا ديگران برايش كتاب بفروشند. با خود مى‌گويد: «مى‌خواهم به همه كتابفروشان، به همه مردم كشورم، نشان بدهم كه كتاب، فقط كتاب درسى و ”حسين كرد” و ”امير ارسلان” و ”فلك ناز” نيست. مى‌خواهم عرصه‌هاى جديدى را درنوردم و قله‌هاى تازه را فتح كنم… كتاب‌هاى نو، انديشه‌هاى نو… مى‌خواهم». به ياد گفته آن سراينده بلندپرواز (گويا ابوشكور بلخى) مى‌افتم:

مهترى، گر به كام شير در است شو خطر كن ز كام شير بجوى
يا بزرگىّ و عزّ و نعمت و جاه يا چو مردانْت مرگ روياروى

و بى‌درنگ، اين گفته «مهيار ديلمى» را به ياد مى‌آورم: اذا ما كنت فى امر مروم فلا تقنع بمادون النجوم
فطعم الموت فى امر حقير تطعم الموت فى امر عظيم (هرگاه آرزويى در دلت راه يافت، به كمتر از زير ستارگان آسمان خرسند مباش. همانا، مزه مرگ در رويدادى كوچك، مانند مزه مرگ است در رويدادى بزرگ).

تقىِ جوانسال (كه دوستان و همكارانش او را به همين نام صدا مى‌زنند) مى‌خواهد خطر كند، مى‌خواهد به جهان پير، و به مردم پيرامون خود، بگويد اگر كسى بخواهد بزرگ شود، مى‌شود و هيچ‌كس نمى‌تواند او را از راهى كه در پيش گرفته است و دليرانه در راه رسيدن به آرمان دلش، گام مى‌زند، بازدارد زيرا «همم‌الرّجال، تقلع‌الجبال» (همت مردان، كوه‌ها را از جا مى‌كند). چه خوب است در همين‌جا، يادى هم بشود از «ابوالقاسم لاهوتى كرمانشاهى» كه ديوان اشعار او را بنياد اميركبير چاپ كرده است:

گر چرخ به كام ما نگردد كارى بكنيم تا نگردد
گوييم به او، مطيع ما گرد يا مى‌گردد و يا نگردد
گر گشت، خوش است ور نه ما، دست، از او نكشيم تا نگردد
در پنجه اقتدار مردان نبود گرهى كه وا نگردد

سرانجام، به سال 1328 «يك اتاق تقريباً چهار در چهار، در طبقه دوم چاپخانه آفتاب… بدون تلفن، به ماهى سى تومان، در خيابان ناصرخسرو، روبه‌روى دراندرون» اجاره مى‌كند و با برگزيدن نام «اميركبير» (كه نام كوچك او هم «تقى» بود، تابلو  بزرگى با نام «فروشگاه اميركبير» فراهم مى‌كند و آن‌را بر پيشانى درگاه اتاق مى‌كوبد و «… اميركبير، حيات خود را آغاز…» مى‌كند. از اين روز، تقى ميوه شيرين درخت «بردبارى» را مى‌چيند و كامش را كه ساليان دراز، از شرنگ تيره‌بختى‌ها تلخ شده بود، شيرين مى‌كند. ولى هنوز راهى دراز در پيش دارد. خودش مى‌گويد: «در سال 1331 كه حدود سه سالى از تأسيس اميركبير مى‌گذشت و من هنوز در تنها فروشگاه مؤسسه‌ام در خيابان ناصرخسرو، هم فروشنده و هم صندوقدار و حسابدار و هم مصحّح و غلط‌گير فرم‌ها و هم رابط چاپخانه و كتابفروشى و هم طرف مذاكره با مؤلفان و مترجمان بودم، گهگاه، سرى به كتابفروشى‌هاى خيابان نادرى مى‌زدم كه كتاب‌هاى خارجى مى‌فروختند… با تماشاى كتاب‌ها و نشريات خارجى، هم از نفاست چاپ و ظرافت صحافى‌شان لذت مى‌بردم و هم با مقايسه آن كتاب‌ها و مجلات با نشرياتى كه در ايران منتشر مى‌شد، مثل هر ايرانى غيرتمندى، دستخوش رنج و تأسف مى‌شدم و آرزو مى‌كردم روزى برسد كه ما هم بتوانيم آثار فكرى مؤلفان و نويسندگان‌مان را، به زيباترين صورت چاپ و منتشر كنيم.» به‌راستى، او، مرد تنهايى است كه مى‌خواهد يك‌تنه، بار گرانى به سنگينى همه توانايى‌هاى فرهنگى مردم كشورش را، به دوش گيرد و از تپه و ماهورهاى كهنگى و فرسودگى بگذراند و شگفتى‌آور اين است كه به آرزويش هم مى‌رسد!

ديگر، هنگام بستن كتاب زندگى‌نامه عبدالرحيم يا تقى استاد محمدجعفر، فرارسيده، زيرا: «رهرو ما، اينك اندر منزل است» و آن كودك ستمكش و بى‌آينده و آن پرنده بى‌بال‌وپر ديروز، اكنون از لانه بدبختى و تيره‌روزى پر كشيده است و با بال «همّت» خود، آهنگ رسيدن به ستيغ كوه پيروزى را دارد و نزديك است پرنده آبى خوشبختى را شكار كند.
چه خوش گفته است «ويكتور هوگو» نويسنده نامدار فرانسوى: «بدبختى، آزمايش بزرگ و مخوفى است كه افراد ضعيف، با رسوايى و فضيحت از آن بيرون مى‌آيند و مردان قوى و ثابت‌قدم، بهره و نتيجه عالى از آن مى‌برند.

«هرگاه دست تقدير، مايل به ايجاد يك جانى شرير يا ساختن يك نيمه‌خدا گردد، چنين گودالى حفر مى‌كند و آدمى را، به درون آن مى‌افكند.»

«زندگى، بدبختى، جدايى، متروك‌بودن و تهى‌دستى، ميدان‌هاى نبردى هستند كه براى خود شجعانى دارند. اينان، پهلوانانى بى‌نام و نشانند كه احيانآ از پهلوانان عظيم و نامبردار، بزرگ‌ترند. يك عده از طبايع محكم و كمياب، بدين‌گونه آفريده شده‌اند. بى‌نوايى، تقريبآ هميشه، نامادرى و گاه مادر است؛ فقر و محروميت، مادرى است كه طفلى مى‌آورد و آن طفل، بزرگى و اقتدار روح و هوش است؛ تنگدستى، دايه غرور و سرفرازى است؛ بدبختى، شير پاكيزه و سالمى براى شهامت و بلندهمّتى است»
(بينوايان ـ ترجمه حسينقلى مستعان).

اينك، سال 1358 است. بنگاه (مؤسسه) اميركبير، بر فراز همه بنگاه‌هاى نشر كتاب در ايران و برخى كشورهاى بزرگ و كوچك پيرامون كشورمان، جاى گرفته است. داراى هفت فروشگاه و نزديك به دويست و پنجاه كارگر است و نزديك به دوهزار عنوان كتاب به چاپ‌رسانيده است و پشتوانه‌اى گران‌سنگ از نويسندگان و مترجمان و پژوهشگران دارد و كتاب‌هايش را در چاپخانه بزرگى كه دارد، به چاپ مى‌رساند و اين سازمان گسترده و بى‌همتا، هر روز به پيش مى‌تازد و «تقىِ» ديروز، امروز، يك «كارآفرين» سرشناس و پيشتاز بى‌مانند يا كم‌مانند، در رشته كارى خودش شناخته مى‌شود و: «اين، هنوز از نتايج سحر است»!

در اين هنگام، ناگهان همه چيز به هم مى‌ريزد و رشته همه آرزوهاى بزرگ و بى‌كرانه تقى از هم گسسته مى‌شود. اميدها به نااميدى مى‌گرايد و بنگاه اميركبير، پس از يك كشمكش دور و دراز، از چنگ تقى كه پديدآورنده و دارنده آن است، بيرون كشيده مى‌شود :

بلبلى خون دلى خورد و گلى حاصل كرد
باد غيرت به صدش خار، پريشان‌دل كرد

طوطيى را به هواى شكرى دل خوش بود
ناگهش سيل فنا، نقش امل، باطل كرد

«نخبه‌كشى»، «نخبه‌آزارى» و «نخبه‌رانى» در ديار ما پيشينه‌يى دور و دراز دارد و دست‌كم، از روزگار «انوشيروان» و «باغ مزدك» او، آغاز گرديده و هنوز كه هنوز است، دنباله دارد و دنباله هم خواهد داشت!

چه فرهادها، مرده در كوه‌ها چه حلّاج‌ها، رفته بر دارها!

يكى از بازى‌هاى شگفتى‌انگيز زمانه اين است كه نمى‌گذارد كسى از برآيند كار و تلاش خودش بهرمند شود و تا ديده‌اند و ديده‌ايم، همواره «آسمان، كشتى ارباب هنر مى‌شكند» و هيچ «دانا» به مراد دل خود نمى‌رسد! سخن كوتاه! عبدالرحيم جعفرى يا همان تقى استاد محمد جعفر ديروز، «به يك گردش چرخ نيلوفرى» و به هنگامى كه پس از ساليان دراز رنج كشيدن و سختى‌ها ديدن، از ژرفگاه «فقر» و ناكامى، خودش را بالا كشيده و از «هيچ و پوچ» بنگاه بسيار بزرگ و باشكوهى ساخته و همچنان كه بر ستيغ كوه پيروزى ايستاده و تابلو بنگاه «اميركبير» را بالاى سر گرفته بود تا همه آن را ببينند و آفرين بگويند و خود فريادى كه همه بشنوند از دل برآرد:

«همّت اگر سلسله‌جنبان شود مور تواند كه سليمان شود»

ناگهان، زمين زير پايش فرو مى‌رود و خود، از «فرازِ» پيروزى و سرفرازى به «فرودِ» ناكامى و سرشكستگى مى‌غلتد و «نقطه‌اى بود و دگر، هيچ نبود»!

جعفرى، پسر «فلان‌الدوله» يا «بهمان‌السلطنه» نبود، از پدرى سرمايه‌دار يا «ويژه‌خوار»ى نابكار، «دست‌مايه»يى فراهم نكرده بود. او فرزند «خلف» و راستين «فقر» بود و از پستان «بدبختى» و تيره‌روزى، «شير پاكيزه و سالم» پايدارى و استوارى نوشيده و با پاى «اراده» و نگاه بلند، به «گذر و نظر» پرداخته و در كشاكش  يك جنگ فرسايشى و توان‌سوز، «قلعه پيروزى» را گشوده بود و از ديده مروت و «داد»، سزاوار آن‌همه آزار كه درباره‌اش روا داشته شد نبود. او، يك مرد «خودساخته» و يك «كارآفرين» برجسته بود. گفتند از جعفرى گناهانى سرزده بود. گيريم كه چنين بود. كيست كه بگويد به‌راستى گناهى نكرده و همه زندگى‌اش «پاك و پاكيزه» بوده است و به گفته «خيام» خردمند:

ناكرده گناه در جهان كيست بگو
آن كس كه گنه نكرد، چون زيست بگو؟

در جهانى كه همه پديده‌هايش «نسبى» است، «حقِ مطلق» با كيست و «ناحقِ مطلق» كجا است؟!
آيا آنان كه «طومارى» از گناهان را به پاى جعفرى نوشتند، همگى‌شان پاك و ناآلوده بودند و تنها «كافرِ» شهر، همين جعفرى بود؟! «عيسى مسيح» به مردمى كه آهنگ سنگسار كردن زنى گناهكار را داشتند، گفت : از شما مى‌خواهم نخستين سنگ را، كسى به سوى اين زن پرتاب كند كه خود گناهى نكرده باشد. دمى ديگر، همه سنگ‌ها، از مشت همه آن كسان به زمين افتاد و خودشان هم پراگنده شدند! و عيسى ماند و آن زن نگون‌بخت!
جا داشت از آنها كه جعفرى را بر «پاره پوست» گناهكاران نشانيده بودند، خواسته مى‌شد، بى‌گناه‌ترين‌شان براى كيفر دادن او، پاى پيش بگذارد تا به‌راستى دريافته مى‌شد آن بى‌گناهِ خوشبخت كيست؟ در آيين اسلام، بالاتر از «ارتداد» گناهى نيست كه آن هم درخور بخشايش است؛ آيا گناه جعفرى بزرگ‌تر از ارتداد بود كه بخشودنى نبود؟
گفتند در آن روزها كه جعفرى به گناهان كرده و نكرده زير پيگرد بود، كشور، آشفته و بى‌سامان بود؛ آيا پس از آنكه كارها سامان گرفت، جاى آن نبود كه در كار جعفرى هم بازنگرى شود و سازمان و سامانى را كه خودش آفريده، پروريده و بلندآوازه گردانيده بود، با هر سازوكارى كه بايسته بود، به خودش مى‌سپردند كه در پيشبرد آن بكوشد و آن بنگاه بزرگ را، بزرگ‌تر و كارآمدتر كند؟ رويدادهاى گذشته به‌خوبى نشان داده است كه هرگاه يك سامانه كار و پيشه را از دست «كارآفرينِ» آن درآورده‌اند، آن سامانه، پيشرفت كه نداشته است هيچ، چه‌بسا، كم‌كم روى به سستى و كاستى نهاده و سرانجام دستخوش نابسامانى و نابودى گرديده است. دلسوزانه نگاهى بيندازيم به سرگذشت بنگاه‌هاى بزرگ اقتصادى كشورمان كه در نبود كارآفرينان آنها، چه به سرشان آمد و كارشان به كجا كشيده شد؟! اين سخن درست است، چون كارآفرين است كه دلش براى آفريده‌اش مى‌سوزد و مى‌كوشد آن را از گزندها برهاند و پاسدارى كند ولى آنكه جاى كارآفرين را مى‌گيرد و سوار «اسب زين‌كرده» مى‌شود، پس از لختى سوارى، «خسته» و مانده مى‌گردد و به‌زودى «نه از تاك» نشان مى‌ماند و «نه از تاك‌نشان»! در «خبرنامه» فرهنگى ـ اجتماعى سازمان تبليغات اسلامى (شماره 50، آذرماه 1367) خواندم: «عبدالرحيم جعفرى، در تاريخ 15/2/1362 خطاب به رئيس دادگاه‌هاى انقلاب اسلامى مركز، اعلام آمادگى مى‌كند كه در ازاى دريافت مؤسسه اميركبير، حاضر است پنجاه (50) ميليون تومان به اضافه سالى دو ميليون تومان، به يك مؤسسه فرهنگى اسلامى هبه كند…».

اگر اين سخنان درست است و عبدالرحيم جعفرى چنين پيشنهادى كرده بود، چه زيانى داشت كه آن رئيس دادگاه‌هاى انقلاب اسلامى، راهى پيش‌بينانه‌تر و خردمندانه‌تر مى‌يافت و يك‌جورى با آن كارآفرين درمانده كه بى‌گمان، «اميركبير»ش را، هم‌سنگ فرزندانش دوست مى‌داشت، كنار مى‌آمد و مى‌گذاشت خودش از آفريده‌اش نگهدارى كند، كه اگر چنين مى‌شد، بى‌گمان «اميركبيرِ» امروز، بسى پيشرفته‌تر، بزرگ‌تر و براى فرهنگ كشور، مايه آبروى بيشتر مى‌بود ولى آيا اميركبير امروز، از آنچه در دست جعفرى بود، بهتر و پيشرفته‌تر شده است؟ بايد ديد! بايد باور كنيم و بپذيريم كه از گرفتن بنياد اميركبير از دست جعفرى، او زيان نكرد، ما زيان كرديم كه او را بيش از سى سال «خانه‌نشين» گردانيديم و از تلاش دلسوزانه بازداشتيم و گذاشتيم در تنهايى و كوتاه‌دستى خودش بسوزد و بسازد و به سازمانى كه آفريده تلاش ساليان دراز خودش بود، از دور نگاه كند و آه بكشد و كارى از دستش برنيايد! من هرگز براين باور نيستم كه اگر كسى گناهى كرده است، بى‌كيفر بماند، ولى باور ندارم كه كيفر گناهانى كه به پاى جعفرى بسته شده بود، دور كردنش از بنگاه اميركبير بود كه جز زيان، برآيندى نداشت. به هر روى، اينك عبدالرحيم جعفرى، چشم از اين جهان پرفسون بسته و رفته و نيك و بدش را هم با خودش برده ولى «مرده‌ريگ» او بر جاى مانده و «شناسنامه» مؤسسه مطبوعاتى اميركبير به نام او نوشته شده است و تا اين بنگاه برپا باشد، نام جعفرى هم بر پيشانيش جاودانه و برجا خواهد بود:

«گر مرد فنا شود به گيتى هرگز اثرش فنا نگردد»

روشن است كه «حديث نيك و بد ما، نوشته خواهد شد» و از چشم روزگار، هيچ ريز و درشتى از كارهاى ما، پنهان نخواهد ماند و درباره همه خوب و بدِ ما، داورى خواهد شد زيرا «زمانه، زرگر و نقاد هوشيارى…» است. بى‌گمان جعفرى هم از اين روند داورى زمانه بركنار نخواهد ماند. همين رويه، درباره دوستان و دشمنان جعفرى نيز روا و برجا خواهد بود و خوشبخت كسى كه از اين داورى و آزمون زمانه، سربلند و شادمان بِدر آيد.

«بارى، چو فسانه مى‌شوى اى بخرد
افسانه نيك شو، نه افسانه بد»

اى كاش روز و روزگارى پيش آيد كه گردانندگان و بزرگان اين ديار، خردمندتر و دورانديش‌تر و گشاده‌دل‌تر شوند و به كار و تلاش «كارآفرين»ها، بهاى بيشتر دهند و به آنان كه با هزاران خون دل خوردن و رنج بردن، كارى آفريده و به سفره گروهى از مردم نانى رسانيده‌اند، با ديده مهربانانه‌تر بنگرند و اگر بارى از دوش آنها برنمى‌دارند، «سربار»ى برآن نيفزايند و نگذارند خوارمايه و بى‌ارج شوند و به هنگام چشم‌بستن از جهان، نگران آفريده‌هاى خودشان باشند و نالان و نفرين‌كنان، جان به جان‌آفرين بسپارند. نوشته را با داستانى از گلستان سعدى بزرگ به پايان مى‌برم:

يكى از ملوك خراسان، محمود سبكتكين را به خواب چنان ديد كه جمله وجود او، ريخته بود و خاك شده، مگر چشمان او، كه همچنان در چشم‌خانه مى‌گرديد و نظر همى كرد. ساير حكما، از تأويل آن فرو ماندند مگر درويشى كه به جاى آورد و گفت : هنوز نگران است كه مُلكش با دگران است.

زنده است نام فرّخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند.

ياد مردى استخواندار
(ماهنامه تاريخى ثانيه، شماره 2، دى 1394)

نمونه يك استخوان‌درشت سنتى ايرانى بود، از آنها كه در قصه‌ها مى‌نويسند. به‌راستى خودساخته، بى‌تعارف با همه درشتى به دام افتاده. اما تا لحظه موت يعنى نود و چند سالگى براى اثبات ظلم و افشاى ظالم كوشيده. زندگيش درسى است مانند همه بزرگان عالم ــ نه به خاطر اينكه ثروتى اندوخته بود از كتاب و چاپ كه او را در كنار ثروتمندان اشراف و خانواده‌هاى به‌نام قرار داده بود، بلكه براى همين درشت استخوانى. انقلاب ايران او را در اوج به دام كشيد، به‌خاطر اينكه خدمت بزرگى به فرهنگ و ادب ايران كرد و در مطرح كردنش كوشيد، بلكه براى اينكه آرام نشد، لحظه‌اى خود را رها نكرد به پذيرش ظلم. كوتاه زمانى بعد از خلاصى از زندان، همه تهديدها و خطرات و ابراز نگرانى نزديك‌ترين نزديكان را ناديده گرفت وقتى گفتند دست بردار از افشا و فرياد، به همه گفت تنهايم بگذاريد مى‌دانم كه شما را هم به خطر مى‌اندازم ولى از من دورى كنيد. او عبدالرحيم جعفرى، يا چنان كه چاپخانه‌دارها و كارگران كتابفروشى‌ها مى‌شناختند «آقاتقى» بود. تا وقتى كتاب «در جست‌وجوى صبح» خاطرات وى را نخوانده باشيد تصورى از فقر و يتيمى و زندگى سخت دوران وبايى نداريد.

بخوانيد صحنه‌اى را كه كارگران اغلب مانند وى يتيم در چاپخانه دو ساعت وقت خواب دارند و بايد به‌سرعت جاى خود را به كارگران ِ شكسته بعدى بدهند، وقتى نوبتشان مى‌رسد مانند تخته‌اى رها مى‌شوند روى تشك شپش‌زده كه صدها تن رويشان مى‌افتادند در دو ساعت‌هايشان. و بخوانيد از شبى كه نوبت خواب بعدى رسيده اما هرچه صدايش مى‌كنند برخاستنى نيست، سركارگر بغلش مى‌كند، مى‌ايستد اما باز رها مى‌شود. ماشيق تق‌تق‌كنان منتظر است، انگار سرنوشت به مويى بسته كه ناگهان بچه يتيم سيزده ساله به صدايى بلند به گريه مى‌افتد، صداى شكستن كوه به‌گوش مى‌رسد وقت خواندن اين بخش از كتاب خاطراتش. و آن‌گاه است كه مى‌گويد دريچه‌اى در سرم باز شد، به نوعى عرفان رسيدم. و اوست عبدالرحيم جعفرى كه مى‌ايستد و مى‌سازد و پنجاه ساله كه شد بزرگ‌ترين ناشر خاورميانه نام داشت، بلندپروازيش در وصف نمى‌گنجيد. سرنوشت خودساخته‌ها را چاپ مى‌كند و با شوق مى‌خواهد مانند تك‌تك آنها شود. مى‌خواهد ايران را مانند امريكا كند و خودش بشود هانرى فورد، يا هرست. و در دهه پنجاه هيچ عاملى جلو حركتش را نمى‌گيرد. هم كتاب‌هاى جيبى را مى‌تواند نجات دهد، هم كتاب‌هاى درسى را، هم انتشارات خوارزمى را، هم چاپخانه بخرد و به دولت هم كمك كند. در مقابل همت بلند خود هيچ سدى نمى‌بيند. حتى انقلاب. همه روزها كه مغازه‌ها را بيخودى به آتش مى‌كشند جوانان و نوجوانان ريخته از حاشيه به متن شهر. به كتابفروشى بزرگ اميركبير كارى نمى‌توانند كرد. كتابخانه مركزيش. چرا كه مرد بلندقدى با لباس شيك و عينكى كه ضعف چشمانش را مى‌پوشاند از طلوع صبح در مغازه است، كتاب‌هايش هم چيده شده. شايد در تاريخ معاصر تنها يك بار است كه فهرستى از روشنفكران و عالمان ايرانى تهيه مى‌شود و همه قبيله با هم دشمن، كنار هم امضا گذاشته‌اند ــ از توده‌اى‌ها و سلطنت‌طلبان، ملى و چپ و راست ــ و آن هم نامه‌اى است كه امضا كرده و شهادت داده‌اند كه فقط عبدالرحيم جعفرى است كه به هيچ‌كدامشان بابت چاپ كتاب‌هايشان بدهكار نيست. در اين حالت بيش از هزار شاعر و نويسنده و مترجم و مؤلف صاحب‌نام كه بيش از اين هم نبودند در انتظار چاپ كتابشان توسط معتبرترين انتشاراتى كشور، در انتظار او بودند. آرم اميركبير يعنى موفقيت براى همه صاحبان قلم بود.

و اين همه در لحظه‌اى قرارست فروافتد. آقاى جعفرى شبيه به هيچ‌يك از كسانى نيست كه به سايه قلم خلخالى و گيلانى و ديگران مصادره اموال شدند، رضايت دادند و جان به در بردند يا نبردند. او به زندان افتاده اما رضايت نمى‌دهد. از او اميركبير را مى‌خواهند و او نمى‌دهد. صدايش بلند است: من اميركبير را با عرق جبين ساختم براى چه بايد واگذارش كنم، به سود خودتان هم نيست، داغانش مى‌كنيد، ويرانش مى‌كنيد، مگر انقلاب نكرده‌ايد كه مملكت را آباد كنيد؟

از سال 1359 كه از بند آزاد شد، لحظه‌اى از گفتن ماجراى ظلم و تلاش براى يافتن يكى كه اين ظلم را پاك كند باز نماند. روزگارى همه از او گريختند و بازنماند. خود را به‌حق مى‌ديد و افتاده بود در دامى كه حق برايش معنا نداشت. سازمان تبليغات اسلامى اميركبير را مى‌خواست و جعفرى اين را ظلم مى‌ديد. بيست سال خاطراتى كه گفت در قفس ماند و هيچ راهى براى انتشارش نبود. تا دوره اصلاحات رسيد و در اين حالت رضايت داد كه دو جلد اول منتشر شود، يعنى سرگذشتش تا انقلاب. اما او خود صد كتاب بود. ساليان پيش برايم گفت من يك‌بار وقتى بچه يتيم كارگر چاپخانه بودم در گوش يكى هم‌سن و سال خودم زدم، بعد كه دستم رسيد آوردمش به چاپخانه و كردم رئيس بخش. زنش سر زا رفت برايش زندگى ديگر ساختم، اما هنوز خوابش را مى‌بينم. مى‌ترسم… هنوز مى‌ترسم. اينها چه دلى دارند. قطره‌اى از درياى وجودش را نوشتم اينك كه تازه شنيده‌ام تسليم مرگ شد. سال‌ها بود مى‌خواست تا خلاصه‌اى از زندگى‌نامه‌اش را تهيه كنم ــ هر بار مى‌گفت يك قيمتى روش بگذار و شروع كن تا هستم ــ و بعد هم انگليسى‌دانى كه آن را ترجمه كند. آرزويش بود و مى‌دانم كه مى‌خواست جهان بداند چه ظلمى بر كسى رفته كه از اول عمر كار كرد و حالا هم مى‌خواست باز كار كند.

بارى، جعفرى اميركبير درشت استخوان ايرانى درگذشت. كسى كه به او كم‌عنايتى كرد هم دير نمى‌ماند. اما ياد جعفرى و اميركبيرش هميشه ماندنى است، آنكه سى سال پايان عمر هم راحت نگرفت، به هجرت هم تن نداد تا بماند و ماندنش ياد ظلم را جاودانه كند. كه كرد.

عبدالرحيم جعفرى و اميركبيرِ استثنايى او

 در نگاهى مجدد به تجربه‌هاى موفق فرهنگى و در اين مورد بخصوص كارنامه عبدالرحيم جعفرى و انتشارات اميركبير او، جداىِ از روشنى هدف و سخت‌كوشى در راه رسيدنِ به يك هدف، عامل مهم ديگرى را نيز بايد در نظر گرفت كه بنا به مجموعه‌اى از دلايل معمولا كمتر مورد توجه قرار مى‌گيرد؛ نوعى ثبات و قرار سياسى و اجتماعى كه در قياس ِ با ادوار قبل و بعد از دوره مورد نظر در اين بررسى ــ اواسط دهه 1330 تا اواسط دهه 1350 ــ مقطعى كم‌وبيش استثنايى به‌شمار مى‌رود.

روشنىِ هدف و سخت‌كوشى در راهِ رسيدنِ به هدف، چون نوعى خصوصيت فردى به‌شمار مى‌آيد، محدود و منحصر به هيچ دوره خاصى نيست اما بستر و زمينه به‌ثمر نشستن اين سعى و تلاش، مستلزم فراهم‌بودن مقدماتى است كه در هر دوره و زمانه‌اى ميسر نمى‌باشد.

در توضيح بيشتر مى‌توان به مجموعه‌اى از تجارب مشابه اشاره كرد كه آنها نيز شكوفايى و ثمربخشى خود را ــ جداىِ از روشنى هدف و سخت‌كوشى ــ مديون آن بستر، يعنى يك دوره ثبات و قرار سياسى و اجتماعى بوده‌اند؛ تجاربى چون تأسيس و كاركرد بنگاه ترجمه و نشر كتاب، مؤسسه فرانكلين در يك مرحله بعدى، دايرة‌المعارف غلامحسين مصاحب، بنياد فرهنگ دكتر خانلرى و يا پاگرفتن و استمرار نشرياتى چون يغما، سخن، راهنماى كتاب و در مقياس محدودتر فرهنگ ايران‌زمين كه آنها را نيز مى‌توان در چارچوب اهداف روشن و سخت‌كوشى چهره‌هايى چون دكتر خانلرى، احسان يارشاطر، ايرج افشار و همايون صنعتى‌زاده مورد ارزيابى قرار داد و فراهم‌بودن بستر مورد بحث.

آنچه در پى انقلاب اسلامى بر سر عبدالرحيم جعفرى آمد و سرنوشتى كه نصيب انتشارات اميركبير شد ــ همانند آنچه بر ديگر چهره‌ها و مؤسسات مشابه رفت ــ قابل توجيه نيست اما پرسشى كه مى‌توان مطرح كرد آن است كه آيا اصولا در آن دوره بعدى اميركبيرى ــ بنگاه ترجمه و نشر كتابى، مؤسسه فرانكلينى، بنياد فرهنگى… ــ مى‌توانست در كار باشد يا خير؟ بر فرض انتشارات اميركبير (و همگنانش) مشمول مصادره قرار نمى‌گرفت و آن رشته گسسته نمى‌شد، آيا اين مجموعه حداقل با همان پويايى پيشين مى‌توانست به كار خود ادامه دهد؟

به‌عقيده نگارنده به‌دليل فقدان نسبى ثبات و قرارِ سياسى و اجتماعى در مقايسه با دو دهه پيشين، چنان تجربه‌اى نه قابل دوام و استمرار بود و نه قابل تكرار و بازآفرينى.

در دوره بعد از انقلاب، هم براى مديريت جديد نهادهاى برجاى‌مانده از دوره قبل تلاش‌هاى بسيارى صورت گرفت و هم براى تأسيس نهادهايى مشابه در حوزه نشر كتاب و مجله؛ اكثر اين تلاش‌ها نيز غالبآ از يك پشتوانه مالى محكم و هر از گاه، يك پشتوانه فكرى درخور توجه نيز برخوردار بودند و اما در مجموع دستاورد قابل اعتنايى نداشتند.

اميركبير عبدالرحيم جعفرى مانند پاره‌اى از ديگر نهادهاى فرهنگى مشابه محصول يك دوره مشخص و استثنايى در تاريخ معاصر اين سرزمين بود و تكرار چنان تجربه‌اى عجالتآ و تا هميشه نامعلوم ميسر نمى‌نمايد.

سرمشقى از ايران‌دوستى

 سال 1356/ 1978 بود. من درسم را در «آكسفورد» تمام كرده بودم و با همسرم در لندن زندگى مى‌كردم. رضاجان جعفرى در سفر خود به لندن به‌سراغ من آمد كه شعبه‌اى از «اميركبير» را براى تأليف و ترجمه كتاب در خارج از ايران راه بيندازيم. رضا در ديدار با من گفت كه جماعت نويسنده و مترجم در ايران، كه با «اميركبير» سروكار دارند، آن‌چنان گرفتار كارهاى پراكنده شده‌اند كه حتى قادر به اتمام تعهدات خود نيستند. رضا از من خواست كه به او كمك كنم تا از نيروى ايرانيان خارج از كشور براى كار ترجمه و تأليف بهره بگيريم.

