همّت اگر سلسلهجنبان شود
هنگامى كه خامه به دست گرفتم تا درباره شادروان عبدالرحيم جعفرى، «كارآفرين» بزرگ و پديدآورنده «مؤسسّه مطبوعاتى اميركبير» يادنامهيى بنويسم، بىدرنگ دريافتم كه درباره آن روانشاد، يا چيزى نمىدانم