چنين بود كه من شروع كردم به همكارى با او براى جست‌وجوى كتاب‌هاى مناسب و مترجمان و مؤلفانِ اهل كار. در ادامه كار بود كه به رضا پيشنهاد كردم كه شايد بهتر باشد براى پيشرفت در كار خود در لندن دفترى برپا كنيم و فروشگاهى و نمايشگاهى از كتاب‌هاى خاورميانه كه شامل كتاب‌هاى فارسى «اميركبير» نيز باشد. رضا گفت كه اين كار موقوف به موافقت پدر است. بهتر است من پيشنهاد خود را با آقاى عبدالرحيم جعفرى در ميان بگذارم.

آنچه من در اين يادداشت مى‌خواهم بگويم اين حرف مرد بزرگوار ايران‌دوست است. او در پاسخ پيشنهاد من گفت: من به‌هيچ‌وجه دارايى خود را براى سرمايه‌گذارى از ايران خارج نمى‌كنم. آنچه من در ايران به‌دست آورده‌ام با پول هزاران هزار خريدار كتاب حاصل شده كه بيشتر ايشان از طبقه دانشجو و كارمند و كارگرند. سرمايه من بايد در ايران بماند و در خدمت خوانندگان ايرانىِ كتاب باشد.

توجه داشته باشيد اين حرف عبدالرحيم جعفرى همزمان با آغاز ناآرامى‌هاى سياسى و اجتماعى در ايران بود؛ زمانى كه بسيارى از سرمايه‌داران در كارِ خروج ثروت و سرمايه خود از ايران بودند. در چنان زمانى بود كه عبدالرحيم جعفرى همه دارايى خود را در وطن حفظ كرد براى آنكه در خدمت رشد دانش و فرهنگ مردم ايران باشد.

دريغا كه انقلاب به‌جاى قدردانى از اين مرد بزرگ ناجوانمردانه‌ترين رفتار را با او كرد. به ناحق به زندانش انداختند و اموالش را مصادره كردند؛ اموالى كه حاصل كار و كارگرى شصت‌ساله او بود و به تعبير آقايان يك شاهى از مال حرام در آن راه نداشت. او در سال‌هاى آخر عمر بسيار كوشيد تا حق خود را بگيرد و نتوانست، اما نام شريف او در شمار خدمتگزاران فرهنگ معاصر ايران ماندگار خواهد ماند.

از كار خستگى‌ناپذير تا پشتكار نقصان‌نيافتنى

به من گفته شده اين وجيزه قرار است در مجموعه‌اى از نوشتارهايى به‌چاپ برسد كه ده‌ها تن از دوستداران صاحب‌نظر عبدالرحيم جعفرى در يادكرد و بزرگداشت شخصيت و دستاوردهاى فرهنگى آن عزيز به قلم مى‌آورند. پس تكرار مكرر خواهد بود اگر از خصلت‌هاى انسانى عبدالرحيم جعفرى ياد كنم. ولى دريغم آمد كه نگويم كار خستگى‌ناپذير و پشتكار نقصان‌نيافتنى و اراده و اعتمادبه‌نفس و ايمان و شجاعت و خطرپذيرى كه از خصلت‌هاى مادرزاد عبدالرحيم جعفرى بود و وى را از جايگاه كارگر ساده چاپخانه بالا و بالاتر برد و به مقام بزرگ‌ترين ناشر خاورميانه رساند درست همان ويژگى‌هايى است كه فرزند آدم را شايسته نام انسان مى‌كند و جامعه به رشد متوازن فرهنگى و اجتماعى و سياسى و اقتصادى دست نمى‌يابد مگر آنكه اولا در عرصه‌هاى حيات فرهنگى و اجتماعى و سياسى و اقتصادى‌اش از بركت وجود چنين انسان‌هايى بهره‌مند باشد و ثانيآ ايشان را روى چشم خود بگذارد و الگوى تربيتى افراد جامعه كند. اما صد افسوس كه جامعه ما عبدالرحيم جعفرى را به بهانه‌هاى جعلى بى‌رحمانه تنبيه كرد و دل نازنينش را شكست و ثروت‌هاى فرهنگى و مادى هنگفتى را كه ثمره نبوغ حرفه‌اى و حدود سى سال فعاليت انتشاراتىِ مدام در حال توسعه وى بود مصادره كرد و مفت و مسلم ــ به تعبير خود او ــ به پخته‌خواران بخشيد تا با آن ثروت‌هاى فرهنگى و مادى هنگفت آن كنند كه كردند. و به‌يقين تكرار مكرر خواهد بود اگر دستاوردهاى فرهنگى عبدالرحيم جعفرى را شرح دهم. ولى دريغم مى‌آيد كه نگويم ناشر بزرگ كتاب سهم تعيين‌كننده‌اى در پيدايش و افزايش شمار نويسندگان بزرگ و مترجمان خلاق در تمام عرصه‌هاى هنرى و علمى و فلسفى دارد ــ و انتشارات اميركبير كه عبدالرحيم جعفرى در سال 1328 با سرمايه تمام‌نشدنى‌يى از ايمان و همت بنيادش كرد اندك‌اندك ناشر بزرگى شد با معيارهاى خاورميانه‌اى.

نويسندگان و شاعران و مترجمان هم‌سن‌وسال من و پيرتر از من لابد به‌ياد دارند كه تا پيش از تأسيس اميركبير ناشران كتاب غالبآ كتابفروش بودند و نويسنده و شاعر و مترجم هرگاه عشق چاپ و انتشار اثرش به‌سرش مى‌زد ناگزير بود هزينه آن عشق را از جيبش بپردازد يا اصلا خودش اثرش را چاپ كند و نسخه‌هاى چاپ‌شده آن را پيش كتابفروش‌ـ ناشرى امانت بگذارد تا هر چند نسخه آن كه به فروش رفت كتابفروش‌ـ ناشر مزد زحمتش را بردارد و بقيه مبلغ فروش را به صاحب اثر بپردازد همراه با نسخه‌هاى بادكرده كتاب.

تا جايى كه من خبر دارم عبدالرحيم جعفرى نخستين ناشر ايرانى بود (شرط احتياط را به‌جا مى‌آورم و مى‌گويم از نخستين ناشران ايرانى بود) كه به جست‌وجوى نويسنده و مترجم توانا پرداخت و سرمايه كمتر از كمش را خرج چاپ و انتشار كتاب‌هاى پرهزينه‌اى كرد كه در بازار آن روزهاى كتاب كم‌خريدار تصور مى‌شدند و از اين رو كتابفروش‌ـ ناشرهاى وقت آن دليرى‌كردن‌هاى عبدالرحيم جعفرى را غيرحرفه‌اى و خانه‌خراب‌كن مى‌دانستند، حال آنكه عبدالرحيم جعفرى با آن دليرى‌كردن‌هاى حرفه‌اى‌اش عرصه‌هاى غفلت‌شده نشر كتاب را گشود و به ناشران ايرانى نشان داد كه كتابخوان بالقوه بسيار بيشتر از آن است كه ايشان تصور مى‌كردند و مى‌كنند.

و نيز تا جايى كه من خبر دارم عبدالرحيم جعفرى نخستين ناشر ايرانى بود (شرط احتياط را به‌جا مى‌آورم و مى‌گويم از نخستين ناشران ايرانى بود) كه به نويسنده و مترجم حق تأليف و حق ترجمه پرداخت و با اين عمل مهمش كارِ نويسندگى و مترجمى را در ايران از مرتبه صددرصد تفننى به مرتبه چنددرصد حرفه‌اى ارتقا داد. بعدها ناشران ديگر هم خواسته‌ناخواسته اين شيوه مرضيه را پيش گرفتند و هم‌اكنون نويسندگان و مترجمان مبرزى داريم كه عمدتآ از راه نويسندگى و مترجمى نان مى‌خورند.

بارى، در اين وجيزه بر سر آنم كه از نوع ديگرى از ثروت عبدالرحيم جعفرى حرف بزنم كه ساخته قريحه و ذوق اوست و از اين رو هيچ نيروى قاهرى در جهان قادر به مصادره آن نيست و از گلوى هيچ پخته‌خوارى، هرچند خوش‌اشتها، پايين نمى‌رود: كتاب در جستجوى صبح به قلم عبدالرحيم جعفرى. در جستجوى صبح داستان (fiction) نيست، زندگى‌نامه عبدالرحيم جعفرى است و هرگز از قلمرو واقعيت، آن‌گونه كه بر ذهن عبدالرحيم جعفرى تابيده، فراتر نمى‌رود و به عرصه تخيل ورود نمى‌كند. با وجود اين، ساختارى داستانى دارد، ساختارى كه از دوره باستان تاكنون نويسندگان فراوان به‌كارش برده‌اند: روايت داستان را از ديدگاهى گسترده آغازكردن و سپس، به مقتضاى موضوع هر داستان، ديدگاه را محدود و محدودتر كردن تا رسيدن به كانون اصلى داستان.
عبدالرحيم جعفرى نيز در كتاب در جستجوى صبح ابتدا نگاهى مى‌اندازد به دوره‌اى از تاريخ معاصر ايران كه در آن زاده شده و پرورش يافته (=به‌كاربردن ديدگاه گسترده)؛ سپس به تهران و محله و خانواده‌اى مى‌نگرد كه در آن زاده شده و پرورش يافته (=محدود و محدودترشدن ديدگاه)؛ و آن‌گاه مى‌رسد به زاده‌شدنش در آن شهر و محله و خانواده و شرح زندگى‌اش از كودكى تا پيرى (=كانون اصلى روايت).

عبدالرحيم جعفرى با آنكه در روايت زندگى‌اش از ساختارى سود جسته كه در تمام گونه‌هاى داستانى، و ازجمله در سينماى قصه‌گو، فراوان به‌كار رفته قصدش نوشتن رمان نبوده بلكه، آن‌گونه كه خود در عنوان فرعى كتابش متذكر شده، شرح «خاطرات عبدالرحيم جعفرى» بوده آن هم تا اندازه زيادى در مقام «بنيانگذار مؤسسه انتشارات اميركبير». در جستجوى صبح در همين شكل فعلى‌اش قصه‌اى است قهرمانى و در عين حال «يكى داستان است پرآب چشم». از سويى خواننده را به حيرت مى‌اندازد كه انسان به بركت كار و كار و كار و شجاعت اخلاقى و وا ندادن در برابر شكست و نااميدى تا كجاها مى‌تواند كمال يابد، و از سوى ديگر «دل نازك» را از ظالمان و حسودان و بدخواهان به خشم مى‌آورد. از بن دندان مى‌گويم كه من هيچ زندگى‌نامه‌اى و هيچ رمانى نخوانده‌ام كه ايرانى فارسى‌زبانى آن را نوشته باشد و به اندازه در جستجوى صبح اشكم را درآورده باشد و برخى از نيكى‌ها و بدى‌هاى ذاتى يا اكتسابى نوع انسان را با چنين قلم توانا و راست‌گويى پيش چشمم نمايش داده باشد.

با وجود اين، معتقدم كه در جستجوى صبح نيازمندِ، بل مستحقِ، پالايش و ويرايشى است كه نثر روان آن را در اندك جاهايى كه لازم است شيواتر كند و برخى مطالب را كه احتمالا براى عبدالرحيم جعفرى جذابيت و اهميت داشته‌اند ولى شايد به چشم خوانندگان نسل‌هاى بعدى و حتى در چشم خوانندگان نسل فعلى زائد بنمايند، در مثل بخش مربوط به «كتابفروشان آن روزگار»، خلاصه كند يا اصلا حذف كند. در اين صورت، در جستجوى صبح زندگى‌نامه‌اى خواهد شد براى هميشه خواندنى و ماندنى.

خبر درگذشت عبدالرحيم جعفرى دو چيز را به‌ياد همه كسانى كه او را مى‌شناختند مى‌اندازد، يكى تأسيس بزرگ‌ترين و ارزنده‌ترين مؤسسه انتشاراتى در كشور در زمان پهلوى و يكى ديگر جفايى كه در انقلاب بر او رفت. جفايى كه از هر حيث ناجوانمردانه بود. اين دو چيز آن‌قدر در اذهان سايه انداخته كه ما به يادگارهاى ارزشمند ديگر او آن‌طور كه بايد توجه نمى‌كنيم. مثلا به خاطرات يا زندگى‌نامه خواندنى و شيرينى كه در سه جلد از خود به‌جا گذاشته و ديگر پسر لايق و نجيب او رضا جعفرى كه من هرچه فكر مى‌كنم كسى را در صنعت نشر ايران فهميده‌تر از او نمى‌شناسم. من چندين خاطره خوب از اين پدر و پسر به‌ياد دارم كه مى‌خواهم دوتاى آنها را در اينجا نقل كنم و هردوى آنها در اواسط يا اواخر دهه شصت اتفاق افتاد.

خاطره اول مربوط به وقتى بود كه آقاى كيخسرو شاپورى مدير توليد مركز نشر روزى پيش من آمد و گفت: «ديروز رفته بودم به ديدن آقاى جعفرى رئيس اميركبير. پرسيدم: مگر تو او را مى‌شناسى؟ گفت: آره، من قبل از انقلاب در اميركبير كار مى‌كردم. گفتم: مى‌توانى نزد او بروى و چيزى را كه من به او بدهكارم به وى بدهى؟ شاپورى قبول كرد و من چكى نوشتم و به او دادم و گفتم من مدتى پيش به فروشگاه اميركبير مقابل دانشگاه تهران رفتم و چند كتاب از انتشارات اميركبير را خريدم. بعد احساس كردم كه اين كتاب‌ها حرام است و من نمى‌خواهم كتاب حرام به كتابخانه‌ام ببرم. دقيقآ نمى‌دانم قيمت آنها چقدر بود. من براساس حدسى كه زده‌ام اين چك را براى آقاى جعفرى نوشتم و تو اين را به ايشان بده و از جانب من از ايشان حلاليت بطلب…» شاپورى چك را گرفت و رفت. دو روز ديگر آمد به دفترم و گفت: آقاى جعفرى تشكر كرد و چك را پس فرستاد و گفت هرچه تاكنون از اميركبير خريده‌اى حلالت باشد.

خاطره دوم مربوط به گفتگويى است كه من با يكى از مسئولان مؤسسه مصادره‌شده اميركبير داشتم. آقايى كه اسمش را نمى‌خواهم بياورم به من زنگ زد و گفت مدتى است كه در اميركبير مسئوليتى به من محول شده و من مى‌خواهم تحولى در اين مؤسسه به‌وجود بياورم. به او گفتم اميدوارم موفق باشيد. از من چه كارى ساخته است؟ گفت مى‌خواهم پيشنهاد كنم كه شما برخى از كتاب‌هاى پرتيراژ خودتان در مركز نشر را به ما بدهيد تا مشتركآ آنها را چاپ كنيم. اين مكالمه ده‌ـ پانزده دقيقه طول كشيد و من در تمام مدت با نظر موافق با او حرف زدم و او تقريبآ كار را تمام‌شده دانست و اسم چند كتاب را هم براى شروع كار ذكر كرد. من در آخرين لحظه از دهنم پريد و حرفى به او زدم كه همه‌چيز به‌هم خورد. گفتم كه من حرفى ندارم از اينكه كتاب‌هاى مركز نشر را به مؤسسه اميركبير بدهم الّا اينكه مؤلفان و مترجمان ما هم بايد راضى باشند و مترجمان و مؤلفان ما راضى نيستند چون مصادره اميركبير را ناحق مى‌دانند. بعد از شنيدن اين حرف خداحافظى سريعى كرد و گوشى را گذاشت.

صوفىِ صافى‌درون

تو را دوست دارم به‌سادگى و پاكى يك عشق
تو را دوست دارم به‌خاطر همدمى و همرهى و همه خوبى‌هاى عالم
سپاس خداى بر تو باد كه دلى آكنده از مهر دارى
مى‌دانم كه در ساختن و پرداختن زندگى، رنج فراوان كشيده‌اى
و امروز كه از كوره زمان، ساخته و پرداخته بيرون آمده‌اى رنگ نباخته‌اى
تو را دوست دارم به‌خاطر يك‌رنگى و بى‌رنگى
دل در راه دوست نهاده‌اى و خويش را ساخته‌اى تا خانه دل آباد كنى
سپاس بر اين جوانمردى و پايمردى

گمشدگان وادى هنر، به همت والاى تو دل‌خشنود در تلاش و در اين راستا، حق‌شناسند و صادق. و اى صوفى صافى‌درون، دل در رهن محبت توست، اميد كه اين بستگى و شور و حال به جمع پريشان ما، حالى ديگر دهد.

نامه منتشرنشده در ستايش عبدالرحيم جعفرى
27 ارديبهشت 1375

خورشيد تابان فرهنگ ايران

زنده‌ياد عبدالرحيم جعفرى نه ستاره، بلكه در آسمان فرهنگ ايران خورشيدى تابان بود. از آنچه بود و كرد هرچه بگويم كم گفته‌ام و در همه حال تكرار گفته‌ها و نوشته‌هاى ديگرانى خواهد بود، كه او را بهتر از من شناخته‌اند. به‌عقيده من اگر او را راكفلر ايران بدانيم حرف گزافى نزده‌ايم. با اين تفاوت كه راكفلر همت خود را در بنيادنهادن ستندرداويل (Standard Oil) و كندن چاه‌هاى نفت و ساختن پالايشگاه و سياه‌كردن آسمان با دود و دمه متمركز كرد و جعفرى گرچه ثروت او را نداشت ولى در زمينه فرهنگ و كتاب و همواركردن راه دانشوران و درخشان‌كردن آسمان فرهنگ همت آزمود. با گذاشتن نام اين دو در كنار هم متوجه شدم كه راكفلر به‌معنى كسى است كه صخره مى‌شكند و راه مى‌گشايد و مى‌بينم كه جعفرى به‌راستى كوه‌شكاف و راه‌گشا بود. آتشى در دل داشت كه از هيچ به همه‌چيزش رساند. بنده معتقدم جوانان ايرانى خوب است زندگى او را برنامه و سرمشق كار و تلاش خود قرار دهند. من اول بار او را در چاپخانه سپهر ديدم. برادرم بهرام، كه در آن زمان تازه تحصيلش را در آلمان شروع كرده بود و براى دانشجويان نوپاى ايرانى در آلمان فرهنگ كوچكى تدوين كرده بود كه مشكلات راه‌افتادن در كار تحصيل را طى سال اول براى‌شان آسان كند از من خواسته بود كه اگر مى‌توانم اين كتاب را در ايران چاپ كنم، كه زادراه آنها در سفر به آلمان باشد. اين كار در آن زمان در آلمان ميسر نبود. من در آن روزها هنوز وارد عرصه ترجمه نشده بودم و حتى خيالش در افق ذهنم پيدا نشده بود. تحقيق كردم و دانستم كه اميركبير بزرگ‌ترين و تواناترين ناشر ايران است. سراغش را گرفتم و به چاپخانه سپهر رفتم براى ديدن آقاى جعفرى رئيس اميركبير. او را ديدم در زيرزمينى كه چاپخانه سپهر در آن بود. در گوشه‌اى پشت ميز كوچكى نشسته بود، حال آنكه به‌خوبى مى‌توانست براى خود دفتر روشن و بزرگ و آراسته‌اى داشته باشد، با منشى و ماشين‌نويس و غيره. اما او به قول معروف خاكى بود و ترجيح مى‌داد ميان كارگران و با آنها باشد و غوغاى ماشين‌هاى چاپ و سروصداى گفتگوى حروفچين‌ها را گوش‌نواز مى‌يافت. بارى با مهربانى مرا پذيرفت و آنچه لازم بود برايم روشن كرد و توضيح‌هاى مفصل به من داد و گفت كه آماده است كه هر كمكى لازم باشد به من بكند. من از همان روز مجذوب او شدم.

سال‌ها بعد كه از اولين سفر خود به فرانسه برگشتم به آستانه بوستانِ ترجمه رسيده بودم. يك سال بعد كه بيابان تاتارها چاپ شد و مقبول خوانندگان افتاد، با مؤسسه انتشارات اميركبير كه زير نظر رضا، پسر برومند جعفرىِ بزرگ اداره مى‌شد نزديك شدم. رضا، دوست دانشمندم آن وقت دانشجو بود اما بر انتشارات اميركبير هم نظارت مى‌كرد و با همكارى و تحت نظر او بود كه چند كتاب، ازجمله خداحافظ گارى كوپر و دو كتاب درباره هنر اثر هربرت ريد، (كه به‌زودى از كتب دانشگاهى شد) انتشار يافت و بنياد همكارى من با اميركبير قوام گرفت. آن روزها زنده‌ياد دكتر غلامحسين ساعدى مجله ارجمند الفبا را به سرمايه اميركبير منتشر مى‌كرد و به من هم افتخار همكارى داده بود. يك روز كه در دفتر رضا بودم، ساعدى آمد و كتابى به من داد و گفت: اين را بخوان و اگر خواستى ترجمه كن، رضا هم چاپش مى‌كند. اين كتاب ابلوموف بود اثر ايوان گانچارف، كه اثر بسيار گران‌قدرى است و در عرصه ادبيات داستانى جهان مقامى شامخ دارد. كتاب انفجار در كليساى جامع را به پيشنهاد خودِ رضا ترجمه كردم. و نيز دو كتاب روزنامه مقاومت و ژرمينال كه انتشارشان در آن روزهاى وحشت‌بار جسارت بسيار مى‌خواست. هيچ‌كس باور نمى‌كرد كه اين كتاب‌ها جواز انتشار بگيرند. ولى با پشتكار رضا و تيزبينى و دانايى‌اش جواز گرفتند و چاپ شدند و انتشار هريك از آنها براى ما جشنى بود. بارى بعد، كه آقاى جعفرى انتشارات خوارزمى و سازمان كتاب‌هاى جيبى را نيز به ميدان وسيع تلاش فرهنگى خود افزود چند كتاب ديگر نيز، ازجمله تاريخ اجتماعى سياهان آمريكا و هاييتى و ديكتاتور آن و پرتغال و ديكتاتورى آن و ژاپن نيز گلميخ‌هايى بود كه پيوند همكارى مرا با جعفرى‌ها استوارتر كرد. كتاب‌هاى بزرگى چون چهار جلد امثال و حكم دهخدا، شش جلد فرهنگ معين، چهار جلد برهان قاطع و شاهنامه بزرگ اميركبير ازجمله جواهرات گران‌بهايى‌اند كه من از اميركبير دارم و طى چهل سال دربه‌درى هرگز از خود دورشان نكرده‌ام. هزار افسوس كه روزگار قدر اين دو وجود عزيز را ندانست و خدمات آنها را با درشتى پاسخ داد. اميدوارم كه خدا به رضا، اين بازمانده دانشمند آن پدر بزرگوار، كه با شكيبايى عجيبى هرطور بتواند به خدمات فرهنگى خود ادامه مى‌دهد توفيق كامل عطا كند. روح آن پدر شاد و عمر اين پسر دراز باد.

حرفه‌اى در نشر

ارتباط من با انتشارات اميركبير از طراحى جلد و تصويرسازى كتاب الفبا ى غلامحسين ساعدى شروع شد. در آن زمان (1350ـ1354)، در آتليه گرافيك كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان نزد فرشيد مثقالى كار مى‌كردم. همان زمان مؤسسه انتشارات اميركبير، قصد داشت كتاب‌هاى حوزه كودك و نوجوان خود را كه كتابهاى طلائى نام داشت تقويت كند. سال 56 كه از سربازى آمدم، به دعوت رضا جعفرى به اميركبير رفتم تا سرپرست آتليه گرافيك اميركبير شوم. همان موقع جناب عبدالرحيم جعفرى در حال توسعه اميركبير و ايجاد شعب متعدد و البته تحت تملك كامل گرفتن چاپخانه سپهر بود. آن دوران برايم بسيار خاطره‌انگيز است. چرا كه در راستاى اين هدف كه قرار شده بود اميركبير هر روز، يك كتاب منتشر كند و در عين سرعت عمل، كيفيت كار هم افزايش پيدا كند، هر آن چيزى كه نياز داشتم را در اختيارم مى‌گذاشتند. آقاى جعفرى، در ماه‌هاى اول به‌شدت نگران نتيجه كار بود. اما وقتى پس از چهار ماه، كار به توليد رسيد و روى جلد كتاب‌ها از يكنواختى درآمد، ايشان هم خيالش راحت شد. اگرچه آنها قصد توسعه بيشتر اميركبير را هم داشتند و حتى مقرر شده بود نمونه دستگاه چاپى كه مشابه‌اش تنها در ايتاليا بود و طى آن، كاغذ واردشده به دستگاه، به‌شكل كتابِ صحافى‌شده بيرون مى‌آمد هم خريدارى شود اما همه طرح‌هاى توسعه‌اى به بزنگاه انقلاب خورد و معلق ماند.

البته من پيش از همكارى حرفه‌اى با اميركبير، با كتاب‌هاى آن آشنا بودم. درواقع، من، پيش از يك طراحِ جلدِ كتاب، يك كتابخوان و هميشه پيگير كتب منتشرشده در اميركبير و خوارزمى بودم. به ضرس قاطع مى‌توان گفت كه اميركبير، پس از انتشارات «فرانكلين» كه مرحوم همايون صنعتى‌زاده آن را راه‌اندازى كرده بود، به‌معناى واقعى كلمه يك صنعت نشر بود كه پس از آن، ديگر مشابه آن را در ايران نديديم. اميركبير، ناشرى حرفه‌اى بود كه مثال آن، پرداخت حرفه‌اى دستمزد مؤلفان و مترجمان بود. حتى وقتى دو كتاب از احمد شاملو را پس از انقلاب هم كه اميركبير دولتى شده بود انتشار داد، بنا بر همان قرارداد حرفه‌اى كه بايد پس از هر چاپ، دستمزد آن پرداخت مى‌شد، رفتار شد. از سوى ديگر، اميركبير، بنا به رفتار حرفه‌اى‌ها، با مؤلف هر اثر خارجى كه قصد ترجمه‌اش را داشت هم قرارداد مى‌بست و به او حق‌التأليف پرداخت مى‌كرد.

در جست‌وجوى صبحِ حقيقت

دهه چهل (1340ـ1350) از دهه‌هاى مهم، هم از نظر تاريخى و اجتماعى و هم از نظر هنرى و فرهنگى در تاريخ معاصر ايران به‌شمار مى‌آيد. اگرچه به اعتبارى دهه بيست هم حساس است، دهه سى هم هست و دهه پنجاه كه اوج حساسيت و اهميت را در عصر جديد ما دارد؛ اما از نظر هنري‌ـ فرهنگى كمتر دهه‌اى از هفت، هشت دهه قرن چهاردهم شمسى به بارورى و فرهنگ‌پرورى آن دهه به‌نظر مى‌رسد. رشد و توسعه كمابيش كيفى در دهه‌هاى بعد از انقلاب هم داشته‌ايم كه نمونه‌اش رشد كتاب و صنعت نشر است اگرچه همراه با انحطاط و افول كتابخوانى است كه شايد يكى از علت‌هايش چندرسانه‌اى‌شدن سريع و انقلاب و انفجار اطلاعات است.

بارى، سينماى ايران هم در دوران پس از انقلاب اسلامى به ترقى و تعالى افتخارآميزى دست يافت يا براى مثال هنر خوشنويسى كه همواره پيشتازترين هنر اسلامى بوده است و پيشرفت گرافيك و غيره. از بنده انتظار تحليل و حتى توصيف به‌شيوه تاريخ فرهنگ را نداشته باشيد. همين‌قدر بايد گفت و قدر متقن اين است كه هرچند اوضاع اجتماعى و سياسى چندان بسامان و رشددهنده نبود، چه بسيار شاعر، نويسنده، سينماگر، محقق، منتقد، مقاله‌نگار، اهل مطبوعات، خوشنويس، هنرمندان و فرهيختگان در اين دهه كه در آغازش ــ يك دهه پس از آنكه باد حادثه، چراغ خورشيدوش زندگى صادق هدايت را خاموش كرد ــ دكتر غلامحسين ساعدى و بهرام صادقى به عرصه آمدند و در اواخرش هوشنگ گلشيرى درخشيد و درخشيدن محمود دولت‌آبادى و احمد محمود آغاز شد و در دهه پنجاه و شصت به اوج گراييد و هنر صادق چوبك نيز در دهه چهل به كمال رسيد. در شعر اوايل اين دهه، فروغ فرخزاد، سهراب سپهرى و بيژن جلالى را داريم و بزرگ‌مرد شعر امروز احمد شاملو، منوچهر آتشى، م. آزاد، محمدرضا شفيعى كدكنى و ه .ا. سايه، را داريم و در اواخر اين دهه نادر نادرپور، احمدرضا احمدى، محمدعلى سپانلو و بانوى بزرگ غزل‌نويس فارسى خانم سيمين بهبهانى را داريم و در داستان‌نويسى جلال آل‌احمد و همسر فرهيخته‌اش سيمين دانشور را داريم. در زمينه ترجمه بايد گفت اغلب اين بزرگان به ترجمه نيز پرداخته‌اند و بر آنان ابوالحسن نجفى، رضا سيدحسينى، محمد قاضى، مصطفى رحيمى، نجف دريابندرى، عبدالله توكل، احمد ميرعلايى و چه بسيار زنان و مردان هنرمند را بايد افزود كه ضرورت ندارد از همه نام ببريم، اما فراياد مى‌آيد كه نقد شعر را دكتر رضا براهنى و محمد حقوقى پيش مى‌بردند و بسيارى از آنها كه نام برديم مقاله‌نويس و متفكر فلسفى و اجتماعى هم بودند كه بر اينان دكتر داريوش شايگان و دكتر رضا داورى اردكانى و داريوش آشورى را هم بايد افزود. بهتر است از فرهيختگان و هنرمندان رشته‌هاى ديگر، به‌ويژه كه بضاعت نگارنده هم يارى نمى‌كند، نام نبرد. مقصود ما فقط ترسيم و توصيف فضا با چند خط بود و توصيف كامل بايد حجمى باشد نه خطى يا سطحى. لااقل اين استدراك را بيفزاييم كه در عالم تحقيقات دانشگاهى بزرگانى چون پورداوود، معين، صفا، خانلرى، فروزانفر، زرين‌كوب، زرياب، مهدى محقق، مينوى، فرزان، مصاحب، بيرشك، آرام و ده‌ها شخصيت ديگر فعال بودند. تعداد نشريات به اندازه حالا نبود اما شايد همين امر نفوذ و نقش فرهنگى آنها را بيشتر مى‌كرد. سانسور هم از حالت يكى به نعل و يكى به ميخ زدن و شترسوارى دولادولا بيرون آمده و به‌شيوه دزد باش، مرد باش عمل مى‌كرد، يعنى با نام موجه اداره نگارش سرنوشت نگارش را در ايران اداره مى‌كرد. البته بنده قائل به اينكه چندان عمق و صلابتى داشت كه خلاقيت‌ها را نابود مى‌كرد، نيستم. چنان كه پس از سال‌هاى اوليه پيروزى انقلاب، معلوم شد آثار مهمى در محاق و مهار سانسور گير نكرده بوده؛ مؤسسه انتشارات اميركبير در چنين زمانه و زمينه‌اى مى‌باليد، بلكه مى‌درخشيد، با چندين و چند فروشگاه هم‌شكل در سطح شهر و داشتن نمايندگى يا شعبه در سراسر ايران و ما تماشاكنان بستان بوديم. در پاتوق‌هاى كتاب محافل روشنفكرى يا كتابفروشى‌هاى جلوى دانشگاه تهران، اسم او را با احترام مى‌بردند.

اميركبير كمابيش از سال 1328 تا 1358، در حدود سى سال فعال بود، اگرچه سال‌هاى اول و آخرش با مشكل روبه‌رو بود، در صنعت نشر، چه در ايران چه در جهان، نشر (يعنى انتخاب و پذيرفتن كتاب براى چاپ) از توليد (يعنى فرآوردن و پديدآوردن فيزيكى كتاب از ويرايش و آماده‌سازى گرفته، يا از اينجا گرفته تا بعد يعنى تا بيرون‌آوردن كل شمارگان كتاب از چاپخانه و صحافى) تا پخش (يعنى توزيع و تقسيم كلى اثر و آثار) و فروش يعنى آخرين حلقه در اين سلسله كه عرضه كتاب در كتابفروشى‌هاست، چهار گام پيوسته اما مستقل از هم است و اغلب ناشران فقط عهده‌دار نشر مى‌شوند و سپس در دامگه حادثه يعنى در چنبره پخش ــ كه گرفتارى بزرگ صنعت نشر ايران از آغاز ورود صنعت چاپ تا امروز است ــ گرفتارشدن. توليد را حتمآ به ليتوگرافى‌ها و چاپخانه‌ها و صحافى‌ها سفارش مى‌دهند، فروش هم كه از پخش يا پخشگر تبعيت مى‌كند. اميركبير در دهه چهل دايره‌هاى مستقل حسابدارى و دبيرخانه يا ويرايشگاه (اديتوريال) مفصلى به هم رسانده بود. رونق مؤسسه انتشارات اميركبير در نيمه اول دهه پنجاه، ولى درواقع از شانزده تا هفده سال مانده به پيروزى انقلاب اسلامى، روزافزون و فراتر از امكانات و انتظارات متعارف بود.

روح بى‌تاب و جان باجوهر و صاحب همت بلندپرواز بلندگرايى كه نشر كوچك اميركبير در دهه سى را به يكى از بزرگ‌ترين مؤسسات انتشاراتى در  اين سوى جهان، حتى در حد مقايسه با انتشاراتى‌هاى بزرگ جهان رسانده، مرد بلندبالا و پرتوان و خوش‌فكر و اراده‌اى قاطع و باجرئت و جسارت حرفه‌اى به نام «عبدالرحيم جعفرى» بود. سنت‌هاى حسنه‌اى كه او در نشر و چاپ كتاب گذاشته است ازجمله به‌سراغ مؤلفان يا مترجمان رفتن كه برخلاف وضع منفعل آن روز و حتى امروز است كه اغلب ناشران در دفتر خود مى‌نشينند و منتظرند كه بر وفق توقع «رزق را روزى‌رسان پر مى‌دهد» دست‌نوشتى بال‌وپرزنان بيايد به سراغ‌شان. او در مصاحبه‌اى مى‌گويد براى ده‌ها كتاب به‌سراغ مؤلفان و مترجمان رفته است. به‌سراغ مهدى آذريزدى براى ادامه قصه‌هاى خوب براى بچه‌هاى خوب، به‌سراغ پرويز شهريارى براى كتاب‌هاى رياضى ازجمله حل‌المسائل، به‌سراغ دكتر معين براى تأليف فرهنگ فارسى، به سراغ عباس آريانپور براى تأليف فرهنگ‌هاى انگليسي‌ـ فارسى، به سراغ مظاهر مصفا براى مجمع‌الفصحا، به سراغ جواد فاضل براى ترجمه صحيفه سجاديه، به سراغ سادات ناصرى براى آتشكده آذر، به سراغ آرام براى تاريخ علم و چه بسيار آثار ديگر. در سال 1352 شادروان دكتر غلامحسين ساعدى، چون نمى‌توانست به‌آسانى اجازه‌اى براى نشر نشريه‌اى بگيرد، ترفندى زد و به‌جاى آن و با همان مقصود، كتاب ادوارى الفبا را در مؤسسه اميركبير تأسيس كرد كه حدودآ هر شش، هشت ماهى يك شماره پرپيمان از آن منتشر مى‌كرد. بنده و كامران فانى هم كه در ايام «رفيق حجره و گرمابه و گلستان» ساعدى بوديم، به او پيوستيم و هفته‌اى يكى، دو بار به او در دفتر اين نشريه كه كم‌كم، به يك پاتوق و محفل فرهنگى تبديل شده بود، سرمى‌زديم و در همه شش‌شماره‌اى كه تا سال 1356 منتشر كرد مطلب و مقاله داده‌ايم و چاپ شده است. در آنجا براى نخست بار با بزرگانى چون دكتر داريوش شايگان، استاد احمد شاملو، خانم گلى ترقى و سينماگر پيشتاز و نوجو داريوش مهرجويى و نقاشان صاحب سبك و صاحب نام هانيبال الخاص و بهرام دبيرى و بسيارى از اهل علم و قلم و هنر و فرهنگ آشنا شدم.

حدود سال 54 بود كه ساعدى به آقاى جعفرى پيشنهاد كرد كه فانى و بنده و آقاى حيدرى، ملايرى و جناب حسين معصومى همدانى و حسين اسدپور پيرانفر و محسن ثلاثى كتاب جديدالانتشار علم در تاريخ چهارجلدى اثر جان برنال مورخ علمى انگليسى را ترجمه كنيم كه همه چيز به خير و خوشى گذشت و در سال 1354 منتشر و اخيرآ پس از 25ـ26 سال تجديد چاپ شده است. رشد و رونق اميركبير، با چشم‌هاى شورى كه در كمين بود، بى‌وقفه ادامه داشت. يك قرآن و يك شاهنامه هنرى كه اعجاب صاحب‌نظران را برانگيخته در كارنامه‌هاى سال‌هاى اوج‌گرايى اميركبير وجود دارد. اين رشد و رونق به جايى رسيد كه در سال‌هاى آخر هر روز غير از جمعه‌ها و حتى شايد با احتساب جمعه‌ها، دو كتاب جديد اعم از چاپ اول يا تجديدچاپى از سوى مؤسسه منتشر مى‌شد. جناب جعفرى چند سالى هم عهده‌دار مديريت چاپ و نشر انحصارى كتاب‌هاى درسى بود و همچنين سهامى از شركت انتشارات خوارزمى، سازمان كتاب‌هاى جيبى و امتياز مؤسسه نشر ابن‌سينا را هم خريدارى كرده و واقعآ مؤسسه فرهنگى او ابعاد باعظمتى يافته بود. از اوايل دهه پنجاه فرزند دانشمند جناب جعفرى يعنى آقاى رضا جعفرى كه در عين جوانى مترجم توانايى بود، با پدر و مؤسسه همكارى مى‌كرد و همو در سال 55 مدير ويرايشگاه (اديتوريال) مؤسسه شد كه در ساختمان مستقلى در خيابان وصال بود. در اين سال آقايان جعفرى از جناب كامران فانى و بنده دعوت كردند كه براى مشاوره و ارزيابى علمى كتاب‌ها يعنى دست‌نويس‌هايى كه هرروزه گروه‌گروه به مؤسسه مى‌رسيد و مسائل كلى ويرايش و برنامه‌ريزى نشر با آنها همكارى كنيم. ما كه در آن ايام در مركز خدمات كتابدارى به رياست سركار خانم پوراندخت سلطانى استاد بزرگ كتابدارى كار مى‌كرديم (و اين مؤسسه از ادارات مؤسسه تحقيقات و برنامه‌ريزى فرهنگى‌اى بود كه دفتر يونسكو و مركز مدارك علمى هم جزو آن بود و چندى رياست كل اين مؤسسه را دكتر احسان نراقى داشت) ــ ما به‌اصطلاح در عنفوان جوانى (سى‌ويك، سى‌ودوسالگى) سرشار از  شور كار آن هم كار كتاب و نشر و انتشارات بوديم و اصولا هردو در اغلب كارها با هم همكار بوديم. چنان كه بعضى‌ها فانى و بنده را فاني‌ـ شاهى خطاب مى‌كردند ــ رفتيم به همكارىِ از صميم دل زيرا برنامه و طرز و طراز كار مؤسسه نشر پيشتاز اميركبير را با آن توليد افسانه‌اى دوست داشتيم. در طى هفته دست‌نويس‌هاى رسيده را ارزيابى مى‌كرديم و روى هركدام به‌صورت مكتوب و خلاصه نظر خود را براى ملاحظه آقايان جعفرى مى‌گذاشتيم و عصر روزهاى چهارشنبه هر هفته يا به‌ندرت هر يك هفته در ميان، جلسه كتاب داشتيم. طرح و معرفى ده‌ـ پانزده (و گاه بيشتر) دست‌نويس از ما بود و سپس بحث و تبادل نظر پيش مى‌آمد و سپس شم قوى و رأى قاطع استاد عبدالرحيم جعفرى فيصله‌بخش ماجراى رد يا قبول دست‌نويس‌ها مى‌شد. به حساب سرانگشتى تعهد و بار مالى يا هزينه برآورده‌شده براى آن‌كه دست‌نويس‌هاى هر نوبت به كتاب تبديل شود، بين دوازده تا پانزده ميليون تومان مى‌شد و اين يعنى چيزى برابر با قيمت هفت، هشت آپارتمان يا بيشتر (حساب‌ها را تخمينى منظور فرماييد) در آن روز بود. مرادم به‌دست‌دادن تصويرى از رشد و رونق واپسين سال‌هاى اميركبير بود و اين همكارى بيش از دو سال ادامه داشت تا نسيم‌واره صداهاى اعتراض تبديل به خروش طوفان انقلاب شد.

شش، هفت ماه يا كمتر مانده به پيروزى انقلاب در ويرايشگاه اميركبير زمزمه مخالفت بعضى از اعضا كه نمك‌خورانِ نمكدان‌شكن بودند و از زور شيك‌انديشى عرفان خاور دور را با بعضى شطحيات و سطحيات و افاضات و اضافات ماركسيستى پيوند زده بودند ــ و ماركس از ديدن و پيش‌بينى دودوزه‌بازى اين عناصر بانگ برداشته بود كه من ماركسيست نيستم ــ و آنارشيسم را با نيهيليسم پيوند زده بودند و با سرمايه و سازمان و سلامت نفس و سنگ روى سنگ بندشدن كه به آن فرهنگ بورژوازى مى‌گفتند، مخالفت تاريك‌انديشانه و شايعات‌گرايانه داشتند و از توبره دولت و آخور ملت مى‌خوردند، سعى در متزلزل‌كردن بنيان مؤسسه كردند و بر سر شاخ نشسته كه بن را ببرند. جالب توجه اين است كه كارگران مؤسسه كه ايشان آنان را پرولتاريا مى‌خواندند، همچنان و به صرافت طبع و سلامت نفس از آقاى جعفرى و مديريت ايشان كمال رضايت را داشتند و به‌گمانم تا آخرين روزها كه به انقلاب و مردم انقلابى پيوسته بودند، به دعوت آنها يعنى اميركبيرستيزان به اعتصاب و كارشكنى (عليه آقاى جعفرى) تن درندادند تا ماجراهاى ديگرى متأسفانه آب به آسياب آنها انداخت مانند فتنه‌گرى‌هاى عنصرى شناخته‌شده اما ناشناس‌مانده و كتاب‌هاى مشكوك فراماسونرى در ايران‌اش و تفتين‌هاى او، بار ديگر اميركبير را در تاريخ ايران به سرنوشتى بس غم‌انگيز دچار كرد و سپس نامطلوب‌ترين مصادره رخ داد و مردى كه نزديك به سى سال، شبانه‌روزى بيش از شانزده ساعت كار سخت‌كوشانه مى‌كرد و مؤسسه فرهنگى افتخارآفرينى كه با دانشگاه قابل مقايسه بود و مجموعآ دوهزار و نهصد كتاب منتشر كرده، پرورده و به عرصه كمال آورده بود هشت ماه زجر و زندان كشيد.

آقاى جعفرى كه عاشقِ صادقِ كارش بود بارها پيام شفاهى و كتبى داد و نوشت كه حاضر است با همان سخت‌كوشى بدون آنكه از نو و به‌حق مالك مؤسسه‌اش شود در اتاق كوچكى در چاپخانه سپهر، مؤسسه را اداره كند و سود و سرمايه از او نباشد تا بلكه مؤسسه‌اش سرپا شود. از آن پس در اين بيست‌وشش سال چندين فرد يا گروه مؤسسه اميركبير را اداره كرده‌اند يعنى خواسته‌اند اداره كنند و موفق نشده‌اند. موفق‌ترين و باحسن‌نيت‌ترين گروه، گروه اخير است به سرپرستى آقاى دكتر حشمت‌الله قنبرى و به مشاوره دكتر مرتضى كاخى كه حسن‌نيت و كاردانى هردوشان مورد قبول خود استاد جعفرى هم هست، و با تلاشى در حدود يك دهه مؤسسه شكسته‌بسته اميركبير را تا حدودى و به‌نحوى احيا كرده‌اند يعنى جانى به كالبدش دميده‌اند. اين دو بهتر از هركسى مى‌دانند كه عظمت كار و كارنامه آقاى عبدالرحيم جعفرى از چه قرار است. به‌ويژه شهامت آقايان دكتر قنبرى و دكتر كاخى كه بقيه فروشگاه‌ها و چاپخانه و ساير امكانات و تجهيزات را نجات دادند و از مجموعه انتشارات اميركبير يك بايگانى يا آرشيو در حدود ابعاد يك كتابخانه ترتيب داده‌اند و دست‌نوشته‌ها و ساير اسناد را تا حد ممكن و مقدور حفظ كرده‌اند، قابل ستايش است. در طول اين سال هربار استاد جعفرى را ديده‌ام ابتدا در حد درخواست فرزندى از پدر خود از ايشان خواسته‌ام كه با اين قلم شيرين و جذابى كه دارند، زندگى‌نامه خودنوشتى بنويسد و همه يا شمه‌اى از خاطرات شيرين و تلخ خود را در آن بياورد و مدام اين درخواست را پيگيرى كردم تا چند سال پيش كه در پاسخ پيگيرى بنده فرمودند انتشارات روزبهان به مديريت جناب آقاى هاشمى كه از حسن اتفاقات روزگار، در سال‌هاى پيش از انقلاب، از همكاران مؤسسه اميركبير بوده‌اند، آن را زير چاپ دارند.

روز نوزدهم خرداد 1383 از روزهاى مهم تاريخ فرهنگ ما بود. به همت و ابتكار جناب كاظم موسوى بجنوردى، رئيس مركز دايرة‌المعارف بزرگ اسلامى و رئيس وقت كتابخانه و اسناد ملى، در محل دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، مجلس بزرگداشتى براى تقدير از پنجاه سال خدمات فرهنگى جناب جعفرى برپا شد. مجلسى بسيار شكوهمند بود، بيش از ششصدـ هفتصد نفر از اهل فرهنگ شركت كرده بودند. ابتدا جناب بجنوردى سخن گفت. جلسه را آقاى دكتر سيدصادق سجادى، با كفايت اداره مى‌كرد. تا آنجا كه به‌ياد دارم استادان احمد منزوى، ايرج افشار، عبدالحسين آذرنگ، فريد قاسمى، عبدالله عقيلى، بهمن بوستان، با شور و مهربانى و قدرشناسى سخن گفتند، استاد دكتر صاحب‌الزمانى و بنده هم با آنكه جزو سخنرانان از پيش اعلام‌شده نبوديم اما به لطف و موافقت رئيس جلسه، مثل ديگران عاشقانه سخن گفتيم. اين كمترين، قصيده‌اى را كه شب پيش از روز مراسم، در بزرگداشت استاد جعفرى سروده بود، قرائت كرد. مطلع آن قصيده چنين است:

با كار سخت خويش نه با كيمياگرى
مردى پديد كرد چه؟ زر، زرِ جعفرى

در همان مراسم از كتاب خوش‌چاپ و خوش‌باطن و ظاهر زندگى‌نامه خودنوشت/ خاطرات جناب جعفرى هم چهره‌گشايى شد. كتابى خوش‌نوشته، خوش‌تدوين، خوش‌خوان كه جاذبه حلاوتش تا به تمام نخوانى‌اش، دامنت را رها  نمى‌كند. سخنران آخر آن مجلس تاريخى، خود آقاى جعفرى بود كه با فصاحت ذاتى‌اش سخنش را با چند بيت از قصيده سعدى آغاز كرد:

فضلِ خداى را كه تواند شمار كرد/ يا كيست آن كه شكر يكى از هزار كرد… ما اعتماد بر كرم مستعان كنيم/ كان تكيه عار بود كه بر مستعار كرد…

بارها در طى مجلس ديدم كه از اين‌همه مهرورزى بى‌شايبه آن‌همه صاحبدل، اشك به چشمان آقاى جعفرى كه به‌تازگى از بستر نقاهت بيمارى برخاسته بود، جمع مى‌شود…

بارى، كلمه‌اى به‌يادم آمد كه بارها به فرزندانم گفته‌ام: حقيقت، عرضه آن را دارد كه از خودش دفاع كند. شرح اين مجلس در بخاراى اخير (سى‌وشش) آمده است. يادداشت‌هاى بسيارى از فصل‌ها يا بخش‌هاى سى‌وهشت‌گانه (همراه با چهار پيوست و ده‌ها عكس) كتاب در جستجوى صبح براى اين مقاله فراهم كرده بودم اما به قول سعدى: «بوى گلم چنان مست كرد كه دامنم از دست برفت» يا: مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم. اين كتاب، توصيف‌كردنى نيست، خواندنى است و در تاريخ فرهنگ ما ماندنى.

از روزمرّگىِ كسب‌وكار
تا مُهرِ ماندگارى زدن بر كوششى فرهنگى

 با دريغ و اندوه، بايد به يكى از سويه‌هاى ناخوشايند در گستره كوشش‌هاى فرهنگى در ميهن‌مان اشاره كنم و بر اين امر تأسف بخورم كه اين فرارَوند در بيشتر موردها ديرپاى و نهادينه نيست و زود به بيراهه كشانيده مى‌شود و به هدر مى‌رود.

بسيارى از كوشش‌ها و كُنش‌ها در اين راستا، با عزمى جزم و همتى والا آغاز مى‌شود؛ اما ديرى نمى‌پايد كه در رويارويى با سد و مانع‌هاى بازدارنده و منحرف‌كننده، ناگزير به بيراهه كشانده مى‌شود و به سرانجامى سزاوار نمى‌رسد. عرصه فرهنگ و گستره نشر كتاب، يكى از چشمگيرترين زمينه‌ها در اين راستاست.

از هنگام نوزايش فرهنگى در جنبش مشروطه‌خواهى كه مفهوم گسترده و نوينِ نشرِ كتاب، به‌تدريج، نمودِ اجتماعى و ايران‌شمول يافت، كسانى در اين راه دشوار و ناهموار گام گذاشتند و كوشيدند كه كار نشر را همچون جامعه‌هاى باخترى، نهادينه كنند و گسترش دهند تا پايگاه والاى خود را بيابد و جامعه را از ظلمات گذشته رهايى بخشد و آماده راه‌پويى در شاهراه آزادگى و انديشه و فرهنگ گرداند.

يكى از بارزترين نمونه‌ها در اين كوشش و كُنش، كارِ كارستان زنده‌ياد عبدالرحيم جعفرى بود كه در نخستين گام با گشايش يك نشرگاه و فروشگاه ساده كتاب به نام اميركبير در خيابان ناصرخسرو (مرز ميان بخش سنّتى و بخش نو پايتخت) آغاز شد و به‌مرور، دامنه و گسترشى چشمگير يافت و به مؤسسه انتشارات اميركبير تبديل شد كه عنوانش چشمگير و زبانزد همه اهل فرهنگ و حضورش در هر سازمان آموزشى و فرهنگى نهادينه گرديد.

اما دريغ و درد كه در اوج اين كوشش و كُنش، پخته‌خوارانِ آزمند از راه رسيدند و بر حاصلِ آن‌همه تلاش دلسوزانه و آرزومندانه، چنگ انداختند و كار را به «مصالحه»اى ساختگى و ناخواسته و حتى حبس و بند آن مرد خدمتگزار كشانيدند و بر سرِ «اميركبيرِ نشر و فرهنگ»، همان رفت كه پيش از آن، به فرمان «سلطانِ صاحبقران!» بر سرِ دارنده شايسته اين نام و عنوان، ميرزا تقى‌خان فراهانى، اميركبيرِ آزادى و استقلال ايران، رفته بود!

با اين حال، درياى تاريخ و فرهنگ، در كوزه حقيرِ تصورِ فرهنگ‌ستيزان نمى‌گنجد و ــ به‌گفته نيما يوشيج ــ «آنكه غربال به‌دست دارد، از عقبِ كاروان مى‌آيد!»

نام و ياد عبدالرحيم جعفرى، به‌عنوانِ بنيادگذار مؤسسه انتشارات اميركبير و ناشر صدها دفتر از ادب و فرهنگ ايرانى و جز ايرانى، بر لوحِ زرينِ تاريخ فرهنگ و نشر در ايران، خواهد درخشيد.

ناشرِ شخيص

با دريغ بسيار ياد مى‌كنم از عبدالرحيم جعفرى، مدير فقيد انتشارات اميركبير؛ نيز از فروپاشى يك انتشارات كه در زبان فارسى و در كشور ما و ميان كشورهاى فارسى‌زبان، ممتاز بود. عبدالرحيم جعفرى از زمره نخبگانى بود كه خودآموزى را در همان نوجوانى و با كار آغاز مى‌كنند و چون چنين‌اند لحظه‌اى از آموختن غافل نمى‌مانند. آزمون و خطا و بازويراستن خود و كارى كه مسئولانه آن را پى مى‌گيرند، از آن جهت كه هرگز خود را كامل و بى‌نيازِ يادگيرى نمى‌يابند، دچار عُجب و انانيّت نمى‌شوند و ارتباطات خود را ــ و جعفرى در مقام ناشر كه با اهل قلم و نظر مربوط مى‌بود ــ صِرف سودخواهى فدا و فنا نمى‌كنند. شخصآ متأسفم كه فرصت نشد همچون نويسنده‌اى جوان كه من بودم، با چنان ناشر معتبر ــ يا بگويم معتبرترين انتشارات كشور ــ همكارى داشته باشم؛ اما دور و نزديك مشاهده مى‌شد كه همواره مهم‌ترين نويسندگان و مترجمان كشور، آثارشان در انتشارات اميركبير چاپ و منتشر مى‌شد. همچنين كوشا و دقيق‌تر جوانان اهل كتاب و قلم، ويراستاران آن انتشارات مهم بودند و نه خيلى دير هركدام مؤلف يا مترجم يا كتاب‌شناس و كارآزموده نشر شدند؛ و اين ويراستارى كه اكنون براى هر ناشر، بخشى از كار منظور مى‌شود، نخستين پايه‌هايش در انتشارات اميركبير نهاده شد به همان اعتبارِ يادگيرى و خودآموزىِ زنده‌ياد عبدالرحيم جعفرى. ايشان از اهميت ديگرى هم برخوردار بودند وراى مناسبات محترمانه با اهل قلم؛ و آن الگوشدن جعفرى و انتشارات اميركبير بود براى ناشرانِ درستكار موفق؛ ناشرانى كه شخصاً مى‌شناسم و باور دارم كه اگر در موضوع نشر كشور، پيشينه‌اى به نام عبدالرحيم جعفرى و انتشارات اميركبير وجود نمى‌داشت، ايشان بدين پيراستگى نمى‌توانستند كار كرد با وجود همه مشكلات نشر كه همه با آن آشنا هستيم.

ياد و نام عبدالرحيم جعفرى و كوشايى‌اش در عرصه نشر گرامى باد.

در مدح شوق و كوشش

دوست بزرگوارِ ازدست‌رفته ما عبدالرحيم جعفرى يك شخصيت استثنايى بود كه از نوجوانى تنها و بى‌ياور، راه سخت و پرفرازونشيب زندگى را از پايين‌ترين مرحله ممكن شروع كرد و خودش را به قله رساند و به يك اسطوره مبدل شد. دفتر زرين عمر او را مى‌توان از دو ديدگاه متفاوت مورد مطالعه قرار داد؛ يكى اينكه آن را برگ به برگ بخوانيم و ياد بگيريم كه چطور بايد با سختى‌ها روبه‌رو شد و چگونه مى‌توان بدون انحراف از مسير راستى و درستى به مقصد رسيد. از اين منظر زندگى‌نامه زنده‌ياد جعفرى مى‌تواند سرمشقى بسيار مفيد و آموزنده باشد، بخصوص براى ما  كه به‌گونه‌اى لختى دچار هستيم و براى رسيدن به آرزوها و بلندپروازى‌هاى خودمان راه‌هاى آسان و «ميان‌بُر» را برمى‌گزينيم كه طبعآ به نتيجه نمى‌رسند و در طى زمان ما را كم‌وبيش به مردمى تبديل كردند كه پرتوقع پا به عرصه زندگى مى‌گذاريم، عمرمان را در رؤياهاى طلايى مى‌گذرانيم كه تحقق‌يافتن آنها را بدون تحمل زحمت، حق مسلم خودمان مى‌دانيم و اگر هم روزى واقعيت‌ها را ببينيم، به‌جاى پذيرفتنِ كوتاهى و ناكارآمدى، همه كائنات را مسئول ناكامى‌هاى خودمان مى‌پنداريم…

اما با اندكى خوش‌بينى مى‌توان به سختى‌هاى زندگى از زاويه ديگرى هم نگاه كرد؛ به‌صورت رياضتى براى آبديده و توانمندشدن، يعنى چيزى شبيه «هفت‌خوان» كه نامى‌ترين پهلوان‌هاى ايران كهن با گذشتن از آن به خودباورى رسيدند و به كارهاى بزرگ دست زدند…

به باور نويسنده اين چند سطر، سه دهه اول عمر پربار زنده‌ياد عبدالرحيم جعفرى يا «ميرزا تقى‌خان» را بايد به‌صورت هفت‌خوان ديد، هرچند انصاف حكم مى‌كند كه با توجه به تعدد و تداوم سختى‌ها، آن را به‌جاى هفت‌خوان، هفتاد خوان بناميم و اين تازه بدون به‌حساب‌آوردن مصيبت‌هاى سه دهه آخر عمر اوست…

اگر اين قياس به‌نظر غلوآميز مى‌آيد، كافى است نگاهى به كارنامه انتشارات اميركبير بيندازيم. اين مؤسسه تا سال 1358 يعنى زمانى كه مديريت آن تغيير يافت، نزديك دوهزار جلد كتاب در رشته‌هاى گوناگون منتشر كرد. كتاب‌هاى معتبرى كه به آنها استناد مى‌شد و كمتر مقاله معتبرى چاپ مى‌شد كه نام اميركبير چندين بار در فهرست مآخذش به چشم نخورد. اما اين فقط محتواى كتاب‌ها نبود كه با دقت بررسى مى‌شد. ميرزا تقى‌خان هم زيروبم صنعت چاپ را مى‌شناخت و هم از سليقه كتابخوان‌ها خبر داشت و به همين دليل كتاب‌هايى در دسترس خوانندگان قرار مى‌داد كه واقعآ چشم‌نواز بودند. يكى از نوآورى‌هاى اميركبير براى ترويج كتاب، ايجاد كتابفروشى‌هاى متعدد با قفسه‌هاى باز به سبك متداول در دنيا بود كه به مراجعين اجازه مى‌داد كتاب‌هاى مورد نظرشان را بردارند و از نزديك ببينند. اميركبير با اين‌گونه نوآورى‌ها كتاب را به ميان مردم آورد و عده زيادى را به مطالعه علاقه‌مند كرد. اما بنيانگذار اميركبير از اين واقعيت هم به‌خوبى آگاه بود كه اگر قرار باشد اين علاقه پايدار بماند بايد مطالب كتاب‌ها را كسانى تهيه كنند كه هم شوق و ذوق نويسندگى داشته باشند و هم زيروبم كارى را كه به عهده مى‌گيرند، بشناسند. ميرزا تقى‌خان براى رسيدن به اين مقصد گام بلند و شجاعانه‌اى برداشت و ارتباط ارباب و رعيتى را كه بين ناشران و اصحاب قلم برقرار بود، فروريخت و احترام و تعهد متقابل را جانشين آن كرد. مى‌توان گفت با اتكا به قراردادهايى كه اميركبير با اهل قلم مى‌بست و هرگز در انجام آن كوتاهى نمى‌كرد، لااقل در زمينه ترجمه از زبان‌هاى خارجى و تصحيح متون فارسى يك حرفه كارآمد و مستقل به‌وجود آمد، يعنى افرادى پيدا شدند كه تمام وقت‌شان را در اين راه صرف مى‌كردند و از درآمد كافى برخوردار بودند. اين مطلب را هم شايد بسيارى ندانند كه ميرزا تقى‌خان حتى بعد از آنكه از دخالت مستقيم در كار نشر محروم شد، از تشويق نويسندگان نوقلم دست برنداشت و هروقت نوشته‌اى را مى‌پسنديد، هزينه چاپ و حق نويسنده را تمام و كمال تقبل مى‌كرد تا ناشرانِ مجاز بدون هراس از زيان، به چاپ و نشر كتاب اقدام كنند.

نوآورى‌هاى زنده‌ياد جعفرى در زمينه تهيه و انتشار كتابِ خوب و ترغيب افراد بااستعداد به نوشتن و ترجمه طبعآ منحصر به اميركبير نماند و همه ناشران آن زمان را به تكاپو واداشت و موجب شد كه در زمينه انتشار كتاب‌هاى مفيد و واقعآ خواندنى تحول عمده‌اى صورت بگيرد، اما متأسفانه در پى دگرگونى‌هايى كه پيش آمد، از اين ميراث چيزى باقى نماند. امروز حتى ناشران كوشا و ريشه‌دار دم از ورشكستگى مى‌زنند. تيراژ كتاب كه چهل سال پيش به چند هزار مى‌رسيد، امروز با وجود دوبرابرشدن جمعيت و چندبرابرشدن تعداد باسوادان بين پانصد تا هزار نسخه است. ناشران از نويسندگان مستعد اما تازه‌به‌ميدان‌آمده اثرى چاپ نمى‌كنند چون كسى آنها را نمى‌شناسد و طبعآ تا وقتى آثارشان چاپ نشود، اقبالى براى كسب شهرت ندارند! و تازه دستمزد نويسندگان و مترجمانى كه آثارشان چاپ مى‌شود، يك‌سوم پخش‌كنندگان كتاب است، يعنى كسانى كه تمام هنرشان گرفتن كتاب‌ها از ناشر و بردنشان تا كتابفروشى‌هاست! خلاصه آنكه اوضاع كتاب آدم را به‌ياد شعر شيخ اجل مى‌اندازد كه فرمود:

يكى بر سر شاخ بن مى‌بريد
خداوند بستان نظر كرد و ديد

البته با اين تفاوت اساسى كه در شرايط كنونى اين خود خداوندان بستان يعنى ارباب نشر هستند كه بر سر شاخه نشسته‌اند و جاى افراد نادرى مثل ميرزا تقى‌خان كه با عشق بدون چشم‌داشت مادى به آينده اين صنعت حياتى نگاه مى‌كردند و هر گرهى را مى‌گشودند، كاملا خالى است.

معنى عبارت «سهل و ممتنع» وقتى معلوم مى‌شود كه كسى بخواهد مطلبى درباره يك شخصيت استثنايى بنويسد. نوشتن آسان است، اما در قالب كلمات نمى‌توان تصويرى كامل و راضى‌كننده ترسيم كرد. من با اعتراف به اين نارسايى فقط بر مسئله گذشتن از هفت‌خوان يا هفتادخوان پافشارى مى‌كنم چون بر اين باورم كه هرچند ميرزا تقى‌خان «رويين‌تن» نبود اما هيچ ترديدى نمى‌توان داشت كه «رويين‌روان» بود. چطور ممكن است انسان به محكمى فولادِ آبديده نباشد و بتواند شرح سختى‌هاى بى‌شمار عمرش را به شيرينى و دلپذيرى داستان زندگى يك انسان برخوردار از تنعّم بنويسد؟ چگونه مى‌شود جمله‌اى را با شكايت جانكاه از اينكه «اميركبيرم» را گرفتند، شروع كرد و بعد با رضايت گفت كه با كوتاه‌شدن دستش از كار نشر، برايش فرصتى پيش آمده كه بتواند به رؤياى ديرينه‌اش جامه عمل بپوشاند و پيانو بزند؟ و اگر كسى به‌حد كمال از استغناى طبع برخوردار نباشد و هيچ‌چيز را غير از حاصل دسترنج خودش نپذيرد، چطور ممكن است كتابى درباره ظلم و ظلمت بنويسد و اشتياق خود را به برآمدن آفتاب بيان كند، اما اسم كتابش را به‌جاى «در انتظار صبح»، «در جستجوى صبح» بگذارد؟

صنعت نشر؛ پيش و پس از عبدالرحيم جعفرى

«عبدالرحيم جعفرى» بدون ترديد يكى از بنيانگذاران مدرن فرهنگ ايران است. نشر ايران به قبل از جعفرى و بعد از او تقسيم مى‌شود. آنچه جعفرى در چند دهه در عرصه نشر ايران انجام داد، تحولى بود كه ما را از عصر بدوى و ابتدايى نشر در طى چند دهه با دنياى معاصر نشر در جهان برابر كرد. پس جعفرى با ابتكارات و همت شخصى و فردى خود توانست انقلابى در عالم نشر به‌وجود بياورد. او بيش از سه‌هزار عنوان كتاب منتشر كرد. كتاب‌هايى كه هركدام فرهنگ‌ساز بودند؛ فرهنگ فارسى دكتر محمد معين، امثال و حكم دهخدا، فرهنگ انگليسى فارسى آريانپور، كتاب تاريخ علم و صدها كتاب ديگر. جعفرى توانست با اعتبار خود، بزرگ‌ترين شخصيت‌هاى فرهنگى ايران چون ذبيح‌الله صفا، پرويز ناتل خانلرى، بديع‌الزمان فروزانفر، ابراهيم پورداوود، جلالى نائينى، داريوش شايگان، عبدالحسين زرين‌كوب، ايرج افشار و ده‌ها استاد دانشگاه تراز اول را به خود جلب كند. او تحولى عظيم در ترجمه در ايران به‌وجود آورد و بهترين مترجمان ايران كار خود را با او آغاز كردند كه از آن ميان بايد سروش حبيبى، ابراهيم يونسى، محمد قاضى و ده‌ها مترجم ديگر را نام برد. او همچنين در زمينه ادبيات معاصر، از نويسندگان صاحب‌نام، كارهاى مهمى منتشر كرد ازجمله جلال آل‌احمد، احمد محمود، سيمين دانشور، اسماعيل فصيح، على‌محمد افغانى، غلامحسين ساعدى و…. اميدوارم شوراى شهر تهران يكى از خيابان‌هاى منتهى به راسته كتابفروشان مقابل دانشگاه را به نام شريف و عزيز او ثبت كند و جايزه‌اى سالانه براى بهترين ناشر به نام او ايجاد شود كه اتحاديه ناشران مى‌تواند اين كار را بكند.

الگوى بخش خصوصى در صنعت نشر

در مورد شناخت و بزرگداشت مرحوم عبدالرحيم جعفرى مؤسس «اميركبير» فراوان گفته‌اند و بسيار مى‌توان نوشت. به‌ويژه كه زندگى‌نامه خودنوشت او منتشر شده است. اما اينجانب به‌عنوان كسى كه سه جلد از اولين كتاب‌هايم توسط مؤسسه اميركبير منتشر شده است (اولى كه تشيع و تصوف باشد در تابستان 1355 تحويل ناشر شد) و تا اندازه‌اى كه با طرز كار مؤسسه آشنا هستم مى‌توانم بگويم اميركبير پيش از انقلاب يكى از موفق‌ترين و محكم‌ترين ناشران بخش خصوصى بود. بنده به‌ويژه روى كلمه «بخش خصوصى» تأكيد مى‌كنم چون يقين دارم تا صنعت نشر خصوصى به‌معنى واقعى كلمه تحقق نيابد و كتاب مثل هر كالاى ديگرى قيمت خود را پيدا نكند وضع نشر بسامان نخواهد شد. نبايد تصور كرد كه حمايت دولتى به‌صورتى كه هست، كمك واقعى به حال كتاب و كتابخوان مى‌كند چرا كه سوبسيدها به جيب رانت‌خواران مى‌رود و به‌دست ناشر خصوصى يا خريداران كتاب نمى‌رسد (يا خيلى كم مى‌رسد). بالاخره اين طفل بايد از شير بريده شود و خود بتواند تغذيه كند. ممكن است ايراد كنيد كه در آن صورت كتاب باز هم گران‌تر خواهد شد، پاسخ اين اشكال اين است كه گرانى كتاب به‌سبب تيراژ پايين است و پايين‌بودن تيراژ كتاب علل ديگرى دارد كه مربوط به خصوصى يا دولتى يا نيمه‌دولتى‌بودن نشر نيست.

عجالتآ اگر بخواهم پيشنهادى براى بالابردن تيراژ كتاب بكنم ــ كه حضورآ هم به عرض وزير محترم فرهنگ و ارشاد اسلامى رسانده‌ام ــ اين است كه به‌شيوه ساليان پيشين، وزارت ارشاد از هر كتاب، پانصد نسخه بخرد و به كتابخانه‌هاى عمومى اهدا كند. بدين وسيله تقريبآ هزينه چاپ كتاب تأمين مى‌شود و بعد از آن هرچه بفروشد سود است. ممكن است بفرماييد اين كار بودجه سنگينى مى‌طلبد. پاسخ اين است: هم‌اكنون هزينه نشريات زرد كه كسى نمى‌خرد و بعد از سال‌ها به مقواسازى مى‌رود يا انبارها را اشغال كرده است، و نيز پول‌هايى كه به‌صورت يارانه به «بعضى‌ها» پرداخت مى‌شود بسيار بيشتر از قيمت خريد پانصد نسخه از هر كتاب خوب است. فقط مشكلى كه هست اين است كه ما سرنا را از سر گشادش مى‌زنيم!

در هر حال در اينجا ياد خيرى از مرحوم جعفرى بكنيم كه از مراحل اوليه كار نشر تا مديريت بزرگ‌ترين مركز نشر خاورميانه را با كوشش و تلاش شخصى و مبارزه با دشوارى‌ها طى كرد و مى‌تواند الگوى بخش خصوصى و يك نمونه ممتاز ضمنآ قابل پيروى، و مورد توجه نيروهاى جوانى كه در اين رشته كار مى‌كنند قرار گيرد.

همدان-12 تير 1395

از تقى‌خان تا تقى‌خان
تاريخ فرهنگ ايران از دارالفنون تا اميركبير

1. در ادبيات مسيحيان تمثيل زيبايى يافته مى‌شود كه سخت برايم دلنشين است. اينكه درخت ممنوعه‌اى كه آدم و حوا از آن بازداشته شده بوده‌اند آگاهى بوده است. چون بدان نزديك شدند از بهشت فروافتادند. شايد بتوان داورى كرد كه اين ديدگاه سخت درست بوده باشد. زيرا آورده‌اند چون به خود آمدند خويشتن را عريان يافتند و به پوشانيدن شرمگاه‌هايشان روى آوردند. نيز اينكه معروف و بر زبان مردم جارى است كه روزگار خردسالى بس شيرين‌تر از بزرگسالى است شايد سببش همين نكته بوده باشد. خنده‌هاى ژرف نيز هنوز ويژه كسانى است كه خواندن و نوشتن نمى‌دانند. شايد هم ناصرالدين‌شاه قاجار حق داشته كه به ميرزا محمودخان قمى، منجم تحصيل‌كرده در فرانسه كه سياره محمودى را در نيمه قرن نوزدهم در پاريس كشف كرده و از ديار فرنگ اسباب ستاره‌شناسى با خود به وطن آورده بود و مى‌خواست اين صناعت را در ايران گسترش دهد پيشنهاد كرده بود پولت را روى آسمان خرج نكن روى زمين خرج كن! مى‌گويند سرانجام روزى ميرزا محمودخان را ديدند كه از شدت فقر و استيصال پشت شمس‌العماره وسايل تحقيق شخصى‌اش را براى فروش عرضه كرده است. با آن‌همه مشقت تحصيل در وطن و فرنگ سرانجام پيشه‌اش شد يك تلگرافچى ساده!

ميرزا حسين‌خان سپهسالار هم، آرزوهايش در عرصه سياست به باد رفت هيچ بلكه در دهه‌هاى بعد مدرسه‌اى كه ساخته بود تا دست‌كم نامش بر صفحه روزگار بماند كه چنين نشد. اين يكى هم مات عرصه شطرنج انقلابات زمانه در وطنش شد. آب پاكى از جنس مطهرات روى دستش ريختند.

نمى‌دانم چه رازى است در شومى دانش ناب و جست‌وجوى حقيقت محض يعنى فيلاسوفيا كه دارندگانش در اين ديار هماره در رنجند و مصيبت. پس تصور اينكه چرا زنده‌ياد عبدالرحيم جعفرى كه به درخت آگاهى نزديك شده و خاستگاه انحطاط وطنش را يافته بوده و فراتر از آن خواسته اين رزق خداداد معرفتش را ميان مردمان تقسيم كند و تعميم دهد به اين بليه عظماى فراق فرزند معنوى‌اش گرفتار آمد، دشوار نيست. در گردش ايام در كوتاه‌زمانى نشيمن حافظانه‌اش كه سلطنت‌آبادى بود پاسدارانى‌انجام شد. شايد اينكه در آغاز كار پشت شمس‌العماره دكان كتابفروشى‌اش را گشوده بود سبب شد تندبادى شوم از جنس قتل‌هاى فينىِ ناصرالدين‌شاهى همچون يك بختك، ولو از پس گور و گذر چند دهه، دامانش را بگيرد. پس تقدير با او همان كرد كه با همنامش تقى‌خان اميركبير.

2. از كودكى خوانده بودم ميرزا تقى‌خان اميركبير (1213ـ1268ه ) صدراعظم و سياستمدار خردمند و برجسته ناصرالدين‌شاه قاجار (1247ـ1313ه ) در دوره كوتاهِ كمتر از چهارساله صدارتِ منتهى به قتلش منشأ خدمات مهمى در ايران و ازجمله نظم و نسق امور نظامى و اقتصادى و اقتدار سياسى بيشتر ايران و نيز ترويج علم و فرهنگ و صنايع همچون تأسيس دارالفنون در تهران بوده كه به‌تقريب ترجمه‌اى از اصطلاح پلى‌تكنيك در اروپا بوده است. خوانده بودم كه سرانجام مغضوب شد و رگ‌هايش به كين اوباشان در گرمابه فين كاشان گشودند. بختش نبود نعشش به‌عكس نام مرگستانش در وطن نيز كاشانه‌اى داشته باشد. هنوز هم پس از يكصد و هفتاد سال همتى نيز به‌كار بسته نشده تا همچون ابولؤلؤى فيروز در كاشان به توصيه اولياى امر مزارى نمادين داشته باشد. مى‌پنداشتم اين‌گونه سرنوشت، به‌سبب خامى شاه جوان قاجار، اشتباهى بوده كه شايد ديگرباره در اين ديار تكرار نشود. اما هرچه گذشت ديدم چه خام‌انديش بوده‌ام. چرخه‌اى است عظيم با چرخ‌دنده‌هايى كه هزاران هزار نوستالژى از اين‌گونه را مى‌بلعد و نابود مى‌كند. پس نظريه حافظه نداشتن تاريخىِ ايرانيان، قانونى قاطع و سخت مقرون به پيدايش ِ دوباره است. چندان كه اين گردونه وارونه گويا هرگز از چرخش بازنمى‌ايستد. راهى است كه به تعبير حافظ شيرازى همچون عشق هيچش كرانه نيست. تو گويى قتل به‌شيوه نخبه‌كشى چه به تير غيب و چه به تير رشك و تهمت به يك پديده غالب جامعه‌شناسى ايران بدل شده است. دستِكم گزارش‌هاى اين‌گونه اتفاقات از روزگار خسرو انوشيروان ساسانى تا به امروز ادامه دارد. براى بزرگمهر وزير نيز چنين سرنوشتى رقم خورده بود. مى‌توان انبوه عظيمى از شمار نخبه‌هاى ازدست‌رفته هر رشته‌اى را به‌دست داد. ازجمله نماد كياست يعنى خواجه نظام‌الملك طوسى وزير دانشمند و زيرك ملكشاه سلجوقى به‌دست فداييان اسماعيلى در سال 485 هجرى كشته شد. بار ديگر فداييان از جنس قلعه الموت و البته با تلفظ عربى‌اش از راه رسيدند. آشيانه عُقاب به آشيانه عِقاب مبدل شد. رگ‌هاى جان و جهانِ جوان عبدالرحيم جعفرى نيز به كين حسادت و حكم مصادره اميركبيرش در فينِ اوين از پاى درآمد.

3. تا آنجا كه به‌ياد مى‌آورم و شايد پيش از آغاز دبستان بود در كتابخانه پدرم كتاب‌هايى مى‌ديدم كه در عطف و پشت جلد نشانى دايره‌اى داشت و در ميانه‌اش سربازى ايرانى بر گردونه‌اى جاى گرفته و اسبى را مى‌راند. دو پاى جلويى اسب در ميانه زمين و هوا آويزان بود كه در پس‌زمينه نمادى از جنبشى دائمى و شتابان و سخت پرحرارت را در خود داشت. گذر عمر نشانم داد آن مرد ايستاده هخامنشى‌واره به باورم به‌راستى كسى نيست جز تصويرى پنهان از سرشت و آرمان‌هاى شادروان عبدالرحيم جعفرى. سال‌ها گذشت كه دريابم وى به‌خوبى توانسته بوده است عنصر فرهنگ و تاريخ گذشته ايران را به‌شكلى نبوغ‌آميز و به تقريب تكرارنشونده پس از او، با فناورى و دانش امروزى نو درهم آميخته و در اختيار هموطنان خويش قرار دهد. به باورم، با آنكه ايشان تحصيلاتى عاليه از جنس دانشگاهى نداشته اما تيزهوشى ويژه و ذهنى سخت روشن و نقاد داشته كه كمابيش بسيارى دانشگاهيان و پژوهشگران دهه‌هاى اخير از آن محروم بوده‌اند. چه گواهى محكم‌تر از اينكه در عرصه دولتى و خصوصى از زمان ورود دستگاه چاپ و راه‌اندازى صنف نشر نمونه‌اى مشابه طى چند سده اخير در اين زمينه ظهور نكرد كه عنوان ناشر برجسته خاورميانه را بگيرد كه اين نقش به نام او در صفحه تاريخ روزگار ايران ثبت شد. پس انصاف اين است كه قرن سيزدهم هجرى را سده اميركبير فين‌نشان و قرن چهاردهم را سده اميركبير اوين‌نشان نام نهاد.
شگفت اينكه درست يكصد سال پيش از آنكه تقى‌خان در سال 1362 شمسى/ 1403هجرى داغ جگرگوشه‌اش را ببيند همنامش كه از پزشكان فارغ‌التحصيلان دارالفنون بوده و در اروپا جراحى و چشم‌پزشكى خوانده و اولين كسى بوده كه به گواهى خودش بيشتر علوم جديد را به زبان فارسى به ايرانيان معرفى كرده و نخستين نشريه به نام فرهنگ را در سال‌هاى صدارت ميرزا حسين‌خان سپهسالار در اصفهان راه‌اندازى نموده به سال 1303 هجرى به‌سبب ابتلاى جگرش به يرقان سياه در اصفهان جان داد. پس طى يكصد سال تاريخ ايران با سه تقى‌خانِ دلسوز وطن ــ خاصه دانش و فرهنگ ــ روياروى هستيم كه با دلى خونين و شكسته و پساناسپاسى ديدن رخ در نقاب خاك كشيده بوده‌اند.

به‌شكلى ناشناخته به هر سه تعلق خاطرى ژرف و ارادتى بسيار دارم. بختم بود كه تقى كاشى طبيب را سال‌ها پيش با احياى يكى از آثارش به كمك انستيتو شرق‌شناسى گرجستان به فارسى‌زبانان بشناسانم. اين مقاله كنونى نيز اداى دينى درونى و از صميم قلب است كه با شوق بسيار قلم به‌دست گرفته‌ام. به تقريب آغاز تا پايانش در روندى چهارماهه زمان‌بر شد. زيرا مى‌خواستم به وقت جوشش احساسات راستين و نه تصنعى ميرزابنويسانه آن را به‌پايان برم. شايد از همين روست كه رنگ انسجام مقالات متعارف را ندارد كه در زمان‌ها و مكان‌هاى
نايكسانى نوشته شده است. اميد كه اثرگذار و كارساز افتد. شايد به مصداق نوشدارو پس از مرگ سهراب بار ديگر آن مؤسسه جنت‌مكان كه از كف تقى جعفرى بيرون رفت و اكنون گرچه ويرانه‌اى بيش نيست و همچون خرابه‌هاى تخت‌جمشيد جز قطعه‌سنگ‌هايى برجاى نمانده ولى باز هم آيينه‌اى از شكوهى عظيم و ازدست‌رفته است چه شايسته و نيكوست به ميراث‌بانان حقيقى‌اش بازپس داده شود تا ما نيز در سده‌هاى بعدى، مثل هلندى‌ها مطبعه بريل و همچون انگليسى‌ها آكسفورد و لانگمن داشته باشيم.

4. عصر پس از مشروطه تا برآمدن رضاخان دوره‌اى بود كه نخبه‌هاى بيشتر رشته‌هاى امروزى پديد آمدند و نمادهاى هر رشته شدند. از علوم دينى آخوند كاظم خراسانى، عبدالكريم حائرى يزدى، سيدحسن مدرس و سيدمحمود طالقانى برآمدند. در عرصه ادبيات محمد قزوينى، سيدحسن تقى‌زاده، ملك‌الشعراى بهار، بديع‌الزمان فروزانفر، ايرج‌ميرزا، فرخى يزدى و ميرزاده عشقى پديد آمدند. دهخدا تجسم و مترادف لغت‌نامه‌نويسى شد. پروين اعتصامى در ميان زنان تاريخ ايرانى در قله شعر كهن ايستاد كه پيش از آن نمونه‌اى نداشت. در عرصه سياست محمد مصدق و پهلوى اول و پيشگامان فداييان اسلام و بنيانگذاران احزاب سياسى ظهور كردند. كسانى نيز در علوم جديد همچون محمود حسابى، محمد قريب، على‌اكبر مجتهدى، مهدى بازرگان، غلامحسين صديقى و جز آنها سر برافراشته‌اند. در قلمرو چاپ و نشر نام‌هايى همچون همايون صنعتى‌زاده و عبدالرحيم جعفرى نمادينه شدند. اين اسوه‌ها را حرمت‌نهادن سخت خردمندانه است تا در هر رشته‌اى نسل جوان به اين‌گونه كسان اقتدا كند تا به بى‌هويتى گرفتار نيايد. زيرا به باورم بار ديگر بايد رابطه مرادى و مريدى به سنت سده‌هاى كهن ايران‌زمين از جنس اعتماد متقابل براى ازميان نرفتن آموزه‌ها و آزموده‌هاى ساليان عمر و رسانيدن آن به نسل‌هاى ديگر برقرار شود.

5. تعلق خاطر من به كتاب‌هاى مؤسسه اميركبير و گاه با نام كتاب‌هاى طلايى و پرستو و كتاب‌هاى جيبى با هديه‌گرفتن قصه‌هاى خوب براى بچه‌هاى خوب نوشته شادروان مهدى آذريزدى در سال 1352 و دست بر قضا بر سر چهل‌وسومين سال تا به امروز در خردادماه آغاز شد. اندك‌اندك شيفته كتاب‌هايى شدم كه نشان انتشارات اميركبير بر خود داشت. با بضاعت اندك تجربه‌هاى روزگار كودكى احساس مى‌كردم اين مركز فرهنگى سروگردنى از ديگر ناشران ايران بالاتر مى‌ايستد. مى‌پنداشتم كسى كه كتابش جاى ديگرى منتشر مى‌شود بايد در ارزش نوشته‌اش ترديد كرد. اينكه به‌راستى مؤسسه‌اى اعتماد مردمان را به‌شكلى تمام‌عيار به خود جلب كند و محبوب‌القلوب شود آسان نيست. گواهش اينكه پس از سى‌وهشت سال هنوز نمونه‌اى مشابه آن يافته نمى‌شود. انگارى جعفرى ذائقه‌ها را خوب مى‌شناخت. همچون يك طبّاخ ورزيده به رنگ وبو و طعم دست‌پخت و چينش آن بر سر سفره فرهنگ سخت توجه و دقت داشت. آنچه از زيرِ دستان زحمت‌كشيده و پرتوان و هنرمندش به‌در آمد از جنس ديگرى بود. به تعبير استاد احمد مهدوى دامغانى ــ استاد دانشگاه هاروارد كه خدايش تندرست و كامياب داراد كه او نيز به سرنوشتى كمابيش همانند عبدالرحيم جعفرى گرفتار آمد و اكنون سال‌هاست گرفتار غربت غرب است و بارها از پشت تلفن گريه‌هاى صميمى و اشك‌هاى باران‌وارش را شنيده‌ام و شانه‌هايش را كه در حسرت دورى وطن خاصه همشهرى‌اش امام هشتم مى‌لرزد احساس كرده‌ام و بارها يادآور شده كه از جانب او عتبه مشهد و قم را ببوسم ــ شهدالله و بى‌هيچ اغراقى هنوز كه هنوز است شيفته نمونه‌هاى چاپى اميركبيرى هستم كه مركبّش پيش از تابستان 1362 خشك شده باشد. به هر روى، مى‌توانم اعتراف كنم شوق به كتاب‌هاى منتشرشده اين مؤسسه به اعتيادى عظيم در ده‌سالگى‌ام بدل شد كه تمامى زندگى مرا تا به امروز به‌اصطلاحِ آب‌نكشيده و نه‌چندان دل‌پسند عوام تحت‌الشعاع خود قرار داد. البته كمترين مزيتش اين بود كه تا اين زمان از بليه دخانيات و مخدرات و مسكرات گوناگون دور ماندم. هرچند كه مادرم معتقد است اعتياد كتاب بنده بسى بيش از وابستگى به افيون‌واره‌ها و شراب‌هاى تلخ‌وش بوده كه حافظ اُمُّالخبائثش خوانده است. شايد حق به جانب مادر باشد كه بنيانگذار اين مؤسسه نيز گرفتار همان كسانى شد كه وصف حافظ پيش از اين درباره‌شان گفته شد.

6. هم از اين روى، به دلايل ناشناخته‌اى، و عطف به نشان انتشارات جاويدان كه شباهتى هم به مؤسسه اميركبير داشت يكى از تفريحات كودكى من مقايسه كتاب‌هاى چاپى اين دو بود. به‌سادگى مى‌شد اين رقابت را احساس كرد كه از سوى جاويدان نسبت به اميركبير انجام مى‌شود. البته با فاصله زيادى از جنبه حجم آمارى توليد كتاب و نيز گزينش مؤلف و مترجم و همچنين كيفيت فنى و طراحى جلد و انتخاب حروف. با اين‌همه جاويدان به‌رغم نامش جاويدان نشد. شگفت اينكه شور و هيجان اين مؤسسه نيز پس از انقلاب با مصادره اميركبير به‌پايان رسيد. گويا چراغ عمرش همچون ملكشاه سلجوقى كه خواجه نظام‌الملك گفته بود پادشاهى تو به وزارت من است، وابسته به تلاش‌هاى عبدالرحيم جعفرى بود. يكى از نمونه‌هاى آن را ياد مى‌كنم. اوريانا فالاچى روزنامه‌نگار زن ايتاليايى كه شهرتى جهانى داشت كتابى نوشته بود. مؤسسه اميركبير با ترجمه خوبى به نام كودكى كه هرگز زاده نشد آن را منتشر كرد. چندى بعد جاويدان همين كتاب را با نامى كه ذهن را مى‌خراشيد و كمى زمخت به‌نظر مى‌رسيد انتشار داد و نامش را به طفلى كه هرگز متولد نشد گذاشت. نمونه اخير همچون بسيارى كارهاى ديگر منتشره جاويدان مثل زاغچه سر يك مزرعه‌اى كه سهراب سپهرى گفته بود هرگز جدى گرفته نشد.

7. اين‌چنين بود كه از راه واژه‌ها و نمونه‌هاى چاپى از زير دست عبدالرحيم جعفرى بيرون آمده ويروس كتاب‌زدگى به بنده نيز سرايت كرد. عمر و جوانى و سرمايه من به پاى كتاب ريخته شد. اين نكته را زمانى دريافتم كه در سال 1374 به برگردان فارسى كتابى از انگليسى در زمينه راديولوژىِ دندانپزشكى با عنوان تفسير پرتونگاشت‌هاى دندانپزشكى تأليف ميرون كسل مشغول بودم كه البته همان سال نيز چاپ و منتشر شد. همسرم مى‌گفت كه در اين مدت از حال طبيعى خارج شده‌ام و رفتارم ديگرگونه است. با درنگى كه در اين پديده داشتم دريافتم كه مؤلف امريكايى بالطبع در طول عمر و از جمله در روند تأليف اين كتاب از مشروبات الكلى بهره برده بوده است. پس ذهن من به‌شكلى غيرمستقيم و از پس‌واژه‌ها از بخاراتِ مسكراتِ او تأثير پذيرفته بوده است. البته درباره اميركبير و جعفرى از جنس سكرى حب‌الوطنى و كمال‌گرايانه بود.

8. از كودكى دوست مى‌داشتم روزى از نزديك پى‌افكننده كاخ فرهنگى اميركبير را از نزديك ببينم كه البته همچون كاخ فردوسى از باد و باران زمان در گزند نماند. دوره دانشجويى و ازدواج زودهنگام در همان زمان، و گرفتارى معيشت و خانه‌نشينى شادروان جعفرى و دسترس‌ناپذيرى بدو و خاصه كهولت سن ايشان اين فاصله اين‌جهانى على‌رغم تعلق قلبى قريب از جنس آن‌جهانى را افزوده بود. چيزى كه در تمامى اين سال‌ها مرا رنج مى‌داد اينكه آن كاخ بلند ديرزمانى نشد كه به ويرانه‌اى ناپسند بدل شد. آن ارابه درهم شكسته شد. آن اسب تازنده بر زمين افتاد. به مصداق ضرب‌المثل قديمى ايرانيان اين از اسب افتاده را كه اصالت داشت به كنجى فكندند. سياه‌بختى و شومى سرنوشت دامان عروس بختِ دانش و فرهنگ ايران در شب‌هاى اوج ماه عسل را گرفت. رقيبى از راه رسيد و عشق و فرزند دلبند سال‌هاى عمر جعفرى را از آغوش او برگرفت و از آن خود كرد.

9. اميركبير ديگر نه‌فقط اميرصغير كه ديگر اميركوير هم نشد. به‌جاى آن تيزپاى شكوهمند، درازگوشى از جنس «كمثل‌الحمار يحمل اسفارا»ى سوره جمعه قرآنى نشست. به‌جاى آن ارابه هخامنشى چوبين، پالانى فرسوده نهاده شد. وقتى روح جعفرى در پيكره مؤسسه‌اش نمى‌دميد پس چيزى جز نعشى بويناك از آن برجاى نماند چندان كه در روند فروپاشى و اضمحلال همه‌سويه مردگان به چشم ديده مى‌شود. مؤسسه اميركبير، حسنكى از جنس ابوالفضل بيهقى شد كه سال‌ها بالاى دار ماند و البته نه دارالفنون. آنچه از اين خاكستر برجاى ماند به تعبير سعدى شيرازى مردى بود نكونام كه نامش به نكويى برده مى‌شد و مى‌شود. شايد دوباره از ميان اين تلِ برجاى‌مانده از تندبادِ زمان، ققنوس‌مانندى به پرواز درآمد «نشرنو» نام.

10. آنچه ذيلا ياد مى‌كنم از تجربه‌ها و شنيده‌هاى شخصى است كه مرتبط با بخشى از خدمات روانشاد جعفرى است كه از نزديك شاهد آن بوده‌ام. پسر بزرگ نياى مادرى‌ام شادروان سيدعلى‌اكبر برقعى (1278ـ1366) خواسته بود كه به كسوت اهل دين درآيد اما پدر كوشيده بود بازش دارد. زيرا شروطى براى پسر گذاشته بود كه انجام آنها دشوار مى‌نمود اما چون او را مصمم يافت خواست پيمان بندد و اين قواعد را رعايت كند. يكى از آنها اينكه هرگز در همه عمر از راه دين از آغاز تا پايان اين طريق شوق و ذوق ارتزاق نداشته باشد. از جمله اينكه شهريه مدارس علوم قديمه را نستاند. البته پدر نيز براى بهره‌ورى‌نكردن از آنچه به سهم امام مشهور است به اقتداى استادش زنده‌ياد شيخ عبدالكريم حائرى به كارهاى مردمان معمولى در اجتماع و بازار روى آورد. هم از نيايم شنيده بودم كه حائرى براى امرارمعاش قالى به دوش در بازار قم راه مى‌افتاد تا از فروش و سود حاصل از آن زندگى‌اش را تأمين كند. مشهور است در شب مرگ بنيانگذار حوزه علميه قم فرزندانش قوت شب نداشتند. به هر روى، برادر مادرم مى‌گفت پس از چند سال از فرط تنگناى معيشت درمانده شدم. زودرس ازدواج كرده بودم و در جامه دينى هم خاصه با خط قرمزهاى پدرم انجام هر پيشه‌اى برايم ممكن نبود. سرانجام در بيست‌ودوسالگى تصميم مى‌گيرد از زىّ طلبگى خارج شود. پدرش به او توصيه كرده بود چند سالى به تهران برود تا به مصداق ضرب‌المثل معروف آب‌ها از آسياب بيفتد و به قم بازگردد. سال 1328 به تهران كوچ كرد. مى‌گفت شيفته كتاب بودم. روزى در خيابان ناصرخسروى تهران و در كوچه‌اى باريك در طبقه دوم ساختمانى مغازه‌اى ديدم كه كتاب‌ها را آيينه‌وار چيده بود به‌نحوى كه نشان مى‌داد كتاب‌هاى زيادى ندارد و براى همين منظور جلدهاى آن به‌سمت مشتريان بود. غرق كتاب‌ها شده بودم. در اين ميانه كه كسى ديگر نبود صاحب كتابفروشى از من پرسيد جوان! چه مى‌كنى؟ گفتم مشغول جمع‌آورى زندگى شمارى شاعران معاصر هستم. فى‌المجلس پافشارى كرد تا دست‌نوشته‌ها را از نزديك ببيند. مى‌گفت روزى كه آنها را بردم از من گرفت و بى‌درنگ به حروفچينى سپرد كه آن روزگاران از جنس دستى بود كه حروف سربى دانه‌به‌دانه كنار هم چيده مى‌شد. مى‌گفت در همان سال اين كاغذهايى كه بى‌اهميت‌شان مى‌پنداشتم از سوى اين مرد كه همان عبدالرحيم جعفرىِ سى‌ساله بود و ميان دوستانش به تقى جعفرى شهرت داشت چاپ شد. مى‌گفت همو باز هم از من خواست تا كار را ادامه دهم. جلد دوم و سوم را هم نوشتم كه به ترتيب در سال 1329 و 1332 هردو چاپ شد كه البته توزيع مجلد آخر به‌سبب بروز وقايع 28 مرداد 1332 تا 1336 به تأخير افتاد. اما مى‌گفت طى اين سال‌ها به من يادآور مى‌شد هرچه كتاب مى‌خواهى از قفسه‌ها بردار و برو. به اين ترتيب سيدمحمدباقر برقعى (1306ـ1394) در بيست‌دوسالگى به لطف اين مرد، نويسنده از كار درآمد. چند كتاب ديگر نيز نوشت اما به شهرت اين يكى نرسيد. چندان كه از دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى شنيدم كه مى‌گفت در ده‌سالگى‌اش اين كتاب را در مشهد در كتابفروشى ديده بوده است. هم ايشان سال‌ها بعد وقتى شنيد محمدباقر برقعى در گذشته از آغاز تا پايان مراسمش در مجلس حضور داشت. اين‌چنين شد كه اين جوان به راهى افتاد كه تا مرگش در دوم شهريورماه 1394 به مدت شصت‌وشش سال تداوم يافت. دل در هواى اين كتاب داشت تا جان داد. سرانجام به تقريب حجمى بيش از ده‌هزار صفحه يافت و پانزده مجلد ازنو ويراسته آن تا پيش از مرگش چاپ شد. برگه‌هاى تصحيح چاپى جلد شانزدهم روى ميزش بود كه نيمه‌شب به مرگى آنى و در تنهايى اندوه‌برانگيزى درگذشت. غريبانه و از روى كم‌لطفى بازماندگان در دل كوير به خاك سپرده شد. شايد از اين دست بسيار بوده‌اند كه به لطف جعفرى بركشيده شده بوده‌اند.

11. سال‌ها پس از مصادره انتشارات اميركبير بود كه دريافتم شهرت بسيارى مؤلفان و مترجمان مديون اوست. زيرا وقتى آثارشان در جاى ديگرى به چاپ مى‌رسيد ديگر براى مخاطبان نكته‌سنج و ريزبين جذابيتى نداشت. دست برقضا برادر مادرم محمدباقر برقعى نيز پس از وقايع انقلاب اخراج و خانه‌نشين شد. تمامى اوقات فراغت را مصروف پرورانيدن و پردازش اين كتاب كرد. هميشه از نگاهش ستايش ژرف و حق‌شناسى قلبى نسبت به شادروان جعفرى را درمى‌يافتم. اينكه هماره با احترام او را مردى مى‌خواند باجوهر! درنگ‌پذير اينكه فاصله زمانى مرگ اين دو دقيقآ چهل روز بود. هردو نيز در سى‌امين سال آشنايىِ آغازينشان، گرفتار گردباد حوادث روزگار شدند.

12. شوربختانه فقط دو بار ديدار رخ‌به‌رخ و گفتارى كامل با عبدالرحيم جعفرى برايم پيش آمد. يك بار روز بزرگداشت در دايرة‌المعارف بزرگ اسلامى ديدارشان دست داد ولى به‌سبب ازدحام دوستداران گفتگوى طولانى ميسر نشد. در سال 1392 ش وقتى به مراسم ختم شادروان محمد زهرايى مدير نشر كارنامه در مسجد شهرك غرب تهران رفته بودم، در آخرين رديف سالن نشسته بودند. موقع خروج رخش را بوسه دادم و دستش را، و به تعبير مولانا گفتم اكنون همانيد. گرچه رفيقانش قدرش به‌درستى نشناختند. گفتم كه از كودكى مديون شما هستم. به‌جاى اعتياد مواد مخدر به كتابم معتاد كرديد. يادش آوردم مجموعه چندجلدى سخنوران نامى معاصر ايران برادرِ مادرم از نخستين يادگارهاى شماست كه در سال 1328 از او چاپ كرده‌ايد. اشك در چشمان هردويمان حلقه زد. از ايشان خواستم اگر ممكن است تلفن‌شان را به بنده بدهند كه به حضورشان برسم. چند بار زنگ زدم. يك بار نزديكان و بارى ديگر خودش گفت دچار شكستگىِ لگن و عوارض آن شده است. ديدار به محاق تعويق و البته به رؤياهاى شبانه يا دوره پسامرگم افتاد.

13. ازقضاى روزگار وقتى كه براى اولين بار در همه عمرم به دفتر انتشارات نشرنو در خيابان ميرعماد رفتم، چون فرداى آن روز قلم به‌دست گرفتم تا به‌ياد اين مرد يادداشتى بنويسم، دريافتم روز سوم اسفندماه كه روز برآمدن پهلوى اول بوده در آنجا حاضر بوده‌ام. پسرشان جناب محمدرضا جعفرى به من گفتند در تدارك تهيه جشن‌نامه‌اى براى پدر هستند تا در نخستين سالگردشان منتشر شود. پس من هم دست‌به‌كار شدم تا اداى دينى به كسى داشته باشم كه هماره او را ستايش مى‌كردم. سال‌ها پيش جمله‌اى از بودا خواندم كه سخت تأمل‌برانگيز بود. چيزى كه نخست باوركردنش برايم آسان نبود. اما گذشت زمان به من نشان داد چرا پس از صدها سال هنوز صدها ميليون شيفته و دلباخته دارد، و چرا شرق آسيا ملك طلق اوست. به قول افغانستانى‌ها نوشته كرده بود ستايشى كه از يك فرزانه مى‌شود بيش از پنجاه قربانى ارزشمند است. به دوستانم مى‌گفتم اگر فى‌المثل تلاش محمد بن منور را براى جمع‌آورى خاطرات و گفتارهاى ابوسعيد ابوالخير در نظر آوريم كه چندصد سال است دست‌به‌دست مى‌گردد و ده‌ها سال است دانشجويان ادبيات فارسى آن را مى‌خوانند صدق عبارات بودا ثابت مى‌شود. زيرا نام اين عارف در غبار زمان فراموش مى‌شد.

14. سرانجام اين را هم بگويم انگارى هرچه كه با نام اميركبير همجوشى يافته باشد براى كسى كه با آن مرتبط است شومى در پى دارد. زيرا فرجام دلسوزى براى مام وطن در ايران از گناهان كبيره است خاصه كه از روى صداقت تام بوده باشد. ازجمله زنده‌ياد دكتر فريدون آدميت كه به باورم يكى از بهترين پژوهش‌هاى زندگى اميركبير را به‌دست داده بود از زندگى ساقط شد. حسين مكى نيز به فراموشى سپرده شد. عباس اقبال آشتيانى در ايتاليا در ديار غربت جان داد. كسى كه مى‌كوشيد نامش در كنار اميركبير بوده باشد و كتابى نيز به اقتباس فراوان از آدميت نوشت و خواست سردار سازندگى باشد، يكى از كسانى شد كه در سال‌هاى گذشته از شمار خواص بى‌بصيرت لقب گرفته است. به باورم بايد تابلويى همچون راهنمايى و رانندگى تهيه شود كه نام اميركبير در ميانه‌اش باشد و دايره‌اى قرمز كه آن را محاط كند و در سراسر ايران نصب شود تا بينندگان به تعبير خاقانى شروانى همچون ايوان مدائن آن را آيينه عبرت دانند. اينكه اگر قصد خودكشى و اسقاط از زندگى را دارند به نام اين شخص و آرمان‌هايش نزديك شوند يا حتى سنگ او را به سينه بزنند تا به چشم ببينند كه چه اتفاقى برايشان خواهد افتاد. اينكه در اين دارالفتون وطن چه جايى است براى دارالفنون. حُسن يوسف‌ها جز حزن يوسف‌ها برايشان در پى ندارد. سال‌ها پيش بارها نوشته‌ام و بيش از آن بارها گفته‌ام ايران گورستان آرزوهاست. سنگ‌ها را بسته‌اند و سگ‌ها را گشوده‌اند. اينكه ايرانيان دست‌هايى را مى‌بوسند كه بر سرشان مى‌كوبد. دست‌هايى را مى‌برند كه بر سرشان دست نوازش مى‌كشد. اين منش ناميمون مشترك چه سخت شبيه نقشه ايران است كه به گربه همانندش كرده‌اند كه نماد نمك‌ناشناسى است كه سرش هم در سمت شمال غربى است.

15. فهرست‌وار بخشى از مشتركات ميرزا تقى‌خان اميركبير اول و ثانى را ياد مى‌كنم. اينكه شگفت است دوستان وى بى‌آنكه بدانند دست سرنوشت براى او چه رقم زده است نام اوليه او را از عبدالرحيم به تقى تغيير مى‌دهند. هردو از طبقات پايين اجتماع برآمده بوده‌اند. هردو وطن‌دوست و بيگانه‌ستيز بوده‌اند. هردو در روزگار نمادينه‌ترين پادشاه سلسله مربوطه يعنى ناصرالدين‌شاه و رضاشاه مى‌زيسته‌اند. هردو سرانجام مغضوب شده‌اند. يكى دارالفنون را در نزديكى شمس‌العماره بنا كرد و ديگرى دارالمتون را. اينكه مى‌پندارم بى‌آنكه تقى جعفرى برنامه‌اى داشته باشد ناخواسته مؤسسه‌اش بر سر صدمين سال مرگ اميركبير صدراعظم تأسيس شد. زيرا وى متوفاى 1268ه و پى‌افكنى اميركبير 1328ش مطابق 1368ه بوده است. روزى به دوستانم گفتم شگفت ديارى است ايران كه شعبان جعفرى از گروه بى‌دانشان بركشيده مى‌شود و تقى جعفرى از گروه گسترش‌دهندگان دانش و فرهنگ فروكشيده مى‌شود. اكنون نشر نو در ابعادى البته كوچك‌تر از سوى پسر راه پدر را ادامه مى‌دهند. درنگ‌پذير اينكه جعفرى بزرگ به تابستان سال 1362 ميان فرزند جسمانى‌اش محمدرضا و فرزند معنوى‌اش مؤسسه اميركبير دومى را انتخاب كرد، به باورم كارى بخردانه بود. زيرا چند سال بعد نوزادى به‌دنيا آمد به نام نشر نو كه به باورم اميركبيرِ بالقوه‌اى است كه اگر بخت دست دهد روزى اميركبيرِ بالفعل خواهد شد. اما اگر فرزند را از دست داده بود در غم داغ جگرگوشه پاره تنش امروز حقيقتآ هيچ‌كدام را نمى‌داشت. وقتى در مقام ابراهيم باشى و ناگزير شوى اسماعيل را قربانى كنى؛ وقتى در مقام مسيح پيامبر هم كه باشى به جرمِ حقيقت‌گويى، به صليب كشيده شوى؛ وقتى يحيى باشى و سرت در تشت بريده مى‌شود براى حق‌گويى؛ وقتى در جاى خاتم‌الانبيا باشى و بر سرت خاكستر بريزند و زير پايت خار، و از شهرت بيرون كنند پس چه جاى گله است از سرنوشت عبدالرحيم جعفرى كه بايد به سنت تاريخ شرق فديه‌اى عظيم مى‌داد تا نامش جاودانه بماند. خدايش بيامرزاد كه از خود نام نيكى برجاى نهاد و در بهينه‌ترين درجات جنّت يزدانىِ آن‌جهانى جايش دهاد. تا امتداد ابديت آسوده و آرميده باد.

عمارتِ ماندگار

عبدالرحيم جعفرى، از زندگى ساختمانى ساخت به بلنداى عرش؛ سنگ به سنگ چيده با گِلِ دسترنج بازى‌هاى كودكى؛ ديوارهايش بس سخت و استوار، در امان از گزند طوفان‌هاى روزگار، و به‌دور از كينه دشمنان و دستبرد راهزنان.

پنجره‌هايش رو به باغى پرگل و سرسبز، با درختانى پرحاصل و پربار. يأس و نامرادى بدانجا راه ندارد؛ نور اميد از روزنه‌هايش به درون تابان؛ حال و هوايش سرشار از شوق و سروش عشق؛ ساكنانش فرشتگان ادب و اخلاق و هنر، و سرود زندگى همواره در آنجا مترنم.

عمارتى كه «آتقى» از عمر خويش برپا نمود، هرگز فرو نخواهد پاشيد!

از اصحاب و اربابانِ فنونِ چاپ و نشر

دانشمندان و محققان و اديبان و هنرمندان به چند دليل نتايج فكر و ادب و هنر خود را عرضه مى‌كنند. ارضاء شوق درونى براى ثبت دستاوردهاى خود و جلوه‌گرى بيرونى، كه كمتر انسانى مى‌تواند از آن بگريزد، از آن جمله است. با اين‌همه، به‌نظر من يكى از مهم‌ترين انگيزه‌هاى «دانشمند و اديب و هنرمند» در اختيار گذاشتن آن نتايج براى تشويق همگنان به پيروى از آنها، تربيت محقق و اديب و هنرمند، و القا و الهام به اهل استعداد و طالبان جوان‌تر دانش و ادب است. مهم‌ترين ابزار اين تشويق و الهام، انتشار آن نتايج است. اين معنى از قديم‌الايام در قلمرو اسلام معلوم، و اهميت آن مسلم بوده است. به همين سبب رونق علم و ادب هر شهر با وسعت بازار ورّاقان، يعنى راسته دكان‌هاى كتابفروشى و استنساخ آثار مكتوب، متناسب بوده است. البته از ميان همين كتابفروشان و مستنسخان هم دانشمندان و كتاب‌شناسان بزرگ برخاستند.

اهميت نشر آثار در قرون جديد از اوايل رنسانس به اين سوى هم روزافزون بوده است. به همين سبب اختراع حروف قابل انتقال چاپ و ايجاد صنعت چاپ ــ تا همين اواخر كه انتقال اطلاعات از راه اينترنت و چاپ ديجيتال تحولى بزرگ در نشر آثار و اطلاعات علمى و ادبى پديد آورد ــ از اختراعات بزرگ و مهم‌ترين وسيله نشر دانش به‌شمار مى‌رفته است. گرچه صنعت جديد چاپ در ايران، كه از قرن‌ها پيش داراى بزرگ‌ترين و مهم‌ترين بازار كتابفروشان و مستنسخان بوده است، ديرتر استقرار يافت، اما نسبتآ به‌سرعت رشد كرد و ناشران بزرگ و معتبر پديد آمدند كه خدمات گرانبها به صنعت چاپ و نشر و ترويج علم و ادب و هنر كردند.

در اين ميان چند تن از اصحاب و ارباب فنون چاپ و نشر، مؤثرتر و مهم‌ترند و بى‌ترديد شادروان عبدالرحيم جعفرى يكى از برجسته‌ترين آنهاست. تعداد عناوين و نيز شمارگان آثارى كه او به چاپ رسانيد، هنوز پس از قريب به چهل سال كه انتشارات اميركبير را از او گرفتند و دستگاهى بزرگ و معتبر و مفيد و خدوم را تا حد ناشرى مطلقآ بى‌اهميت تنزل دادند، موجب شگفتى است. آنچه جعفرى با اميركبير پديد آورد، نه‌تنها در ايران، كه در خاورميانه و بلكه در آسياى غربى بى‌نظير بود. قطعِنظر از چاپ آثار دانشمندان و اديبان و محققان ايرانى و يا ترجمه و انتشار آثار مهم غيرايرانى، نقش بزرگ جعفرى در ترويج كتابخوانى ميان جوانان با ايجاد راه‌هاى سهل براى دستيابى آنها به كتاب، هنوز نمونه ديگرى ندارد. اين نكته را هم بيفزايم كه در طى چندين سالى كه با آن شادروان از نزديك آشنا بودم و لااقل دو بار درباره تاريخ و وضعيت نشر در ايران صحبت مى‌كرديم، متوجه شدم كه هنوز ديدگاه‌هاى عملى و مبتكرانه درباره ترويج كتابخوانى دارد؛ و البته خود نيز بسيار كتاب مى‌خواند و كتابخانه‌اى معتبر گرد كرده بود و فضلش در بعضى زمينه‌هاى ادب و تاريخ، هيچ از مدعيان منصب‌دارِ صاحبِ عناوين و القاب امروز، كم نبود.

ناشرِ مؤلف‌پرور

نخستين آشنايى‌ام با زنده‌ياد «عبدالرحيم جعفرى» به سه سال پيش از انقلاب بازمى‌گردد. در آن زمان من رياست مركز ايرانى مطالعه فرهنگ‌ها را كه وابسته به «مركز مطالعات تمدنها» بود برعهده داشتم. در آن زمان ما به اندازه‌اى قرارداد براى انتشار كتاب بسته بوديم كه نياز به ناشر داشتيم. قرار شد تا همكارى‌مان را با انتشارات سروش كه در آن سال‌ها متعلق به سازمان راديو و تلويزيون ملى ايران بود، آغاز كنيم. در همين اثنا با محمدرضا جعفرى كه فرزند ايشان است، آشنا شدم و ارتباط پيدا كردم. در ابتدا مقرر شد تا كتاب‌هايى از خود من چون اديان و مكتب‌هاى فلسفى هند، بت‌هاى ذهنى و خاطره‌هاى ازلى، آسيا در برابر غرب، راه حق، آئين مهر (با همكارى محمد مقدم) و وضعيت تفكر در ايران را منتشر كند. ما به توافق رسيديم تا علاوه بر نشان اميركبير، آرم مركز هم بر جلد كتاب‌ها درج شود. بدين ترتيب اميركبير تبديل به ناشر ما شد و اگر اين همكارى ادامه مى‌يافت، قطعآ اتفاقات خجسته‌اى به‌وقوع مى‌پيوست. با اينكه بيشتر ارتباطم با فرزند ايشان بود اما مرحوم جعفرى بسيار باگذشت و شريف بود. سعى مى‌كرد با مؤلف راه بيايد.

طلايه‌دار بى‌چشمداشت نشر كتاب

اناللّه و انا اليه راجعون
عرصه نشر و كتاب در ايران، از دويست سال قبل تاكنون همواره تلاشگرانى را داشته كه عاشقانه در اين حوزه فعاليت كرده‌اند. شيفتگانى كه كتاب را جان‌مايه فرهنگ دانسته‌اند و آن را پاس داشته‌اند و تكريم كرده‌اند، بى هيچ چشمداشت و توقعى. و شادروان عبدالرحيم جعفرى از طلايه‌داران اين سلسله‌اند.

اينجانب، درگذشت آن فقيد را به خانواده آن مرحوم، اصحاب نشر و كتاب و تمامى فعالان فرهنگى تسليت مى‌گويم و براى ايشان مغفرت و براى بازماندگان شكيبايى مسألت دارم. | به نقل از خبرگزارى كتاب ايران (ايبنا)

فرهنگ‌دوستىِ عميق و ذاتى

عبدالرحيم جعفرى (1298ـ1394) بنيانگذار مؤسسۀ انتشارات اميركبير نيازى به معرفى ندارد. او زندگى‌نامه‌اش را در كتابى دوجلدى به‌نام در جستجوى صبح به تفصيل شرح داده است. آنچه درباره او بايد گفت آموختن از او و ارج‌نهادن به كار اوست.

كودكى يتيم و بينوا مى‌كوشد روى پاى خود بايستد، بى‌آنكه كسى را از پا بيندازد؛ خود را بالا بكشد، بى‌آنكه ديگران را زير پا بگذارد؛ زندگى خود را رونق بخشد، بى‌آنكه به زندگى ديگران آسيب رساند. او هوش سرشارش را براى اعتلاى جسم و جان خود به‌كار مى‌گيرد. كار در چاپخانه به او امكان مى‌دهد تا هرچه بيشتر بخواند و بياموزد. در ساعات فراغت به باشگاه ورزشى مى‌رود و جسم خود را ورزيده مى‌كند تا از عهده كارهاى سخت برآيد. از سال 1328 به انتشار كتاب مى‌پردازد، كتاب‌هايى با كاغذ، چاپ و صحافى خوب و محتوايى ارزشمند: ترجمه تاريخ علوم پى‌يِر روسو، مجموعه چه مى‌دانم، روح القوانين مونتِسكيو. در مدت سى سال، دوهزار عنوان كتاب منتشر مى‌كند كه برخى‌شان در شمار شاهكارهاى ادبى است. چاپ‌هاى زيبايى از شاهنامه، رباعيات خيام، ديوان حافظ، آثار صادق هدايت، تاريخ مشروطه، آثار سِروانتِس، ويكتور هوگو، بالزاك، ديكنز و ديگران، فرهنگ‌ها و كتاب‌هايى در زمينه علوم مختلف.

مردى به‌دنبال صبح

يكى از برجستگان فرهنگ ايران كه سال 1394 رخ در نقاب خاك كشيد، عبدالرحيم جعفرى بود؛ مؤسس و مدير انتشارات اميركبير كه كار و كارنامه‌اش يكى از نقاط عطف تاريخ نشر در ايران است. من با آقاى جعفرى حشرونشرى نداشتم. تنها مواجه‌اى كه با ايشان داشتم، برمى‌گردد به اوايل دى‌ماه 1391 كه كتاب پير پرنيان‌انديش تازه منتشر شده بود. روزى با شماره‌اى ناشناس به منزل ما تلفن شد. مردى با صدايى محتشم گفت: «عبدالرحيم جعفرى هستم؛ جعفرى اميركبير.» گفت كه شماره تلفن مرا از اصغرآقاى علمى گرفته. تلفن كرده بود كه تشويق و تشكر كند بابت كتاب پير پرنيان‌انديش و گلايه كند كه چرا در اين كتاب ياد و نام انتشارات اميركبير و تقى جعفرى نيامده است. گفت: «من ناشر كتاب سايه بودم و سياه‌مشق او را چاپ كردم.» لحنش مهربان و جدى و كمى رنجيده بود. معلوم بود كه انتظار نداشته كه در اين كتاب نام نشر كارنامه و توس و چشمه بيايد و نام جعفرى و نشر دوران‌سازش نيايد. با عذرخواهى گفتم كه: «جناب جعفرى اين مقدارى كه از خاطرات سايه چاپ شده همه خاطراتش نيست و در جلد بعدى اين غفلت جبران خواهد شد.» راستش اين است كه من غفلت كرده بودم و درباره جعفرى از سايه نپرسيده بودم. پيش هم نيامده بود كه سايه درباره او سخنى بگويد.

آقاى جعفرى گفت كه من در خاطراتم از سايه و كتابى كه از او منتشر كرده‌ام، نوشته‌ام و بعد با عتاب پرسيد: «مگر خاطرات مرا نخوانده‌اى؟» گفتم: «نفرماييد قربان! مگر مى‌شود نخوانده باشم.» و با شور و شوق، از لذتى كه از خواندن خاطراتش برده بودم، گفتم؛ از آن نثر روان و مطالب دلكش كه انگار يك دوره تاريخ نشر معاصر را با خواندن آن كتاب مرور مى‌كنى… گفتم: «آقاى جعفرى! اما همه اين حرف‌ها كه گفتم به كنار… آنچه برايم بيشتر از هرچيز مهم است و خاطرات شما را برايم ستايش‌برانگيز كرده و موجب شده كه خواندن در جستجوى صبح را به خيلى‌ها توصيه كنم، روح اميد و تلاش و سازندگى و كار و پشتكار و همتى است كه در اين كتاب موج مى‌زند. اينكه از صفر آغاز كنى و بسازى و بسازى و بسازى. ويران شود و ويران كنند و تو باز برخيزى و بسازى. روحيه تلاش مستمر و پيشرفت شرافتمندانه تدريجى و پله‌پله رفتن بر بام تعالى و ترقى را كتاب‌تان بسيار خوب ترسيم كرده است.» به جعفرى گفتم: «من فرزند زمانه‌اى هستم كه به بركت رانت و بسازوبفروش و زدوبند، يك‌شبه مى‌شود راه هزارساله رفت اما كتاب شما موجب مى‌شود كه فضيلت كار و كوشش و ساختن و اميد و توكل به روح خواننده نفوذ كند.» به جعفرى گفتم: «وقتى كتاب‌تان را خواندم به ياد شعر ”ضيمران” ملك‌الشعراء بهار افتادم.» گفت: «چه بود شعر بهار؟» گفتم: «همه شعر را حفظ نيستم» و مضمون شعر را گفتم و چند بيتى را كه به‌خاطر داشتم، برايش خواندم: ضيمرانى در بن بيد معلق جا گرفت… شعر زيباى بهار، داستان نيلوفر نورُسته‌اى است كه با كيمياى تلاش و توكل و عشق و اميد خود را از قعر خاك سرد و تيره تا آستانه روشن و گرم شكفتگى و تكامل‌يافتگى برمى‌كشد… روح شعر بهار تكيه و تأكيد بر «جنبش و صبر و لياقت، همت و عشق و اميد» است و اين نيازِ امروز و فرداى ايران است.

زندگى جعفرى و كارنامه جعفرى و خاطراتِ جعفرى، از دل چنين روح و روحيه مى‌جوشيد و تقويت‌كننده چنين روح و روحيه‌اى است…

آن «صبح» را نديد و رفت

گرچه تاريخ ملت‌ها مهم‌تر است اما در صحنه تاريخ، اين نام اشخاص است كه مى‌درخشد. در تاريخ معاصر ايران، به‌ويژه در عرصه سازندگى، همان‌گونه كه خيامى‌ها در صنعت سهم بزرگى دارند، سهم عبدالرحيم جعفرى در فرهنگ و آنچه صنعت كتاب و نشر خوانده مى‌شود بزرگ است. او از قعرِ فقر و تنگدستى برآمد و تحصيلاتش از حد ابتدايى فراتر نرفت، اما در سايه تلاش و كوشش توانست خود را تا حد ده، بيست تن سازندگان ايران نوين بالا بكشد.

نوجوانى كه با مزد روزى ده شاهى، خاك چاپخانه مى‌خورد و عصرها تعدادى از كتاب‌هاى افسانه‌اى مثل اميرارسلان، حسين كرد، رستم‌نامه، فلك ناز و عاق والدين و از اين قبيل را كه در آن چاپخانه چاپ مى‌شد، زير بغل مى‌زد و در خيابان‌هاى تهران راه مى‌افتاد و داد مى‌زد «اى رستم‌نامه، فلك ناز، عاق والدين، شمايل روز عاشورا داريم» يا بعضى از روزهاى تعطيل تابستان با چند نفر از كارگران هم‌سن‌وسالش الاغى كرايه مى‌كرد و كتاب‌ها را بار مى‌كرد و به دهات اطراف تهران مى‌برد و داد مى‌زد: «كتاب داريم، قرآن و مفاتيح چاپ اعلا داريم، رستم‌نامه داريم»، در سايه تلاش شبانه‌روزى، كارش به جايى رسيد كه در فاصله 1328 تا 1357، دوهزار و هشتصد عنوان كتاب در آرشيو انتشاراتش داشت و در آن ميان بهترين و مفيدترين كتاب‌هاى زمان خود را مانند فرهنگ معين منتشر كرده بود. مؤسسه‌اى كه او بنا كرد در آغاز، ابتدايى‌ترين شكل را داشت و در طول بيست، سى سال به بزرگ‌ترين سازمان انتشاراتى كشور بدل شد، چنان كه سازمان كتاب‌هاى جيبى را از بنياد فرانكلين خريد و دايرة‌المعارف مصاحب را از همان سازمان به‌دست آورد و كتاب‌هاى مهمى را روانه بازار و نشر كرد. كسى كه شانزده سال كارگر چاپخانه بود و از ورق‌گيرى پشت ماشين چاپ سنگى و ورساد و حروفچينى با دست و پشت پيشخوان صحافى نشستن و كتابفروشىِ بساطى در حياط مسجدشاه راه‌انداختن و ورشكست‌شدن و دوباره برخاستن و سرپاايستادن، فروشگاه اميركبير در خيابان ناصرخسرو را راه انداخته بود كه ابتدا هم فروشنده‌اش بود، هم صندوقدارش، هم حسابدارش، هم مصحح و غلط‌گيرش، هم رابط چاپخانه و كتابفروشى‌اش، هم ارسال‌كننده كتاب به شهرستان‌ها و هم طرف مذاكره با ارباب‌رجوع و مؤلفان و مترجمان، كارش در دهه پنجاه به جايى رسيد كه مؤسسه‌اش يك گسترش انفجارى را تجربه كرد؛ چنان كه هشتاد نفر در بخش آماده‌سازى كتابش كار مى‌كردند و بهترين نويسندگان و زبده‌ترين مترجمان و ويراستاران را به خدمت گرفته بود و صنعتى از نشر ساخته بود كه تا آن زمان در خاورميانه همتا نداشت و سيزده فروشگاه در سطح شهر تهران داشت كه مى‌دانيم و ديده بوديم كه بهترين كتابفروشى‌هاى شهر بودند و همه از همه‌جا براى يافتن كتاب به آنها مراجعه مى‌كردند. چنين كسى كه خدماتش به فرهنگ بى‌حساب است در انقلاب به سخن‌چينىِ رقيبان، كارش به زندان كشيد و مصادره اموال و بربادرفتن همه آنچه كرده بود و همه آنچه داشت و بزرگ‌ترين آنها همين انتشارات اميركبير كه بيشتر از فرزند خود دوستش مى‌داشت، چنان كه يك روز با زن و فرزند وقتى وارد ويلاى خود در شمال شد، ديد كه مدعيان در آنجا نشسته‌اند و آن را از آن خود مى‌دانند و زن و بچه خود را در آن ساكن كرده‌اند و من نمى‌دانم او چطور توانست اين نابكارى‌ها را تحمل كند. بيهوده نبود كه سرنوشت خود را به سرنوشت حسنك وزير تشبيه مى‌كرد. جرمش چه بود؟ چاپ كتاب‌هاى درسى كه تا زمان وزارت دكتر خانلرى هيچ‌گاه به‌موقع دست بچه‌هاى مدرسه نمى‌رسيد و از آن زمان كه همايون صنعتى و جعفرى پا در ميدان گذاشتند، هر سال بهنگام به‌دست بچه‌هاى مدرسه رسيد و در تمام دورانى كه آنها كار را اداره مى‌كردند با آنكه قيمت كاغذ دو برابر شد، همچنان قيمت كتاب‌ها ثابت ماند. اما رقيبان بيكار ننشسته بودند و هر سال به‌نحوى موش مى‌دواندند تا آنكه در انقلاب كارش را ساختند. تجارت چنان بزرگ بود كه همايون صنعتى براى من تعريف مى‌كرد كه در اوايل كار كتاب‌هاى درسى، يكى از رقيبان نزد او آمد و به او پيشنهاد كرد كه ماهى پنجاه‌هزار تومان به او مى‌دهد به شرط آنكه پايش را از كتاب‌هاى درسى بيرون بكشد، و مى‌دانيم كه پنجاه‌هزار تومان، آن وقت‌ها كه وزرا كمتر از پنج‌هزار تومان حقوق مى‌گرفتند، چه پولى بود. چنين كسى با آن‌همه عزت و شوكت كه از كد يمين و عرق جبين به‌دست آورده بود، در تمام سى‌واند سال پايان عمرش به اين اداره و آن اداره دويد و از پيش اين مقام به نزد آن مقام رفت تا بتواند حق ضايع‌شده خود را زنده كند و انتشاراتش را پس بگيرد. گويا به همين اميد زنده بود و به‌گمانم به همين اميد در جستجوى صبح را نوشت كه دو جلدش چاپ شد و جلد سومش به همين دوندگى‌ها اختصاص دارد و چاپ نشده است و عاقبت آن صبح را نديد و سرانجام به اغما افتاد و رفت.

ترديدى نيست كه تاريخ، ماجراهايى پيش مى‌آورد كه حق كسانى ضايع مى‌شود. ترديدى نيست كه مى‌توان مال عده‌اى را مصادره كرد و حتى جان‌شان را گرفت اما در يك چيز هم ترديدى نيست و آن اين است كه مال و جان اشخاص را مى‌توان گرفت اما نام‌شان را نمى‌توان گرفت. نام جعفرى در تاريخ ايران به نيكى خواهد ماند و پيروى از عدالت حكم مى‌كند كه قدرتمندان به‌خاطر نام نيك خودشان هم شده سعى او را در احقاق حقش بى‌جواب نگذارند. ترديدى ندارم كه اگر تمام وجود جعفرى فروبريزد، چشمانش همچنان به‌حق نگران خواهد ماند و اين نگرانى سزاى كسى نيست كه آن‌همه خدمت به فرهنگ كشور كرده است. عدالت هر زمان اجرا شود نه‌تنها روح ستمديده و مال‌باخته، روح ملت را زنده خواهد كرد.

شريفِ متين

آقاى عبدالرحيم جعفرى، رحمة‌الله عليه، مردى نازنين، آرام و هوشمند بود و عملا نشان داد كه مديرى مُدبّر است. وى از خريد و فروش مجله‌هاى كهنه، به كتابفروشى رسيد، سپس از اين شغل شريف ناشر گشت، اندكى بعد بزرگ‌ترين ناشر ايران گرديد. دست‌كم نيمى از ناشران افتخار مى‌كردند كه زير دست او پرورش يافته‌اند. او با همه رفتارى متين داشت. چندين كتاب از ترجمه‌هاى دوره جوانى مرا منتشر كرد و با اين كار خود نشان داد كه هوادار مضامين تازه است.

فرزند برومندشان، آقاى محمدرضا جعفرى، از نوجوانى به خانه من رفت‌وآمد داشت، و همانند پدر خود درباره كتاب و ترجمه با همديگر گفت‌وشنود مى‌كرديم. او نيز چون پدر مؤدب و منصف بود. هنگامى كه ترجمه چاپ نخست قصه بلند خدايان تشنه‌اند آناتول فرانس را به او سپردم، ديدم پس از اندك‌زمانى بندبند ترجمه مرا با اصل فرانسه كتاب و ترجمه پيشين آن تطبيق داد و پذيرفتند كه آن كتاب ناقص و ابتر است و ترجمه من كامل و دقيق. دانستم كه ايشان در زبان فرانسه و انگليسى داراى تحصيلات دانشگاهى هستند. اگر فرصت مى‌دادند ايشان نيز حتمآ ناشر بزرگى مى‌گرديد. آقاى محمدرضا جعفرى هفته مقدّس لوئى آراگُن رمان‌نويس و شاعر بزرگ فرانسه را با ترجمه من حروفچينى كردند، ولى روزى پيش من آمد و گفت نمى‌تواند آن را به‌دست مردم برساند. با آنكه در آن زمان مبلغ كلانى پيشاپيش به من پرداخته بودند، در كمال نجابت در آن مورد سكوت اختيار كردند. من اين كتاب را به ناشر جوان ديگرى سپردم كه اخيرآ به چاپ دوم رسيد. آن‌گاه روزى به ديدن آقاى محمدرضا جعفرى رفتم و مبلغ پيش‌پرداخت را به ايشان برگرداندم. گفتنى است كه ايشان همچنان با نجابت خود از من تشكر كردند و آن مبلغ را نشمرده به كنارى نهادند. ديدم چنين ادب و نجابتى برازنده آن پدرِ مرحوم است. خداوند رفتگان را بيامرزد و بازماندگان را پيروز گرداند.

حضور ماندگار  

انسان‌هايى هستند كه قدر و ارج‌شان را نخست آن‌چنان كه واقعآ شايسته آنهاست، نمى‌شناسيم. تنها با گذشت زمان است كه گرد غفلت و فراموشى كم‌كم زدوده مى‌شود و از پس اين غبار، چهره تابناك‌شان به‌تدريج رخ مى‌نمايد و ارزش و اهميت‌شان به‌راستى شناخته مى‌شود و ديگر فراموش نمى‌گردد و همواره به‌ياد مى‌ماند.

استاد عبدالرحيم جعفرى در زمره اين‌گونه انسان‌هاى نادر روزگار ماست. عالم نشر كتاب در ايران كمتر شخصيتى نظير او به خود ديده است. بيش از 60سال پيش يكه و دست‌تنها مؤسسه انتشارات اميركبير را بنياد نهاد و آن را با درايت و مديريتى كم‌نظير بدل به بزرگ‌ترين نهاد انتشاراتى ايران كرد. سى سال اول اين دوره، سال‌هاى ايثار و فداكارى، سال‌هاى كار و فعاليت پربار و سرشار از موفقيت و كاميابى بود و سى سال دوم اين دوره، سال‌هاى كناره‌گيرى و خاموشى ناخواسته او. براى او كه هرگز رشته الفت را با كتاب نگسسته است و همواره شيفته و شيداى دنياى پر از جاذبه نشر و كتاب بوده، اين سال‌ها به‌راستى چه سخت و جانگداز گذشته است.

شايد كمتر كسى به اين نكته توجه كرده كه امسال درست 200سال از ورود صنعت چاپ كتاب در ايران مى‌گذرد. نخستين كتاب چاپى فارسى به نام (جهاديه) به قلم قائم‌مقام فراهانى در سال 1233 قمرى به چاپ رسيد و امسال كه سال 1433 قمرى است، دويستمين سال اين رويداد مهم فرهنگى است و اگر بناست كه به مناسبت آن و به‌ياد آن همايشى برگزار كنيم، بى‌ترديد شايسته‌ترين و شاخص‌ترين فرد براى بزرگداشت اين همايش استاد عبدالرحيم جعفرى است كه بزرگ‌ترين و تأثيرگذارترين ناشر ايرانى در سراسر طول دويست‌ساله تاريخ نشر كتاب در ايران بوده است.

بنده اين افتخار را داشتم كه چند سالى همراه دوست عزيزم بهاءالدين خرمشاهى، ويراستار و مشاور مؤسسه اميركبير بوده‌ام و از نزديك با آقاى جعفرى همكارى داشته‌ام. ايشان به نسل جوان اعتقاد راسخ داشت و به آنها فرصت و امكان فعاليت مى‌داد. از اين رو در اوايل دهه 1350 مديريت بخش مهمى از اميركبير را به رضا جعفرى، فرزندش، دوست عزيز و ديرينه من كه از كودكى در دنياى كتاب و نشر بار آمده بود و تجربه اندوخته و سرشار از ذوق و استعداد بود، واگذار كرد. در بخش جديد ويراستارى و آماده‌سازى كتاب بيش از پنجاه نفر كار مى‌كردند تا در كنار ديگر همكاران اميركبير به آرمان استاد جعفرى جامه تحقق بپوشانند؛ آرمانى كه مى‌خواست اميركبير نه‌تنها بزرگ‌ترين ناشر خاورميانه بلكه يكى از بزرگ‌ترين ناشران جهان باشد. در اين سال‌ها بود كه با سجاياى والاى اخلاقى و درايت كم‌نظير حرفه‌اى استاد جعفرى آشنا شدم. آرزوى او اعتلاى كتاب و كتابخوانى در ايران بود؛ او امروز الگويى در مقابل ماست و مى‌دانم كه همواره حضورى ماندگار در عالم نشر كتاب در ايران خواهد داشت.

 

مردى در جست‌وجوى «صبح آزادى» و «عدالت»

پيش از آنكه پيلاتوس، والى رومى اورشليم، عيسى مسيح را تسليم يهوديان كند تا مصلوبش سازند، از او پرسيد چه كرده‌اى كه تو را اين‌چنين زار بدين‌جا آورده‌اند؟ عيسى گفت: «مملكت من از اين جهان نيست؛ اگر مملكت من از اين جهان بود پاسدارانم پيكار مى‌كردند تا تسليم يهوديان نگردم. من زاده شدم و به جهان آمدم تا بر «راستى» گواه باشم. هر آن‌كس كه از «راستى» باشد، به آواى من گوش فرامى‌دهد. آن‌گاه پيلاتوس از او پرسيد كه «راستى» چيست؟… و بى‌آنكه به انتظار پاسخ بنشيند، بيرون شد و به‌سوى يهوديان رفت و ايشان را گفت كه در او هيچ دليلى بر محكوميت نمى‌يابم… اما عيسى نيز به پرسش پيلاتوس پاسخى نداد، زيرا «گواه‌بودن بر راستى» نمى‌توانست دليل زاده‌شدن او باشد. او و تمامى پيامبران بزرگ براى آن آمدند كه گواه «عدالت» باشند. «راستى» كه مسيح و تمامى پيامبران از آن سخن گفته‌اند چيزى نيست جز همان «عدالت».

از زمان پيدايش جهان هيچ‌چيز به اندازه «عدالت» جذْبه نيافريده و انسان را به وجد نياورده است. چه خونهايى كه نثار آن نشده و چه اشكهايى كه در فراق آن بر زمين نريخته است! و با اين‌همه هنوز كسى نتوانسته به‌درستى بگويد كه «عدالت» چيست؟ «عدالت» ازجمله آن مفاهيمى است كه حد روشنى ندارد، اما هركس مى‌كوشد كه به تناسب اوضاع و احوال زمانه براى آن معنايى بتراشد و آن را صورت‌بندى كند.

«عدالت» جهتِ ممكن و نه ضرورى هر نظام اجتماعى است و به همين سبب فضيلت ثانوى انسان به‌شمار مى‌آيد، زيرا «انسان» در آن زمانِ «درست» و «راست» است كه كردارى موافق با نظامِ «درست» و «راست» داشته باشد. اما سؤال اين است كه نظام درست كدام است؟ تمناى وصول به «عدالت» همان تمناى ابدى انسان در رسيدن به «سعادت» است. ولى از آنجا كه نيل به «سعادت» به‌تنهايى امكان‌پذير نيست، «انسان» در «جامعه» افتان‌وخيزان به‌دنبال آن روان است. «عدالت» درواقع همان سعادت اجتماعى است، و سعادت اجتماعى سعادتى است كه نظام اجتماعى ضامن آن باشد. از همين رو بود كه داناى بزرگ يونان افلاطون، «عدالت» را با «سعادت» قياس مى‌كرد و مى‌گفت كه آدم درست، سعادتمند است و آدم نادرست، تيره‌بخت.

اما اين گفته كه «عدالت» همان «سعادت» است، نمى‌تواند جوابگوى پرسش مربوط به چيستى «عدالت» باشد. در اينجا فقط مسئله جابه‌جا شده است، و به همين علت خودْ اين پرسش را به ميان مى‌آورَد كه «سعادت» چيست؟ اصولا نظام عادلانه نظامى است كه تأمين‌كننده سعادت همگان باشد و زمانى حقيقت دارد كه در مفهوم عينى و نه ذهنى خود معنا شود؛ ورنه معنايى جز ستيزه و تعارض دربرنخواهد داشت. بنابراين، چنانچه «عدالت» در مفهوم «سعادت فردى» معنا شود، هيچ‌گاه فرصت ظهور پيدا نخواهد كرد. نيز چنانچه نظام اجتماعى در جهت تأمين حد اعلاى «سعادت» براى بيشترين افراد و نه سعادت فردى همگان حركت كند باز «عدالت تحقق نمى‌يابد، زيرا افراد مختلف در تعبير و تفسير مفهوم «سعادت» سخت با يكديگر اختلاف نظر دارند كه اين خود كافى است تا آنها بر سر اين مسئله به جان يكديگر افتند.

عدالتى كه هر نظام اجتماعى قادر به تضمين آن است، فقط در مفهوم عينى و جمعىِ آن امكان وجود و حركت پيدا مى‌كند. به‌عبارت ديگر، «سعادت»، اجابت نيازهايى است كه مرجع اجتماعى يا قانونگذار به‌رسميت شناخته و اصولا شايسته اجابت باشد. نيازهايى مثل غذا، لباس، مسكن و…

اما اجابت نيازهاى شناخته‌شده، بشارت‌دهنده آن سعادتى نيست كه هر انسان طبعآ به‌دنبال آن است. «سعادت» وقتى نظم مى‌گيرد و انضباط مى‌يابد كه در چارچوب «آزادى» معنا شود، زيرا فقط «آزادى» است كه با «عدالت» يكسان است : نظام اجتماعى آن زمان عادلانه است كه تأمين‌كننده آزادى فردى باشد و آزادى واقعى آنگاه حقيقت دارد كه در بند ظالم نباشد و بتواند زور و خودكامگى ستمكاران را دفع كند. بنابراين «آزادى» فقط با آن حكومتى سازگار است كه بتواند بى‌نظمى را از ميان بردارد و مردمان را از طريق «دموكراسى» حاكم بر سرنوشت‌شان گرداند. از اين رو عدالتى كه تأمين‌كننده سعادت فردىِ همگان باشد، همان نظام اجتماعى است كه بر ارزش‌هاى مورد قبول اكثريت اعضاى جامعه ــ و نه اقليت زورمند و زورگوى آن ــ تأكيد داشته باشد و از آن دفاع كند.

عبدالرحيم جعفرى كه سال گذشته از اين خاكدان پر كشيد و به عالَم بالا رفت، در تمامى عمر پُربار خود كوشيد كه وسايل رسيدن به سعادت فردىِ همگان را فراهم كند. مى‌خواست به سعادت برسد و ديگران را نيز با خود همراه سازد. گمان داشت كه با نشر آراء و انديشه‌هاى علمى، اخلاقى، هنرى و فلسفىِ خردورزان نردبانى براى رسيدن به «حقيقت» مى‌سازد. از همان آغاز راه در كارش اخلال كردند : پلكان‌هاى نردبانِ نوسازش را شكستند. اما او به‌جاى انتقامجويى، بخشيد و به‌جاى كاشتن تخم كينه و نفرت، باز با ساختن پلكانهاى ديگر، عشق آفريد و صحنه
زندگى را براى كسانى آماده كرد كه همچون خود او عاشق «حقيقت»، عاشق «كار و فعاليت»، عاشق «رنگ‌هاى حيات» و عاشق «پرده‌هاى جلال خداوندى» بودند و از «آزادى» و «عدالت» سخن مى‌گفتند.

افسوس كه نتوانست بيش از 1961 پلكان براى نردبانش بسازد: تازه داشت به اوج مى‌رسيد كه نردبانش را از بيخ‌وبُن بركندند و روح و جسمش را آزردند. اما او كه با چشمانى گشوده و دلى پُر ز مهر به جهان مى‌نگريست باز همچنان افتان‌وخيزان در آرزوى ديدن «صبح» بود. دريغ و صد دريغ كه «صبح» را نديد و در جست‌وجوى «عدالت» از اين جهان رخت بربست. تو گويى وى زاده شده بود كه بسان همه پيام‌آوران «صلح» گواه عدالت خداوند در اين جهان متلاطم باشد!

شك نيست كه مرگ چنين بزرگانى آغاز حيات جاودانى ايشان است.

همت ستايش‌برانگيز و ستودنى

چاپ كتاب در ايران، داراى 396 سال تاريخ گسسته و 200 سال تاريخ پيوسته است. چاپ كتاب ساغموس در جلفاى اصفهان سرآغاز تاريخ گسسته و انتشار رساله‌هاى فتح‌نامه و جهاديه در سال 1233 قمرى (1195 خورشيدى) مبدأ تاريخ پيوسته است. البته پيشينه چاپ و نشر در تهران به 193 سال پيش مى‌رسد كه در ادوار اوليه، سه نوع چاپ ــ سنگى، حروفى و ژلاتينى ــ معمول بوده است. ژلاتينى حدود هفت دهه و سنگى بيش از يكصد و بيست سال در تهران دوام آورد. ناگفته نماند سبب رواج بيشتر چاپ سنگى نسبت به حروفى، مرتبت علمى و نفوذ خوشنويسان نسبت به حروفچين‌ها، كم‌غلطى، چشم‌نوازى و ارزانى بود. امسال صنعت چاپ و نشر كتاب در ايران دويست ساله مى‌شود كه در اين دو سده، نشر كتاب ناموران بسيارى به خود ديده است. از ميان اين برجستگان، سرآمدانى وجود داشته‌اند كه كارنامه‌هاى‌شان نقطه عطف در تاريخ نشر كتاب ايران محسوب مى‌شود. به يقين بر صدر اين نام‌آوران، نام زنده‌ياد «عبدالرحيم جعفرى» مى‌درخشد. همو كه با همت ستايش‌برانگيز و ستودنى، در سال 1328 خورشيدى در اتاق كوچك و اجاره‌اى چاپخانه آفتاب در خيابان ناصرخسرو مؤسسه انتشارات اميركبير را پايه گذاشت و اولين كتابى كه منتشر كرد فن ورزش نام داشت؛ نوشته خانم منير مهران. در سى‌امين سال مديريتش، يعنى در سال 1358، انتشارات اميركبير چهارصد و هشتاد عنوان كتاب منتشر كرد كه با كسر روزهاى تعطيل به منزله هر روز دو عنوان است؛ كارى كه بسيارى از مؤسسات عريض و طويل نشر در قبل و بعد از آن در انجامش ناتوان بودند. او خاطرات خود را در كتابى سه‌جلدى با عنوان در جستجوى صبح نوشت كه اميدواريم جلد سوم آن نيز منتشر شود. اين اثر، كتابى است اشك‌آور، اما زنده‌ياد جعفرى خاطرات خنده‌دارى هم از ديده‌ها و شنيده‌ها در لابه‌لاى كتاب گنجانده است تا كام خواننده تلخ نشود. او در اين كتاب شرح وفا و جفايى را كه بر او رفته نوشته است. با مطالعه فرازوفرودهاى نشر در اين مدت به سه گونه از تلاش براى ارتقاى اين صنعت و جهش‌هاى آن برمى‌خوريم. گونه‌اى از اين تلاش‌ها فردى و گونه‌اى ديگر از آنها جمعى بوده‌اند كه همگى سنتى هستند. از سويى ديگر به تلاش‌هاى افرادى برمى‌خوريم كه از يك فرد شروع شده و در نهايت به تشكيل و هدايت سازمان و حتى سازمان‌هايى مى‌رسد كه بسيار هم نادر است. فعاليت جعفرى در رده سوم اين‌گونه تلاش‌ها جاى مى‌گيرد و از اهميت بسيارى برخوردار است. اگر از تلاش سى‌ساله او در راه‌اندازى اين مؤسسه نشر و از سويى كتاب‌هاى بى‌مانندى كه منتشر كرد بگذريم به سى‌سالِ دومِ فعاليت حرفه‌اى او مى‌رسيم. زمانى كه تأليف كتاب سه‌جلدى خاطرات خود را آغاز كرد و ورق‌هاى بسيارى از آنچه در طول زندگى‌اش بر نشر و حتى فراتر از آن بر تاريخ فرهنگى، اجتماعى و حتى سياسى كشور گذشته بود را بازگو كرد. من پيشنهاد مى‌كنم تا 12 آبان، كه زادروز عبدالرحيم جعفرى است، به عنوان «روز ملى نشر» نام‌گذارى شود.

خودساختۀ مهربان

زندگىِ مردانِ خودساخته اغلب از مسير و يا مسيرهايى عبور مى‌كند كه عنصرِ مهربانى را در وجودشان كاهش مى‌دهد. حكمِ قاطع نمى‌دهم. زيرا كه من يك نفرم و در دنياى متمدنِ امروز مانند تمام انسان‌هاى ديگر به‌قدر يك تن مى‌توانم اظهارنظر كنم و نه بيش. نظر شخصى‌ام در مورد مرحوم «عبدالرحيم‌خان جعفرى» اين است كه او يكى از خودساخته‌ترين و در عين حال مهربان‌ترين انسان‌ها بود. و جمعِ اين دو كيفيت در وجود او اگر جمعِ اضداد بود يا نبود، در هر حال ــ تلاقىِ خودساختگى و مهربانى ــ اوج توصيفى است كه مى‌توان از شخصيت او و شايد از شخصيت معدود و بسيار نادرِ خودساختگانِ مهربان جهان داشت. از هيچ به همه‌چيز رسيد. با تلاشى كه تصورش براى يك آدم معمولى و عادى غيرقابل تصور است. و بديهى است در راهى كه مورد انتخابش بود سختى‌هاى بسيارى را تاب آورد، مقاومت نشان داد و تحمل كرد.

عجيب اينكه در كنار اين تلاش و كلنجارى كه با روزگار و ناهنجارى‌هاى آن داشت، هميشه با همه‌كس مهربان بود. مهربان باقى ماند تا چراغ حيات در پيكرش خاموش شد. شوقِ رسيدن به قله به سيرِ او شتاب مى‌بخشيد. همواره تپنده بود و رهرو. براى پيشرفت خود حدومرزى قائل نبود و شور و جذبه پيمودن در او كرانه‌اى نمى‌شناخت. گويى بر آن بود تا معجزه‌اى بيافريند و در حدود زندگىِ خويش آفريد معجزه آنچه بود و آنچه مى‌خواست و اراده كرده بود تا بشود. آينده‌اى را كه افسانه مى‌نمود به واقعيتِ پرهياهو و پرغوغايى بدل كرد. از ژرفاى سرنوشتى تاريك شعله كشيد، قد علم كرد و چون از راهى سنگلاخ و دشوار به افقِ روشنى رسيد كه اگر مقصد نهايى‌اش نبود، نقطه درخشان و چشمگيرى بود، چنان مطمئن و آرام و مسلط مى‌نمود كه گفتى در جاده زرينى، و يا دست‌كم در بستر راهى هموار و باصفا، با ايمان و اعتقادى راسخ به خود و به نهايتِ راه، گام برداشته است. و نه انگار كه از نقطه شروع تا مقصد در نگاهى نه‌چندان سطحى، كه اندكى هم شكافنده و عمق‌ياب و ژرف‌نگر صدها برابر زمان لازم داشت تا به انجام رسد.

بسيارى از شخصيت‌هاى صاحب‌نام هستند كه چه حاضر به گفتن باشند و يا نباشند، نخستين قدم را به كمك او برداشتند. بسيارى از بيچارگان بودند و هنوز از پس ِ مرگ او هستند كه او با هزينه‌كردنِ وقت و مال و نيروى انسانى خود، دستگيرشان شد و هنوز بنا به وصيتش مى‌شود.

هم دردآشنا بود و هم درد رَس. اگر سرنوشت در ابتداى زندگى به او امكانِ طى‌كردنِ مدارج دانشگاهى را نبخشيد، او به مدد انديشه‌اى درست و منطقى دقيق، و نيز تجربه‌اى روزافزون، از هر انسانِ «آكادميكى» روشنفكرتر و وجودش براى جامعه مؤثرتر بود. چه كس در ديار ما تا به امروز توانسته است مانند او و با وسعت و اهميت كار او دنيايى پرشكوه و رنگين و پرتپش با جوّى عطرآگين بسازد كه خشت‌خشتِ آن همچون گوهر شب‌چراغ از افكار متبلورى در سطح جهان باشد. عظمت و گيرندگى داشته باشد. هرجايى نباشد، اما همه‌جايى باشد و هر محفلى را در خود بپذيرد ــ سلايق و عقايد و طبايع و احساسات گونه‌گون را. او نشردهنده فكر بود و اين كرسىِ والامرتبه‌اى است. هرچند خود در مقدمه كتابِ در جستجوى صبح مى‌نويسد: «نمى‌شود در بيغوله زندگى كرد و خوى فرشتگان داشت»، ولى اذعان به نكاتى از اين دست كه با اشاره به اُرسى‌ها و گيوه‌هاى پاره زمان كودكى‌اش مى‌نويسد:

«پيش مى‌آيد كه سالانه بيش از هفت هشت جفت كفش مى‌خرم و در كنار هم قطار مى‌كنم و ندانسته و ناخودآگاه اين عقده سركوفته را آرام مى‌كنم»، نشانِ آن است كه گره‌هاى درون را با سرانگشت فهم و تدبير خويش گشوده است و مى‌شود از بيغوله بيرون آمد و با همت و درك درست، فرشته‌خويى كرد. و من همچنان در يك كلام معتقدم كه او خودساخته‌اى مهربان و مهربانى خودساخته بود. و احتمال مى‌دهم نرم‌خويى‌اش را مديون آغوش گرم مادر و مادربزرگ بود كه روزگار به او بخشيد و اين نعمتِ ارزنده را از او دريغ نكرد. يادش گرامى و روحش در آرامش باد.

آرزويم اين است تا جوانانى كه به‌علت محروميت به كج‌راهه‌هاى مخوفى فرومى‌غلتند و از بى‌راهه‌هاى هولناكى سر درمى‌آورند، چنين همت و اراده‌اى را الگوى خود قرار دهند.

مردِ همه‌فن‌حريف

در آخر پيشگفتار جلد اول كتاب در جستجوى صبح مى‌گويد «پروردگارا من در روز قيامت با همين كتاب خاطرات و سرگذشت خود به بارگاه تو مى‌آيم تا ببينى كه يكى از محروم‌ترين و سخت‌كوش‌ترين و اميدوارترين بندگان تو بوده‌ام. در طول زندگى خود بيش از حد توانايى يك آدم متعارف، تحمل و بردبارى داشته‌ام…» هم سخت‌كوش‌ترين بود، هم اميدوارترين و هم روزى محروم‌ترين. هم بيش از حد توانايى داشت و هم آدمى بود نامتعارف، متحمل و بردبار. از نظر من مشخصه عبدالرحيم جعفرى، خوش‌فكرى، ايده‌هاى نو، چاره‌انديشى و طرز برخورد با مشكلات و حل آن مشكلات بود. در بالاخانه‌اى در بازارچه عباس‌آباد با مادر و مادربزرگش زندگى مى‌كرد. (پدرش مثل خيلى از پدرهاى ديگر رفته بود و ديگر برنگشته بود.)

مادر با نخ‌واكنى و خدمت‌كردن در خانه اغنيا روزگار خود و پسرش را مى‌گذرانيد. پسر بايد درس مى‌خواند. اين خواست مادر بود. در همسايگى‌شان خانواده‌اى بود كه چاپخانه كوچكى داشتند و پسر براى تميزكارى چاپخانه عصرها  بعد از مدرسه به آنجا مى‌رفت و گاهى هم همان‌جا مى‌خوابيد. و اين‌چنين بود كه با بوى مركب و كاغذ و روند چاپ آشنا شد. و سرنوشتش تعيين شد. بعد از مدتى مدرسه را رها كرد و مشغول كار در چاپخانه شد. و رفت تا به آخر…

و شد بزرگ‌مرد صنعت چاپ و نشر ايران. كتابفروشى اميركبير در نزديكى نبش جنوب شرقى ميدان مخبرالدوله بود. در نبش غربى ميدان هم كتابفروشى نيل بود و محسن‌آقاى بخشى‌اش. كه بعدتر، خيلى بعدتر شد انتشارات و كتابفروشى آگاه در ميدان انقلاب فعلى. اغلب پنج‌شنبه‌ها با مادر و گاهى هم با پدر از جاده قديم شميران سوار كرايه‌هاى خطى مى‌شديم و يك‌راست تا ميدان مخبرالدوله مى‌رفتيم. اول هميشه سراغ نيل مى‌رفتيم و بعد اميركبير. چيدمان كتاب‌ها در نيل شلوغ‌پلوغ بود و در اميركبير منظم‌تر و مرتب‌تر. يادم مى‌آيد كتاب‌هاى روز را از رو مى‌گذاشت تا بهتر ديده شوند. و من اول سراغ آنها مى‌رفتم. هميشه هم با دست پر بيرون مى‌آمديم. ساليان سال گذشت تا من در سال 1349 شدم مترجم؛ با كتاب زندگى، جنگ و ديگر هيچ از اوريانا فالاچى. در بحبوحه جنگ ويتنام بوديم و كار كتاب بدجورى گرفت. گُروگُر مى‌فروخت. همه روزنامه‌ها درباره‌اش نوشتند و خيلى زود به چاپ دوم و سوم رسيد و تا امروز كه 1394 هستيم هنوز دارد چاپ مى‌شود! و من تمام اين موفقيت را مديون ارائه و معرفى درست و حرفه‌اى عبدالرحيم جعفرى مى‌دانم.

پوسترهاى بزرگ 100 در 70 با عكس ژنرال لون كه داشت از يك‌قدمى به سر يك ويت‌كنگ بدبخت با پيراهن چهارخانه شليك مى‌كرد تمام شهر را پر كرده بود. گمان مى‌كنم اولين بارى بود كه براى يك كتاب پوستر چاپ مى‌شد. از بخت خوش، نيكسون هم در همان روزها براى ديدن شاه به ايران آمد و از مهرآباد تا پاستور با ماشين و اسكورت از جلوى كتابفروشى‌هاى جلوى دانشگاه مى‌گذشت. ساواك پوسترها را جمع كرد. شايد براى اينكه نيكسون يادش نيايد چه جنايت‌ها كرده. البته بعد از رفتن نيكسون دوباره بساط پوسترها همه‌جا گسترده‌تر شد. و همين جمع‌كردن و پهن‌كردن، به فروش بيشتر كتاب كمك بسيارى كرد. روزى سيروس طاهبازِ نازنين مرا برد دفتر انتشارات اميركبير نزد عبدالرحيم جعفرى تا ترجمه كتاب فالاچى را ببيند. آن روز را هرگز فراموش نمى‌كنم. هيجان و دلشوره‌اى داشتم كه نگو. جعفرى خيلى جدى و پرجذبه پشت ميزش نشسته بود. با ديدن او تاپ‌تاپ دلم بيشتر شد. اما كتاب را با لبخند از من گرفت و من آرام گرفتم. چند هفته بعد هم موافقت‌شان را براى چاپ اعلام كردند و من شدم مترجم.

قرارداد را يك بار براى هميشه به مبلغ هشت‌هزار و پانصد تومان بست؛ كه خيلى زياد بود. و بعد از اينكه كتاب سروصدا كرد مرا خواستند و سه‌هزار و پانصد تومان ديگر هم به‌عنوان پاداش به من دادند؛ كه خيلى كيف داشت!
بعد ميرا و زندگى در پيش رو و قصه شماره سه يونسكو را چاپ كردند و بعد انقلاب شد و وقتى هنوز اميركبير، اميركبيرِ جعفرى بود، كتاب سهراب سپهرى شاعر، نقاش زير چاپ رفت. و بعد زندگى در پيش رو در دستگاه رشته‌كنى افتاد و بعد ميرا توقيف شد و زندان و باقى قضايا.

يكى دو سال بعد اميركبيرى‌هاى جديد مرا صدا كردند كه چون مردم اين كتاب را خيلى دوست دارند بيا پسرك را باادب كن تا بتوانيم كتاب را از نو منتشر كنيم كه من در جواب گفتم من اگر بتوانم از پس تربيت سه بچه خودم بربيايم كار مهمى كرده‌ام. تربيت پسرك كار من نيست! و كتاب ماند و ماند تا در فرصت مناسبى رفتم و حق چاپ را از آنِ خود كردم و كتاب بدون تربيت‌كردن پسرك، چاپ جديد شد. اين قصه را يكى از روزهايى كه به ديدن آقاى جعفرى رفته بودم برايش تعريف كردم كه كلى خنديد و زد به پشتم و گفت انگار تو هم از جنس من هستى!
به مناسبت‌هاى مختلف به ديدارش مى‌رفتم و اين اواخر بيشتر. هربار براى‌مان پيانو مى‌زد. هم معلم پيانو گرفته بود، هم آواز و هم زبان انگليسى. گفتم كه آدم نامتعارفى بود. مثل هيچ‌كس نبود. تا همين آخرين ديدار نوروز 94 هنوز نامه‌هاى اعتراضش را برايم مى‌خواند. اعتراض به اينكه چرا اميركبير را از او گرفتند.

دست مرا مى‌گرفت و مى‌برد به دفتر كارش و با هيجان و خيلى جدى شروع مى‌كرد به خواندن آخرين نامه و من با چشمان خيس و بغضى در گلو به صداى اعتراضش گوش مى‌دادم و كارى از دستم ساخته نبود. فيلمى كه مهرداد شيخان از زندگى او ساخته فيلم خيلى خوبى است. وقتى با صميميت زندگى‌اش را از اول تا آخر تعريف مى‌كند، متوجه مى‌شويد كه عجب پشتكار و همتى داشته است اين مرد. مرد كار بود. مرد جنگ. مرد مبارزه. مرد كارهاى خوب. مردى عاشق سازندگى. و حالا…

از پنجره كوچك آى‌سى‌يو بيمارستان دارم نگاهش مى‌كنم. ملتهب است. انگار مى‌خواهد خود را از قيدوبند لوله‌هايى كه به او وصل است رها كند. خيره شده بودم به موجودى كه روى تخت خوابيده بود كه سينه‌اش بدجورى بالا و پايين مى‌رفت و سرش را مدام تكان مى‌داد. خيره شده بودم به مردى كه به گردن تمام اهل ادب اين مُلك حق داشت و همه‌مان مديون او بوديم. شناخت و دوستى با او هميشه جزو افتخارات زندگى من خواهد ماند. يادش هميشه گرامى.

شهر آفتاب

وقتى قرار شد مطلبى براى نشر در يادنامه عبدالرحيم جعفرى بنويسم، نوعى احساس دِين مرا به نوشتن واداشت. دِين يك دوستى و ارادتى كه دير آغاز شد و سابقه آن به سى سال هم نمى‌رسيد. ممكن است تصور شود كه سى سال زمانى طولانى است، اما اگر عمر دراز و كارنامه عبدالرحيم جعفرى را در نظر داشته باشيم درمى‌يابيم كه سهم من فقط به ثلث آخر مى‌رسد و به زمانى بازمى‌گردد كه جعفرى بخش پرماجراى زندگى خود را پشت سر نهاده بود و افسوس ِ به تاراج رفتن حاصل مادى و معنوى كارش يعنى اميركبير و گنجينه ارزشمندش را مى‌خورد. اما واقعيت آشنايى فراتر از اين بود، زيرا با خواندن زندگينامه و خاطرات شگفت‌انگيز جعفرى، گويى سابقه آشنايى با او با عمر خودم برابر مى‌شود، و زمانى را مى‌بينم كه لابد با اميدى و آرزويى در ورودى مسجدشاه بساط مى‌زند و بعد از آن با اراده و پشتكار، بالاخانه كوچكى را به بزرگ‌ترين بنگاه نشر كشور و محفلى براى عرضه برجسته‌ترين آثار دانشمندان و نويسندگان ايران و جهان تبديل مى‌كند. نمى‌خواهم به آن سوابق بپردازم زيرا يقينآ دوستان ديگرى به عملكردها و خاطراتى در اين زمينه‌ها پرداخته‌اند. ترجيح مى‌دهم مطلبم را از زاويه آخرين بارى كه او را به‌ياد آوردم و بيان كردم بنويسم، يا بهتر است ماجرايش را روايت كنم!

چندى پيش، يعنى دقيقآ روز چهارشنبه 22 ارديبهشت براى بازديد از نمايشگاه كتاب 1395 ترجيح دادم با خط يك مترو از ايستگاه بهشتى عازم شهر آفتاب شوم. از ايستگاه هفت‌تير به پايين تدريجآ تغييراتى در تركيب جمعيت و شرايط قطار رخ داد. براى من كه فقط يك بار دو سال پيش تجربه سوارشدن به متروى تهران را داشتم جالب بود. ناگهان سروكله جوانى با كيفى روى دوشش پيدا شد. تعدادى خودكار مشكى و آبى و قرمز و سبز در دست داشت و با تأكيد بر ايرانى‌بودن آنها و نفرين بر كسانى كه جنس خارجى مى‌خرند هر چهارتا را دوهزار تومان عرضه مى‌كرد. در ايستگاه بعدى چند عرضه‌كننده ديگر افزوده شدند. نوجوانى با بارى بر پشت و يك كوله‌پشتى در دست فرياد مى‌زد: براى كوهنوردى، براى مدرسه، براى گردش، براى… در مغازه بيست تومان، اينجا ده تومان. چند ثانيه بعد جوان ديگرى آدامس براى بوى خوش دهان، خنك‌كننده نفس، كمك به هضم غذا هر بسته يك تومان و در دست ديگر چيزى ظاهرآ بين دمپايى و كفش صندل تابستانى ضربدرى عرضه مى‌كرد: با ده تومان هم دمپايى هم صندل! در ايستگاه بعدى چند عرضه‌كننده ديگر خودكار كره‌اى و نوعى ديگر چهارتا دو تومان و پنج‌تا دو تومان وارد شدند. با ضربه‌زدن نوك خودكار به كاغذ و تضمين اينكه خودكار كره‌اى مانند روان‌نويس مى‌نويسد و قطع ووصل و سكسكه در كارش نيست. بعد شخص ديگرى با كيسه‌اى بر پشت انواع پتو و روانداز و زيرانداز عرضه مى‌كرد كه ظاهرآ متقاضيان بيشترى هم داشت. در ايستگاه باقرآباد، قبل از كهريزك، كه قطارِ شهر آفتاب راهش جدا مى‌شد فروشندگان ناپديد شدند. ايستگاه شهر آفتاب و محيط طبيعى باغ و چمن و به‌اصطلاح عرصه پيك‌نيكى نمايشگاه با وجود جوان‌بودن درخت‌ها بهتر از آنى بود كه فكر مى‌كردم. مقابل خروجى ايستگاه كاروان‌هاى برقى براى انتقال مسافران تا سالن نمايشگاه، كه چندان دور هم نبود، صف كشيده بودند. راهنما خطاب به سيل مسافران، جوانان را تشويق مى‌كرد كه چند قدم را پياده بروند تا مبتلايان به بيمارى لاعلاج «سالماندى» (Salmandi) بتوانند از كاروان استفاده كنند. جوانان غيور چنان هجوم آوردند كه ناچار شدم به‌جاى آنان از لذت پياده‌روى بهره‌مند شوم. بساط نوشيدنى و فست‌فود و ساندويچ و بستنى و پفك‌نمكى هم پيش از رسيدن به سالن‌ها روبه‌راه بود. شايد به‌دليل نزديكى شهر آفتاب به بهشت‌زهرا به‌ياد رئيسى افتادم كه چند سال پيش محل نمايشگاه بين‌المللى خيابان سئول را به بهاى خيرات فروخته بود كه البته عملى نشد. به اين فكر افتادم كه با آن ديد كاسبكارانه در چمن زيباى ميان هردو رديف درخت در اين مكان خاص مى‌شد چند هزار قبر درجه‌يك بيست ميليون تومانى جور كرد!

سالن‌ها با سقف بلند و نور كافى و وسيع مانند سال‌هاى پيش غرفه‌بندى شده بودند. تعداد ناشران بسيار زياد و جمعيت هم برخلاف تصورى كه به‌دليل دورى محل داشتم بسيار زياد بود. بخش ناشران كودكان و نوجوانان و بخش بين‌المللى را كه مشتريان خاص خود دارند جدا كرده بودند. اى‌كاش گروه‌هاى ديگر را هم دست‌كم به سه بخش تقسيم مى‌كردند: كتاب‌هاى دينى و ارشادى، كتاب‌هاى علمى و دانشگاهى، و كتاب‌هاى ناشران عمومى ادبيات و داستان و شعر و انواع ژنريك آنها! تا وقت مراجعانى كه علاقه‌اى به بخش‌هاى ديگر ندارند گرفته نشود و تماشاگرانى با بى‌ميلى و تماشاكنان از مقابل بساط آنها نگذرند و جاى مشتريان واقعى آنها را نگيرند. برخى ناشران نامدار مانند هميشه غرفه‌هاى بزرگ‌تر و مراجعان بيشتر داشتن: نشر نيلوفر، نشر مركز، نشر ثالث، نشر علمى و فرهنگى، نشر مرواريد، نشر نويد شيراز،… و در ميان تخصصى‌ها نشر فرهنگ معاصر، كه معلوم مى‌شود هنوز، يعنى در جهان اينترنتى هم، فرهنگ‌هاى عمومى و تخصصى انگليسى و زبان‌هاى ديگر خواهان دارد. فكر مى‌كنم در آينده بايد پكيج‌هاى ديجيتال چندزبانه خودشان را عرضه كنند.

اما نكته‌اى كه توجه مرا بيشتر جلب كرد، و درودى به روان مرحوم عبدالرحيم جعفرى بنيانگذار نشر اميركبير فرستادم، استقبال كم‌نظيرى بود كه پس از سال‌ها از نشر اميركبير ديدم. نشرى كه سى‌وچند سال در حال ركود نسبى و گذران از محل فروش اموال و سرقفلى‌ها بود جانى گرفته بود. فروشندگان مشغول و مشتريان هجوم آورده بودند و با دست‌هاى پر بازمى‌گشتند. وقتى به غرفه رفتم روى تابلوهاى كاغذى سفيد به نام‌هاى آشناى قديمى بسيار برخوردم. از عناوين كتاب‌ها و نام نويسندگان گرفته تا مترجمانى كه اغلب از قيد زندگى رهيده‌اند. يادم آمد كه متصرفان پس از دراختيارگرفتن ]به مؤدبانه‌ترين لفظ [زمام امور اميركبير، ادعا كردند كه آن مؤسسه ناشر كتاب‌هاى غربى نامناسب از مترجمانى غالبآ «مورددار» بوده و ساليان سال به انتشار كتاب‌هاى «بى‌مورد» مشغول بوده است و گنجينه كتاب‌هاى مورددار را هم احتكار كردند. نه به صاحبان حق برگرداندند و نه خودشان تجديد چاپ كردند، تا از اميركبير جز اسكلتى باقى نماند!

اما اكنون، سى‌وپنج سال تجربه بازنده به آنها نشان داده است كه تخصص جعفرى در يافتن همان آثارِ نويسندگان و مترجمان «بامورد» و عرضه آثار آنها بوده است. ظاهرآ تحولاتى در جهات اعتدال و خصوصآ عقلانيت «با مديريت جديد» سوابق را از پستوها درآورده و غبارروبى و تجديد چاپ كرده‌اند. فراوان بود نام‌هاى ايرج پزشكزاد، نجف دريابندرى، ارنست همينگوى، جان اشتاين‌بك، كريم امامى، ژان پل سارتر، سيدحسينى و توكل،… و مردمى تشنه كه شتابان مى‌خريدند و در برابر صندوق واريز پول صف كشيده بودند. حضور روح و سايه عبدالرحيم جعفرى را در شهر آفتاب احساس مى‌كردم كه به آن جمعيت مشتاقِ خريداران محصولاتش لبخند مى‌زد و از نتيجه كار خودش راضى بود. با خود گفتم : «آقاتقى، روحت شاد.»

«اميركبير» فرزند شماست آقاى جعفرى!

جناب آقاى عبدالرحيم جعفرى، با سلام و ارادت فراوان، جمله ساده اما بس كوبنده شما را در اطلاعات 2 آذر ص. 3، ديدم: «انتشارات اميركبير من امروز شصت‌وچهار ساله شد.» جمله را ديدم. خواندم. و گريستم. با هر نوع ابراز احساسات ملودراماتيك و آه و افسوس و درد و دريغ كه متداول و عامه‌پسند است سخت مخالفم (اشاره به صفحه آخر روزنامه‌هاى رايج و يادداشت‌هاى اين روزها دارم.)

از حسرت نبود كه اشك شور به چشم آوردم. از عشق عميق 64ساله‌اى بود كه در اين جمله به ظاهر ساده ابراز كرده بوديد. دگرگون شدم. بله، بى‌ترديد انتشارات اميركبير از آنِ شماست. هميشه خواهد بود. سنگ روى سنگ گذاشتيد و از هيچ، با همان پشتكارى كه زبانزد خاص و عام است وزين‌ترين و بزرگ‌ترين انتشارات منطقه را ساختيد. كسى هست كه اهل كتاب و مطالعه باشد و نداند چه كرديد؟ جناب آقاى عبدالرحيم جعفرى، صد البته كه انتشارات اميركبير «مالِ» شماست. كسى هست كه باور ديگرى داشته باشد؟ خُب باشد! فرقى نمى‌كند. انتشارات اميركبير فرزند شماست. همين.

به‌نام آنكه جان را فكرت آموخت

خاصان حق هميشه بليّت كشيده‌اند
هم بيشتر عنايت و هم بيشتر عَنا

زنده‌ياد عبدالرحيم جعفرى را در منزلمان مكرر ديده بودم، بعد از درگذشت پدر، براى تجديد چاپ و عقد قرارداد فرهنگ فارسى مى‌آمدند. در قرارداد اولين چاپ فرهنگ ذكر شده بود كه در چاپ‌هاى بعد حق‌التأليف بيست درصد خواهد بود اما آقاى جعفرى خواستند كه به جهت اينكه در چاپ اول سود نكرده بودند، حق‌التأليف ده درصد باشد. مادرم كه مثل پدر به ايشان بسيار احترام مى‌گذاشتند، فورآ پذيرفتند.

از ابداعات و ابتكارات شادروان جعفرى، چاپ كتاب‌هاى زيبا و شكيل نظير شاهنامه فردوسى بود با تصاوير هنرمندانه و خط خوب و چاپ عالى. به‌خاطر دارم كه در ايام مختلف چندين نفر از فاميل و دوستان هنگام ازدواج اصرار داشتند كه قرآن چاپ اميركبير سر مراسم عقدشان باشد. قرآن ناياب بود و آنها از مادرم مى‌خواستند كه از طريق آقاى جعفرى قرآن را تهيه كند. آقاى جعفرى هم با عنايتشان به خانواده هربار ترتيب ارسال قرآن كريم را مى‌دادند.

يكى از توانايى‌هاى جناب جعفرى را در كتاب در جستجوى صبح نوشته مشاراليه، حاوى خاطرات ايشان مى‌بينيم. همان‌گونه كه در مجلس نودوهفتمين زادروز مرحوم جعفرى، توسط يكى از سخنرانان عنوان شد، در كتاب مذكور،
جناب جعفرى درباره بعضى از شخصيت‌ها، ازجمله استاد معين مطالبى نوشته است كه بسيار دقيق جزئيات شخصيتى ايشان را مطرح نموده است. مرحوم جعفرى مى‌نويسد: «دكتر معين در كار خود متبحر و علاقه‌مند و برخلاف بعضى از همكاران خود بى‌ادعا و متواضع بود و باز برخلاف بعضى از همكاران خود در سياست و بعضى امورى كه خارج از رشته تخصص و علاقه‌اش بود دخالت نمى‌كرد… او چون به‌كار خود اعتماد داشت در عين بى‌ادعايى به‌كار خود مغرور بود و حق هم داشت.»

استاد ايرج افشار نوشته‌اند: «… معين مى‌ديد كه دوستان هم‌سن و همكارش در پهنه سياست و اجتماع و احراز مقامات ادارى و كشورى به نام رسيده‌اند و در طلب نام بيشتر به هر در مى‌روند و آينده‌اى روشن‌تر را در افق‌هاى تاريك سياست و جامعه جست‌وجو مى‌كنند اما او دل بدان خوش كرده بود كه بخواند و بنويسد و آنچه تازه مى‌يابد بر برگه‌اى بپردازد، نوشته‌اى مفيد و بديع عرضه كند، نهال تشنه شوق و نامجويى را از آب نهاد خويش سرسبزى بدهد. چون به رنج و تعب و بى‌مدد و محبت، بدين تخت بلند برآمده بود با دوستان كه مى‌نشست يله مى‌داد و در «مبل» دراز مى‌شد و سنگين صحبت مى‌كرد. ناز بر فلك و فخر بر ستاره مى‌كرد… معين به شوق علم‌جويى زنده بود. حياتش آكنده بود بدين فضيلت.»

مى‌بينيد آنچه را استاد ايرج افشار دريافته بود، مرحوم جعفرى نيز دريافته و به‌سادگى نوشته است. شادروان جعفرى مى‌نويسد: «دكتر معين همتى والا داشت، بلندطبع و آزاده بود. تسلط و تبحرى عظيم در زبان و ادب و فرهنگ ايران داشت. به زبانهاى فرانسه، انگليسى، عربى كاملا آشنا بود. جنبه‌هاى معنوى كار خود را بر جنبه‌هاى مادى آن ترجيح مى‌داد. از نتيجه كار خويش احساس لذت و رضايت مى‌كرد. او انسانى به مفهوم واقعى در حد كمال بود. بى‌تكلف بود و معاشرت با او دلپذير و ثمربخش بود. مَثَل صحيح علم و دانش روزگار ما بود. زندگى و عمر خود را وقف تحقيق و لغت و ادبيات ايران كرده بود. همكاران و شاگردانش او را دوست داشتند و به او مهر مى‌ورزيدند.»

اين‌گونه شناخت از شخصيت‌هايى مثل دكتر محمد معين گونه‌اى ديگر از توانايى‌هاى آن بزرگمرد، جناب جعفرى را آشكار مى‌سازد. مرحوم جعفرى در سنين بالاى نودسالگى براى آموختن پيانو تلاش مى‌كرد و در فراگيرى زبان انگليسى مى‌كوشيد. انسانى با چنين روحيه و انرژى شگفت! و اما درباره فرهنگ معين كه چاپ اين كتاب هم از شاهكارهاى مرحوم جعفرى و مؤسسه انتشارات اميركبير بود؛ مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست حل اين نكته بدين فكر خطا نتوان كرد در شماره 109، آذرـدى 1394، ص 114 مجله بخارا مطالبى از خاطرات شادروان جعفرى درباره فرهنگ فارسى معين نقل شده. عنوان مطلب چنين است: «فرهنگى كه چهل سال است روزآمد نشده. فرهنگ معين از زبان عبدالرحيم جعفرى».

يادداشتى بر سخن مرحوم جعفرى نوشته شده كه نويسنده مشخص نيست. در يادداشت مذكور در مجله بخارا، آمده است: «اين فرهنگ كه همچنان و با همان وضعيت چهل سال قبل و بدون هيچ ويرايشى منتشر مى‌شود، براى بيست‌وپنجمين بار تجديد چاپ شده است… بسيارى از لغت‌هايى كه در چهل سال اخير به تناسب رشد تمدن و فرهنگ و اقتصاد و سياست و اجتماع به‌وجود آمده است در فرهنگ معين نيامده…»

و اما فرهنگ معين چگونه كتابى است؟ دكتر معين مى‌خواست لغات مشكلِ متون نظم و نثر كلاسيك را معنى كند و فرهنگى از اين لغات تأليف كند. هدف اصلى همين بود و تا آخر هم مهم‌ترين مسئله برايش همين بود و به‌طرز شگفت‌انگيزى موفق شد. اين مسئله را پدرم به من گفته بودند.

بنده متون نظم و نثر قديم را تدريس كرده‌ام. موارد بسيارى است كه وقتى به «معين» مراجعه مى‌كنيم، دقيقآ مفهومى كه لغت مورد نظر در بيت يا در نثر مورد مطالعه دارد، در فرهنگ ارائه شده و غالبآ همان بيت يا جمله يا عبارت به‌عنوان شاهد نقل شده! فرهيختگان و استادان متبحّر ادب فارسى اين را مى‌دانند. اما ديده‌ام كه بعضى از استادان در آثار خودشان، از قبيل شرح گزيده‌هاى متون نظم و نثر قديم، بدون مراجعه به «معين» و با اين تصور كه چون متن قديمى است پس لغت و مفهوم آن را در فرهنگ‌هاى قديمى مى‌توان يافت، به آن فرهنگ‌ها مراجعه كرده‌اند و مفهومى كه آن فرهنگ‌ها براى لغت مورد نظرشان داده‌اند و هيچ ربطى به متن مورد نظر نداشته، نقل كرده‌اند!

هدف اصلى مؤلف فرهنگ فارسى همين بود و سپاس خداى را كه موفق شد. اين‌چنين است كه فرهنگ معين چون ديگر فرهنگ‌ها رونويسى از فرهنگ‌هاى ديگر نيست و كشف و استنباط مؤلف است كه براى اولين بار مطرح شده است و اين‌چنين است كه آنها كه از «معين» مطلبى نقل مى‌كنند، بدون ذكر مأخذ، دستشان رو مى‌شود.

اما استاد معين خود در مقدمه فرهنگ نوشته است: پير لاروس مى‌گفت: «كتابى تأليف خواهم كرد كه در آن، هركس، به ترتيب الفبايى، همه معلوماتى را كه امروز مغز بشرى را غنى مى‌سازد، به‌دست آورد.»
نگارنده نيز ــ هرچند چنين شايستگى را در خود نمى‌بيند ــ با گام‌هاى آهسته به همان راه مى‌رود و اميد دارد كه توفيق يابد.» از اين رو با اينكه چنين كارى براى  فرهنگ مشروح پيش‌بينى شده بود، مؤلف تا جايى كه مى‌توانست مواد ديگرى ــ غير از واژه‌هاى متون نظم و نثر قديم را هم در فرهنگ متوسط نقل و شرح كرد. گويى مى‌دانست كه عمرش كفاف نمى‌كند كه فرهنگ‌هاى بزرگ‌تر و مفصل‌تر را منتشر كند.

با توجه به توضيح بالا متوجه مى‌شويم كه لااقل واژه‌هاى متون ادبيات قديم كه تعدادشان در «معين» بسيار زياد است، نيازى به روزآمدشدن ندارند. مفهوم اين لغات تغيير نمى‌كند مگر اينكه متخصصان ادبيات قديم به كشفيات جديدى نايل گردند. مسئله ديگر اينكه فرهنگ را استاد معين نوشته است و همه به دانش و احاطه دكتر معين به زبان و ادبيات فارسى، لغت‌شناسى و استنباط و ذوق ايشان اطمينان دارند. اگر به بهانه روزآمدكردن در فرهنگ دست ببريم ديگر فرهنگ معين نخواهد بود.

اينكه لاروس مرتب روزآمد مى‌شود از اين رو است كه پير لاروس مؤسس لغت‌نامه‌هاى لاروس فقط تا حرف «H» فرهنگ را آماده كرده بود كه درگذشت و بقيه را مؤسسه لاروس كار كرد. بقيه فرهنگ‌هاى خارجى و داخلى هم از ابتدا توسط مؤسساتى تدوين و تأليف مى‌شد و بعدها با تجديد نظر تجديد چاپ مى‌شد. البته مؤلف فرهنگ فارسى هم بر اين بود كه فرهنگ را با تجديد نظر، اصلاحات لازم و اضافه‌كردن لغات و تركيبات و شواهد و امثله تجديد چاپ كند.

به همين جهت چهار جلد از فرهنگ شامل سه جلد از لغات و يك جلد از اعلام را در يازده جلد با اضافه‌كردن كاغذ سفيد بين هر دو صفحه صحافى كرده بود و يادداشت نوشته بود. لغت، تركيب، شرح، شاهد و مثال به متن اضافه كرده بود. اغلاط چاپى را نيز تصحيح نموده بود. در تجديد چاپ‌هاى متعدد فرهنگ، با اينكه به طريق افست انجام مى‌شد و امكان اضافه‌كردن مطلب بسيار كم بود، تا جايى كه توانستم اغلاط چاپى اعم از اصلاحات مؤلف و يادداشت‌هاى خودم، همه را وارد كردم. تاريخ فوت شخصيت‌ها ــ در قسمت اعلام در متن يا حاشيه وارد شد. تغيير حكومت‌ها و تغيير پرچم كشورها ثبت شد. تغيير آمار جمعيت شهرهاى ايران چهار بار وارد فرهنگ شد. با مراجعه به مركز آمار ايران و دريافت آمار رسمى و كتبى، تغييرات را در فرهنگ ثبت كردم. بيشتر اين تغييرات زمانى كه مؤسسه اميركبير تحت رياست مرحوم جعفرى اداره مى‌شد، با همراهى و تسهيلات مؤسسه ممكن و مقدّر شد. بعد از آن هم اين كار مدت كوتاهى ادامه يافت اما هميشه بعد از چاپ فرهنگ مطلع مى‌شديم كه فرهنگ چاپ شده است، با اينكه طبق قرارداد، فقط براى يك چاپ به مؤسسه اختيار داده مى‌شد، اما بدون توجه به اين موضوع، بدون قرارداد فرهنگ را چاپ مى‌كردند و بعد از چاپ، قرارداد منعقد مى‌شد. پس ديگر براى من امكان واردكردن تغييرات لازم نبود. بنابراين چنين نيست كه «فرهنگ با همان وضعيت چهل سال قبل و بدون هيچ ويرايشى منتشر شده باشد.»

على‌رغم آنچه برخى مى‌انديشند، فرهنگ معين به همين صورت، يعنى همان صورت چهل سال پيش، امروز كارايى لازم را دارد و هنوز بهترين مرجع براى لغات متون نظم و نثر قديم و ديگر واژه‌ها، تركيب‌ها و اعلامى است كه در فرهنگ ثبت شده است. در دو جلد اعلام، قسمت آمار جمعيت‌ها و تقسيمات جغرافيايى نياز به تجديد نظر دارد. اعلام تاريخى، مكتب‌ها، آيين‌ها، نام كتاب‌ها، صور كواكب، اصطلاحات نجوم و ستاره‌شناسى نيازى به تغيير ندارند. اما آنچه نياز به تجديد نظر دارد به نسبت بقيه واژه‌ها بسيار كم است. مسلمآ بهتر است كه به فرهنگ معين دست نزنيم و واژه‌هاى جديد را در فرهنگ‌هاى ديگر بنويسيم. آنچه در فرهنگ معين نوشته شده را استاد معين نوشته است. آيا اگر بنده و يا ديگران كار كنند و به‌اصطلاح فرهنگ معين را روزآمد كنند، مى‌توانند به خوانندگان اطمينان دهند كه به همان دقت و دانش استاد معين كار شده و درست و كامل و دقيق است؟ چه لزومى دارد كه به اصالت فرهنگ خدشه وارد كنيم؟

قبل از چاپ فرهنگ فارسى، استاد معين برهان قاطع را كه در قرن يازدهم نوشته شده، تصحيح و چاپ كرد. اصلاحات، افزوده‌ها و ريشه‌هاى لغات، همه را در حاشيه نوشت و وارد متن نكرد. البته اگر استاد معين در قيد حيات بود و يك‌بار، فقط يك‌بار ديگر فرهنگ را تجديد چاپ مى‌كرد، به قول استاد دانشمند، همكار گرانقدر، دكتر سيروس شميسا، يك‌بار ديگر تحوّلى عظيم در فرهنگ‌نويسى و زبان و ادبيات فارسى رخ مى‌داد.

اگر استاد معين مى‌ماند حتمآ در روزآمدكردن فرهنگ مى‌كوشيد. ولى حالا بدون ايشان و آن ذهن خلّاق، بنده صلاح نمى‌داند كه به اصالت فرهنگ خدشه‌اى وارد شود و مشخص نباشد كه چه مطلبى را معين نوشته است و كدام مطلب را ديگران نوشته‌اند. توجه كنيد به لغتنامه دهخدا كه مرتب برخورد مى‌كنيم به عبارت «يادداشت به خط مؤلف». اين هم از امانت‌دارى دكتر معين و استاد شهيدى بود. فكر نمى‌كنم اين كار در فرهنگ معين عملى باشد. به‌نظر من لغتنامه را هم صحيح نيست كم وزياد كنيم و دست بزنيم، مگر اغلاط چاپى و موارد بسيار لازم.
مسلمآ فرهنگ كاربرد خود را از دست نمى‌دهد. هركس لغات چهل سال اخير را مى‌خواهد مى‌تواند به فرهنگ‌هاى امروزى مراجعه كند. گويا ناشر فرهنگ معين، مؤسسه انتشارات اميركبير هم تصور كرده كه فرهنگ معين ديگر كاربرد لازم را ندارد! زيرا مدتى است كه كتاب را چاپ نكرده. قيمت كتاب، بخصوص چاپ اول به بالاى يك ميليون تومان رسيده! مردم خودشان مى‌فهمند كه ارزش اين كتاب با گذشت زمان كم نمى‌شود. گمان مى‌كنم اگر مرحوم جعفرى در صدر مؤسسه اميركبير بود، مسلمآ اين استدلال را مى‌پذيرفت و به كتاب دست نمى‌زد مگر وارد كردن يادداشت‌هاى مؤلف. بايد با فرهنگ معين مثل نسخه خطى برخورد كرد يا نسخه چاپى قديمى كه بايد عينآ چاپ شود.

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبت آب حيوان مى‌رود هر دم ز اقلامم هنوز درباره ارتباط فرهنگ معين و اميركبير، مرحوم جعفرى در سخنرانى در مجلس بزرگداشت استاد معين در انجمن آثار و مفاخر فرهنگى گفت كه «اگر اميركبير نبود، فرهنگ معين هم نبود.» ايشان همچنين در خاطراتشان نوشته‌اند كه چاپ و انتشار فرهنگ معين، نام اميركبير و شخص ايشان را بلندآوازه‌تر ساخت و به ايشان براى ديگر خدمات انتشارتى‌شان نيرويى تازه بخشيد.

روندِ افتخارآميزِ ناشر

يكى از بنيان‌هاى ترويج دانش، نشر آثار مكتوب است. اين معنى از قديم‌الايام كه بازارهاى بزرگ ورّاقان و كتابفروشان در شهرهاى بزرگ ايران و جهان اسلام فعاليتى گسترده داشتند، شناخته شده بوده است. اختراع چاپ به‌زودى به بزرگ‌ترين عامل نشر علم تبديل شد و به‌تدريج ناشران بزرگى پديد آمدند كه در ترويج علم و ادب در قرون اخير نقش اساسى داشتند. انتشارات اميركبير همين نقش اساسى را در ايران ايفا كرد. شادروان «عبدالرحيم جعفرى» با تأسيس اين انتشارات كه به‌تدريج و با تدابير عالمانه او گسترش يافت، نوعى فرهنگ كتابخوانى در ايران پديد آورد و طبقات مختلف مردم را با كتاب مأنوس گردانيد. تيراژ و عنوان كتاب‌هايى كه جعفرى در انتشارات اميركبير به چاپ رسانيد، در عصر خود نه‌فقط در ايران كه يقينآ در خاورميانه بى‌نظير بوده است. نگاه تيزبين جعفرى و تدبير و تبحرش در ترويج كتابخوانى مخصوصآ از آنجا پيداست كه بسيارى از آثار منتشره توسط انتشارات اميركبير ده‌ها بار تجديد چاپ شده است و هنوز نيز همان آثار خواهان بسيار دارد. فى‌الجمله بايد گفت جعفرى و «اميركبير»، مقتداى بسيارى از ناشران درجه اول و معتبر امروز ايران به‌شمار مى‌روند. خدايش بيامرزد كه صنعت نشر در ايران را متحول كرد و ايرانيان را همچو دوران كهن با كتاب خوگر گردانيد.

براى نوشتن از «او»، كلام لكنت مى‌گيرد

نوشتن از عبدالرحيم جعفرى سخت است؛ آن‌قدر سخت كه به‌راحتى نمى‌توان قلم را توى دست گرفت و از او گفت، از «او» نوشت؛ كلام لكنت مى‌گيرد و كلمات از دستت مى‌گريزد. بگذريم…

انگار تقدير است كه بيمارستان ايرانمهر تهران، هرازچندگاهى، ناخواسته حامل خبرهاى تلخ شود: يكى كه براى درمان به دوراهى قلهك تهران مى‌رود و ديگر بازنمى‌گردد. اين‌بار هم قرعه به نام عبدالرحيم جعفرى بنيانگذار فرهيخته و فروتن انتشارات اميركبير افتاده بود كه مرگ باورنكردنى‌اش، در اين بيمارستان رقم بخورد و ايران، اين‌گونه يكى از فرزندان راستين خود را از دست بدهد. عبدالرحيم جعفرى تنها يك نام نبود، او نماد و نشانه يك راه بود؛ راهى كه نقشه عملياتى‌اش فرزانگى و فرهيختگى يك ملت بود و اميدى كه براى «آگاهى» داشت. به حرف شايد ساده به‌نظر برسد، اما اين تنها «حرف» است، در مقامِ «عمل»، ساده نيست از يك اتاق كوچك در طبقه دوم چاپخانه آفتاب در خيابان ناصرخسرو تهران كار نشر را شروع كنى و چند سال پس از آن، «اميركبير» را به يكى از بزرگ‌ترين و معتبرترين انتشارات نه در ايران كه در كل منطقه تبديل كنى؛ انتشاراتى بزرگ كه بخش زيادى از ميراث فكرى نسل پدران ما به همت او و كتاب‌هاى منتشرشده در انتشاراتش شكل گرفته است. مؤسسه‌اى كه فرآيند نشر در ايران را تكامل بخشيد و نشر را در ايران صنعتى و مدرن كرد. در دوران مديريت وى بر «اميركبير»، حدود دوهزار عنوان كتاب در زمينه‌هاى ادبيات، تاريخ، علوم اجتماعى، فلسفه و هنر از نويسندگان، فلاسفه، پژوهشگران، شاعران و مترجمين پيشرو از جمله بديع‌الزمان فروزانفر، محمد معين، ابراهيم پورداود، سعيد نفيسى، محمدتقى بهار، على دشتى، پرويز ناتل خانلرى، ذبيح‌اللّه صفا، مجتبى مينوى، رشيدياسمى، يحيى مهدوى، عبدالحسين زرين‌كوب، عباس زرياب خويى، احسان نراقى، سيد محمدعلى جمالزاده، بزرگ علوى، احمد آرام، ابراهيم يونسى، محمدجعفر محجوب، شجاع‌الدين شفا، مرتضى كيوان، ايرج افشار، محمد عباسى، مشفق همدانى، فريدون آدميت، سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى، محمود تفضلى، محمدابراهيم باستانى پاريزى، حسين مكى، اميرحسين آريان‌پور، سادات ناصرى، ذبيح‌اللّه منصورى، كريم كشاورز، منير جزنى، فروغ فرخزاد، غلامحسين ساعدى، صادق هدايت، محمد قاضى، هوشنگ ابتهاج، احمد شاملو، نادر نادرپور، رهى معيرى، حميد مصدق، فريدون كار، شاهرخ مسكوب، بهمن محصص، سيمين دانشور، جلال آل‌احمد، اسماعيل فصيح، بهمن فرزانه، مهدى سحابى، سياوش كسرايى، نصرت رحمانى، فريدون تنكابنى، سعيد سلطانپور، احمد محمود چاپ و منتشر شده است و اين نام‌ها تنها بخشى از نام‌هاى بى‌شمارى است كه از مسير اميركبير، افكار و آرا و انديشه‌هاى‌شان به جامعه ايرانى و نسل پدران ما معرفى شده است؛ نه‌فقط نسل پدران ما كه خيلى از كتابخوان‌هاى نسل ما هم به دليل اعتبارى كه اين انتشارات داشت، سعى مى‌كرد كتاب‌هاى چاپ قديم اميركبير را هرطور كه هست از لابه‌لاى كتاب‌هاى قديمى بيابد و آنها را به‌عنوان تأليفات و ترجمه‌هاى خوب و دست‌اول مطالعه كند. اين سنت ناشران خوب و حرفه‌اى است كه كتاب‌هاى‌شان دست به دست شده و تا سال‌ها به‌عنوان مرجع مورد استفاده پژوهشگران و محققان قرار بگيرد. سنتى كه البته اين روزها كمرنگ شده و كمتر نشانى را مى‌توان از آن گرفت. عبدالرحيم جعفرى و نقشى كه در صنعت نشر ايران ايفا كرد، بى‌شك هيچ‌گاه نه فراموش خواهد شد و نه از اذهان خواهد رفت.

نابغه نشر

صنعت نشر در ايران معاصر با نام «اميركبير» گره خورده است، بنگاهى كه عبدالرحيم جعفرى تأسيس كرد و بيش از سه دهه اداره آن را به عهده داشت. اين بنگاه نام شاخص‌ترين سياستمدار اصلاح‌طلب ايران معاصر را بر خود دارد. بساط محقرى كه در سال 1947 با فروش مشتى كتاب در جلوخان يكى از مساجد تهران پهن شد، در آستانه انقلاب اسلامى به بزرگترين مؤسسه انتشاراتى در خاورميانه مسلمان تبديل شده بود. 1961 عنوان كتاب منتشر ساخته بود كه برخى از بزرگترين آثار ايرانى و شاهكارهاى جهانى را از ادبيات و فرهنگ لغت گرفته تا فلسفه و كتابهاى خودآموز در برمى‌گرفت.

در ميانه دهه 1970 اميركبير اكثريت سهام يا مالكيت كامل سه مؤسسه انتشاراتى رقيب خود را كه بر روى هم 2200 عنوان كتاب منتشر كرده بودند خريدارى كرد. بدين ترتيب در سطح منطقه انتشار نزديك به 4000 عنوان كتاب در اختيار اميركبير قرار گرفت و حال آنكه در طول هزاره گذشته در كل جهان عرب ده هزار عنوان كتاب هم ترجمه نشده بود. در 1996، 280 ميليون عرب جهان فقط 1945 عنوان كتاب منتشر كرده بودند.

اميركبير نه تنها ثمره كارِ از جان و دل يك فرد بود بلكه سرگذشت مردى خودساخته را نيز در بطن خود داشت. ايثار سرسختانه جعفرى، عشق او به كتاب و چاپخانه و بوى مركب چاپ و حال و هواى فرهنگى چاپخانه، و اين واقعيت كه او به گفته خويش اميركبير را «بيش از زن و فرزندان خود» دوست داشت به موفقيتش انجاميد. فرجام غم‌انگيز زندگى پرفراز و نشيب او، يعنى مصادره كعبه آمالش باعث شد او عقلانيت خود و ارزش فداكاريهايش را زير سؤال ببرد. در خاطرات خويش كه تلخى آن به خوبى قابل درك است از خود مى‌پرسد كه آيا براى او و خانواده‌اش بهتر نمى‌بود اگر سرمايه خويش را به جاى فرهنگ و انديشه در ملك و پلاستيك به كار مى‌انداخت.

جدايى اجبارى او از مؤسسه‌اش او را به صرافت انتشارات خاطرات خويش انداخت. دو جلد منتشر شده از اين خاطرات، در جستجوى صبح، شهرت او را به عنوان داستان‌نويسى توانا با نثرى جذاب و دقيق تثبيت كرد. او از كينه و بغض ميان خود و رقباى عمده‌اش، خانواده علمى مى‌گويد. اين جنگ جنبه تأثرانگيز ديگرى هم داشت زيرا جعفرى با دخترى از خانواده علمى ازدواج كرده بود. آن دو هنگامى كه جعفرى در چاپخانه متعلق به اين خانواده كار مى‌كرد ازدواج كرده بودند. هنگامى كه جعفرى بنگاه خويش را به راه انداخت اين رابطه دوستانه جاى خود را به رقابتى ناجوانمردانه داد. در هر مرحله جديدى از زندگى جعفرى و رشد اميركبير، يكى از علميها سر راه قرار مى‌گرفت و عليه او توطئه و تبانى مى‌كرد.

اما اين روايت واقعى و جدّى با شرح گوشه‌هايى از زندگى بعضى از پانصد نويسنده و شاعر و پژوهشگر و مترجمى كه اميركبير آثار آنان را طى ساليان منتشر كرده بود، روح ديگرى به خود گرفته است. جزئيات آميخته به حرف و حديث زندگى آنها از خصلت‌هاى عجيب و غريب‌شان گرفته تا ميزان پيش‌پرداخت دريافتى‌شان چاشنى اين روايت است.

جعفرى كه متولد نوامبر 1919 (12 آبان 1298) در تهران است تنها فرزند مادرى دورمانده از شوهر بود. در زمانه‌اى كه از زنان توقعى جز اين نمى‌رفت كه سايه مردى بالاى سرشان باشد، مادر او بى‌اندازه مستقل بود. تنها پسر خود را با عرق جبين خويش بزرگ كرد؛ تنها ممر درآمد او نخ‌ريسى بود. سيزده ساله بود كه به اصرار مادرش به عقد «مرد شايسته» و مسلمان باخدايى درآمد كه سالها از او بزرگتر بود. اين مرد با آنكه فروشنده‌اى دوره‌گرد بود وعده تأمين و رفاه نسبى مى‌داد. اما آنها خبر نداشتند كه اين «مرد شايسته» در شهرى ديگر هم زن و بچه دارد. مادر و دختر زمانى به اين موضوع پى بردند كه نطفه عبدالرحيم بسته شده بود. جعفرى بچه‌اى «نحس و تخس و آتشپاره» بود و همين‌ها بر مشكلات مادر مى‌افزود.

پدر عبدالرحيم جعفرى اندك زمانى پس از تولد او ناپديد شد. خانواده در اتاقكى اجاره‌اى در يكى از محلات كارگرنشين تهران زندگى مى‌كرد. اما رأفت ناآشنايان سرنوشت خانواده را تغيير داد. زن و شوهرى از طبقه متوسط بر مادر جوان و فرزندش دل سوزاندند و آن دو را به خانه خود بردند. تا چند ماهى عبدالرحيم از رفاهى نسبى برخوردار بود. اسمش را در مدرسه نوشتند و او خود را فرزند اين خانواده جديد معرفى كرد؛ و وقتى كه نام واقعى‌اش فاش شد، معلمش او را دروغگو خواند و توبيخ و تنبيه كرد. اما عبدالرحيم از نام خانوادگيش متنفر بود. طبق قانون، در نبود پدر نه نام او را به بچه مى‌دادند و نه بچه مى‌توانست نام ديگرى بجز نام پدرش داشته باشد. بعد از عرضحالها و استشهادهايى مبنى بر اينكه پدر بى‌هيچ اثر و خبرى رفته و مجهول‌المكان است، موافقت مى‌شود كه نام خانوادگى مادر را به بچه بدهند. «استاد محمد جعفر» نامى غيرمعمول بود و همشاگرديها با اين نام سربه‌سرش مى‌گذاشتند. در سال 1971، پس از دوندگيهاى بسيار او موفق شد اين نام را به «جعفرى» تغيير دهد. اما در سراسر زندگيش ترجيح مى‌داد او را «آتقى» يا آقا تقى بنامند. جعفرى در توضيح علاقه‌اش به اين نام يادآور مى‌شود كه اميركبير هم دوست داشت تقى خطابش كنند.

در دوازده سالگى، بعد از آنكه در كلاس پنجم ابتدايى مدرسه را رها كرد، مجبور شد به امرار معاش بپردازد. مادر برايش كارى به عنوان پادويى چاپخانه پيدا كرد و او رفته‌رفته با كار ماشين چاپ آشنايى يافت و چند سالى بعد سركارگر چاپخانه شد. ساعات طولانى كار، خست و بدرفتارى كارفرمايان و بى‌قانونى حاكم بر چاپخانه‌ها يادآور آثار چارلز ديكنز است. جعفرى و ساير كارگران بايد با كشمكش و بگومگو مزد خود را مى‌گرفتند.

اما جعفرى سختكوش و منضبط بود و هدفى جز اين نداشت كه زندگى راحت‌ترى براى خود و مادرش ــقهرمان واقعى زندگى‌اش ــ فراهم آورد. تنها منبع و مايه آسايش او عزم پولادين مادر و غرور آميخته به جسارتش، انضباط خشك او و از خودگذشتگى‌هايى بود كه در حق پسرش مى‌كرد. به قرارى كه جعفرى نوشته است، حتى «وقتى كه به قصد كشت مرا كتك مى‌زد نمى‌دانم چه رمز و چه عشقى بود كه فراموش مى‌كردم و شب با هم آشتى مى‌كرديم.»

داستان پر آب چشم

در جستجوى صبح نام كتابى است در دو جلد قطور كه عبدالرحيم جعفرى، بنيانگذار انتشارات اميركبير كه پس از انقلاب مؤسسه او را غصب اسلامى نمودند و وى را به جرم خدمات گوناگون به فرهنگ و ادب كشور به زندان انداختند منتشر ساخته است. آنچه در پى مى‌آيد دو نامه‌اى است كه به او نوشتم:


دوست ارجمندم، 15 اوت 2004
دو جلد كتاب در جستجوى صبح تقريباً دو هفته پيش به دست من رسيد. چون مفصل بود و به 1224 صفحه بالغ مى‌شد گمان كردم كه با مشغله‌هاى فراوانى كه دامنگير من است به خواندن قسمت‌هايى از آن اكتفا خواهم كرد. مقدمه بسيار شيوا و صميمانه‌اى كه حاكى از حق‌شناسى شماست نسبت به همه كسانى كه در زحمات و افتخارات شما شريك بوده‌اند شوق مرا برانگيخت و خواندن كتاب را آغاز كردم. هر صفحه كه خواندم بر شگفتى‌ام افزوده شد.

شگفتى از اين رو كه انتظار نداشتم كتابى به اين صورت با اين نثر دلكش و آراسته و مطالبى گيرا و كششى كم‌مانند از قلم شما جارى شده باشد. شما را من هميشه به عنوان ناشرى مبتكر و فعال و باهمت و پردل مى‌شناختم كه از آغازى مختصر خود را در نتيجه كوشش و مجاهدت شخصى و حسن ذوق و ابداع به پايه
بزرگترين ناشر خصوصى ايران درآورده است. نوشته‌اى از شما نخوانده بودم تا بدانم كه شما با وجود كارهاى كمرشكن روزانه و اشتغالات سنگين كسب و كار و توسعه ضمنآ به كار خواندن و آموختن هم مى‌پرداخته‌ايد، و با آن‌كه تنگدستى مفرط و بى‌وسيلگى مادر نگذاشته بود كه شما حتى دبستان را به‌موقع تمام كنيد اثرى به وجود آورده‌ايد كه حكايت از اندوخته گرانى از دانش و انديشه و تأمل در احوال آدم و عالم دارد و از قريحه‌اى برخورداريد كه نثر فصيح و خوش‌آهنگ و پراحساس شما را برابر با آثار بهترين نثرنويسان زبان فارسى قرار مى‌دهد.
امروز جلد اول را با سرعتى كه گمان نمى‌بردم به پايان آوردم (چون فرصت من براى خواندن كتاب‌هاى ذوقى بى‌اندازه محدود است)، نخواستم تحسينى را كه در دل داشتم و تبريكى را كه بايد به شما مى‌گفتم تا پايان خواندن جلد دوم به تأخير بيندازم. اما تبريك به شما براى چنين كتابى كافى نيست. بايد گفت هزار آفرين بر اين قلم و بر اين همت. اين بهترين سرگذشت شخصى‌ست كه من در زبان فارسى خوانده‌ام، و به چندين صفت آراسته است.

نخست صداقت و صميميتى‌ست كه در سراسر كتاب به چشم مى‌خورد. شما از تشريح تهيدستى مزمن و فقر جانكاهى كه دامنگير مادر شما در همه دوران زندگى كوتاهش بوده و همچنين بى‌چيزى مفرطى كه سايه بر زندگى كودكى و آغاز جوانى شما انداخته بوده خوددارى نكرده‌ايد. مادر و مادربزرگ شما نمونه كامل طبقات محروم و ستمديده جامعه ما بوده‌اند. براى امرار معاش و پروردن پسرى كه پدرش زن و فرزند را بى‌خرجى رها كرده و بكلى آنها را بى‌خبر گذاشته هر روز تا نيمه‌شب يا ديرتر به كار طاقت‌فرساى «نخ واكنى» مى‌پردازند و سرانگشتان ترك‌خورده و مجروح خود را از تلاش بازنمى‌گيرند تا مگر بتوانند فردا قطعه نانى بر سر سفره بگذارند.

در ذكر جزئياتِ آنچه فقر مى‌آرد حتى از شرح ابتلاى به كچلى و درمان دردانگيز آن فروگذار نكرده‌ايد. رفتار خويشان و نزديكان خود و تنگ‌نظرى‌هاى آنها را بى‌كتمان ولى با قلمى خطاپوش تشريح كرده‌ايد. تصور نمى‌كنم كه كسى اين
كتاب را بخواند و از ستم و بيدادى كه در جامعه‌هايى مثل جامعه ايران در هفتاد هشتاد سال پيش بر خانواده‌هاى تهيدست و رنجور مى‌رفته است متأثر نشود و انديشه اصلاح اجتماعى در خاطر او جان نگيرد. شما با شرح ايام كودكى در كنار مادرتان همان كارى را كرده‌ايد كه هوگو و ديكنز در تشريح مسكنت و بى‌پناهى بينوايان جامعه خود كرده‌اند.

ديگر اعتمادى‌ست كه در بيان شما درباره خواندنى بودن جزئيات زندگى خودتان به چشم مى‌خورد و اعتماد درستى هم هست. شما در ضمن شرح زندگى خود بسيارى از مشاغل خود را از پادوى و كارگرى چاپخانه‌هاى سنگى و سپس چاپخانه‌هاى سربى و ورق واكنى و ورق‌گيرى و صحافى و دوره‌گردى براى فروش كتاب و بساط‌گردانى در مسجدشاه و بقالى و حكاكى به‌تفصيل بيان كرده‌ايد و اصول آنها را به‌دست داده‌ايد و اين براى كسانى كه زندگيشان مصادف دوران حيات شما بوده است بسيار خاطره‌انگيز است و براى كسانى كه آن دوره را نديده‌اند آموزنده.

سوم حافظه فوق‌العاده شما براى به ياد داشتن اسامى اشخاص و دكه‌ها و مغازه‌ها و نشانى آنها و سرگذشت كسانى‌ست كه در مسير زندگى شما قرار داشته‌اند و يا با شما همكار بوده‌اند. شرح مختصرى از زندگى چاپخانه‌داران و كتابفروشان و ناشران و نويسندگان و شاعران و نقاشان و گراورسازان و خوشنويسان و صحافانى كه شما با آنها آشنا شده‌ايد و يا در انتشارات شما دخيل بوده‌اند همه را در كتاب آورده‌ايد. و با توصيف چهره و قامت و رنگ صورت و لاغرى يا فربهى و ساير خصوصيات بدنى آنان و از همه مهمتر شيوه رفتار و شاخصه‌هاى اخلاقى آنها همه را در برابر چشم خواننده با قلمى شيرين و نكته‌سنج مجسم كرده‌ايد. در اين شرح‌حال‌ها آنچه از نظر خواننده پنهان نمى‌ماند يكى سعه صدر شماست و تأكيد صفات مثبت و خصال پسنديده افراد و اغماض از ناراستى‌ها و خودخواهى‌ها و خلف وعده‌ها، بى‌آن‌كه نقاط ضعف اين افراد بكلى ناديده گرفته شود. منتهى از اين نقاط ضعف به اشاره‌اى اكتفا كرده‌ايد و ميدان قلم را همه به وصف صفات پسنديده آنان سپرده‌ايد. تصويرى كه شما از اكبرآقا، ناشر بى‌سواد، ولى تيزهوش و كاركشته به دست مى‌دهيد درخور داستان‌نويس چهره‌پردازى ماهر است و بعضى از رمان‌نويسان نام‌آور را به ياد مى‌آورد. ماجراى تأليف و انتشار فرهنگ معين و توصيف شخصيت ممتاز مؤلف دانشمند آن داستانى دلكش و آموزنده است؛ و كيست كه از اين فرهنگ سودمند برخوردار شده باشد و ماجراى تأليف و انتشار آن را كه نمودار روحيه و شيوه عمل نويسنده و ناشر آن است با ولع ننوشد.

كمتر نويسنده و دانشمندى در دوران شصت هفتاد سال گذشته مى‌توان به ياد آورد كه شما شرحى درباره او و روابطش با «اميركبير» به قلم نياورده باشيد. از سيد حسن تقى‌زاده و ملك‌الشعراى بهار و سعيد نفيسى و بديع‌الزمان فروزانفر و على دشتى و مجتبى مينوى و لطفعلى صورتگر گرفته تا ذبيح‌الله صفا و پرويز خانلرى و يحيى مهدوى و محمد جعفر محجوب و ايرج افشار و اصغر مهدوى و عبدالحسين زرين‌كوب و شفيعى كدكنى و باستانى پاريزى و حسن صفارى و ابوالقاسم قربانى و سادات ناصرى و مظاهر مصفا و احمد آرام و عباس آريانپور و صدر بلاغى و محمد خزائلى و حسن عميد، و از شاعران و نويسندگان جمالزاده و صادق هدايت و سياوش كسرايى و فروغ فرخزاد و سيمين بهبهانى و هوشنگ ابتهاج و نصرت رحمانى و پژمان بختيارى و جلال آل‌احمد و سيمين دانشور و مهدى حميدى و فريدون توللى و بزرگ علوى و رسول پرويزى و ايرج دهقان و نصرت رحمانى و نظام وفا و اسماعيل شاهرودى، و از هنرمندان و خطاطان و فن‌آوران محمد بهرامى و جواد شريفى و محمد تجويدى و لانكامرر و زانيچ‌خواه و محمدعلى تبريزى و سورن گالوستيان و عبدالحسين نوشين، و از مترجمان حسينقلى مستعان و محمد قاضى و كريم امامى و نجف دريابندرى و ابراهيم يونسى و محمود تفضلى و جواد فاضل و شجاع‌الدين شفا و حسن شهباز و پرويز شهريارى و ذبيح‌الله منصورى و محمد لوعباسى و مهدى نراقى و اردشير نيكپور و حسن قائميان، و از ياران و نويسندگانى كه در يك مقوله تنها نمى‌گنجند مثل منوچهر و منير مهران و رحمت‌الله جزنى و معدل شيرازى و همايون صنعتى‌زاده و ابوالقاسم انجوى و از همكاران و دوستان صاحب هنر يا مددكار خود مهدى آذر يزدى و مهدى سهيلى و ابوالقاسم گلشن و فريدون كار و بسيارى ديگر همه در اثر شما طلوعى نو يافته‌اند. طبعاً كسان ديگرى هم هستند در جلد دوم كه من هنوز به آنها نرسيده‌ام.

چهارم حس حق‌شناسى و وفادارى شماست نسبت به تمام كسانى كه در زندگى به شما كمك كرده‌اند. از آقاى منتخب‌الملك و خانمش تا آقاى ابوالقاسم گلشن و ابوالقاسم اشرفى و بسيارى از كارگران و همكارانتان كه شما از همه به نيكى ياد كرده‌ايد و حق دوستى يا همكارى يا پشتيبانى آنان را ادا نموده‌ايد.

پنجم حق‌شناسى بى‌حد شماست نسبت به مادر ستمديده و زحمتكش و فداكارتان كه شما را با اجرت ناچيز «نخ واكنى» و با هزار مرارت به ثمر رساند و نمونه‌اى از نجابت و فداكارى و ديندارى در برابر چشم شماست. وصفى كه از احوال خود هنگام درگذشت او به دست داده‌ايد بسيار پرهيجان و گيرنده است و اشك به چشم هر خواننده‌اى كه عزيزى را از دست داده است مى‌آورد.

ششم روحيه مثبت و باگذشت شماست كه در سراسر اوراق كتاب به چشم مى‌خورد. كسى مانند شما كه با فقدان سرمايه كافى دست به اين همه اقدامات تازه زده و كارهاى عظيمى را پيش برده است طبعآ با دشوارى‌هاى بسيار مواجه مى‌شود و ممكن است تنها ته‌مزه تلخى از مردم روزگار در مذاق او باقى بماند و روح وى را تيره كند و كين كسانى را كه به نادرستى و نامردى خار در راه وى پاشيده و سدّ پيشرفت او شده‌اند به دل بگيرد، اما در كتاب شما انسان عمومآ به افراد نيكخواه و گشاده‌دست و وفادار و قول‌شناس و با همت و حق‌شناس برمى‌خورد. بى‌شك آسمان به اين صافى و خوش‌رنگى نيست، اما اين روحيه پرگذشت شماست كه براى نامردمى‌هايى كه از برخى خويشان و همكاران خود ديده‌ايد غالبآ توجيهى به دست مى‌دهيد و حيوان بى‌رحم وتنفرآورى چون صالحپور را نيز كمتر به شلاق سرزنش مى‌بنديد، و كسانى را كه شما را با وجود خدمات آشكارتان و تعهدتان به اسلام متهم ساختند و به زندان انداختند و غاصبانى را كه مؤسسه اميركبير را كه چشم‌وچراغ زندگى شما و به جان شما بسته بود از شما منتزع كردند و در تصرفخويش گرفتند و امتيازات كُتبى را كه به خون دل حاصل كرده بوديد به سرقت بردند شما غالباً فقط «آسان‌خواران» و «رنج‌نابردگان» مى‌خوانيد.

اما از همه مهمتر آن است كه كتاب شما درس كوشش و تلاش و مبارزه با مشكلات و ثبات و استقامت است. و راستى هم بهترين درس براى كسب اين‌گونه خصال در برابر چشم داشتن نمونه‌هايى از آنهاست. كتاب سرگذشت شما نه تنها نشان مى‌دهد كه اگر كسى صاحب بويه و همت بلند باشد و به كارش دل ببندد و از كوشش و تلاش مستمر تن نزند و به ياد بياورد كه مردان روزگار از همت بلند به جايى رسيده‌اند، همان‌طور موفق خواهد شد كه شما شديد. اين را بسيارى گفته‌اند، ولى كمتر كسى مثل شما آن را در قالب زندگى خود چنين زنده و مؤثر ممثّل كرده است.

بيدادى كه بر شما گذشته است هر كس ديگرى را مى‌شكست، اما در شما همتى و مقاومتى وجود داشته كه اگر يك راه مسدود شده شما طريق ديگرى يافته‌ايد و حال كه «اميركبير» به غدرِ غاصبان از كف شما بيرون رفته به آفرينش اين كتاب پرداخته‌ايد. اگر «اميركبير» به قرار سابق پيش مى‌رفت و به مشكلى برنمى‌خورد نمى‌دانم شما امكان پيدا مى‌كرديد كه اين شرح‌حال را بنويسيد؟ و اگر نمى‌نوشتيد و به جاى آن صدهاجلد كتاب ديگر منتشر مى‌كرديد آيا بايد خود را برنده مى‌شمرديد يا بازنده؟ بايد شاد باشيد كه تا زمانى كه روزگار يارى كرد در كار نشر كتاب و نوآورى‌هاى آن چنان موفق بوديد و توانستيد به فرهنگ اين سرزمين خدمتى بيش از حد انتظار انجام بدهيد و هنگامى كه روزگار دست از مساعدت برداشت و تدبير با تقدير برنيامد توانستيد اين سرگذشت را منتشر كنيد كه بهترين اثر شما و يكى از بهترين آثار معاصر زبان فارسى است.

من به نوبه خود ساعاتى را كه صرف خواندن اين كتاب كردم از ساعات خوش عمر خود مى‌شمارم. جلد دوم را تازه به دست گرفته‌ام و از آنچه درباره حماسه «شاهنامه اميركبير» در آغاز آن خوانده‌ام مى‌بينم كه ساعات خوش بيشترى در انتظار من است.

ارادتمند، احسان يارشاطر


دوست گراميم، 23 اوت 2004
پريشب جلد دوم در جستجوى صبح را به پايان بردم. متأسف شدم كه كتاب هنوز ناتمام است. انسان به خواندن آن معتاد مى‌شود، ولى خوشحال شدم كه وعده جلد سوم را داده‌ايد. شايد لازم نباشد كه از فوايد ادبى و اجتماعى و تاريخى اثر برجسته شما تفصيلى بنويسم. از همه گذشته سيرى‌ست در عالم شعر و ادب فارسى از راه آشنايى با نويسندگان و شاعرانى كه با «اميركبير» سروكار داشته‌اند و آثار آنان را شما منتشر كرده‌ايد. فهرست انتشارات شما كه يكى از پيوست‌هاى كتاب است نشان كوشش فوق‌العاده‌اى‌ست كه «اميركبير» از جمله براى آشنا كردن ايرانيان با افكار و آثار علمى و فلسفى و تاريخى و هنرى و ادبى دنياى نو به كار برده است. طبع 1961 جلد كتاب در همه رشته‌هاى علوم و معارف توسط كسى كه بى‌هيچ وسيله و سرمايه‌اى و تنها با پشتيبانى همت و سخت‌كوشى خود وارد اين ميدان شده واقعاً شگفت‌آور است. اگر شعور فرهنگى كافى وجود مى‌داشت مى‌بايد مجسمه شما را از زر مى‌ساختند، نه آن كه شما را گرفتار زندان كنند.

ماجراى مفصل كتاب‌هاى درسى و فراز و نشيب آن به راستى عبرت‌انگيز است و دشوار مى‌بينم كه كسى آن را شروع كند و با ولع تمام در يك نشست به آخر نرساند. هم از وجود افراد معتقد و خيرانديش و ثابت‌قدمى مثل محمد امين رياحى و احمد بى‌رشك و پرويز خانلرى در آن اثر است و هم از سودجويى و بى‌اعتقادى عده‌اى طماعِ كارشكن اثر دارد و هم نابه‌سامانى‌هاى فرهنگى و ادارى ايران را به بهترين وجهى مجسم مى‌سازد.

اما از آن گيراتر و عبرت‌آموزتر ماجراى شما و اسماعيل رائين است. داستانى‌ست پر آب چشم كه خشم عميق خواننده را از خبث طينت برخى افراد مثل رائين و وكيلش كمره‌اى، و از آن بدتر وضع دادگسترى ــو در حقيقت بى‌دادگسترى ــ را در ايران نشان مى‌دهد. در جذّابى و گيرايى كم از هيچ رمان پركششى ندارد. از خيلى جهات شباهت‌هايى به رمان The Fixer (اثر معروف Benard Malamud، 1966) برنده جايزه پوليتزر دارد كه داستان متهم ساختن و محكوم كردن كاسب بيگناهى‌ست. آنچه به شرح اتفاقات و حوادثى كه شما آورده‌ايد جنبه ادبى مى‌بخشد نه تنها نثر شيرين و شيواى شماست، بلكه هنرى‌ست كه در بيان احوال و عواطف شخصى و هيجان‌هاى درونى به خرج داده‌ايد، به طورى كه خواننده در هر قدم با احساسات شما، با بلندپروازى‌هاى شما، با شور و شوق شما و با خودخورى‌ها و تألمات و تأثرات شما همعنان مى‌شود، چنان‌كه تصور مى‌كند ماجراهايى كه اين عواطف را برانگيخته بر خود او گذشته است.

چقدر درست گفته‌ايد كه اگر اموال شما را گرفته‌اند و اگر مؤسسه‌اى را كه شما به خون دل پرورده بوديد گرفته‌اند و اگر انتشارات شما كه به زحمت فراهم كرده بوديد به دست ديگران افتاده يك چيز را نمى‌توانند از شما سلب كنند و آن خاطره غرورآفرين همه كتاب‌هايى‌ست كه به همت بلند شما منتشر شده و خاطره نويسندگانى كه كار شما را قدر شناخته و آثار خود را در اختيار شما قرار داده‌اند. اميدوارم سال‌هاى دراز ديگر با اين خاطره‌ها دمساز باشيد.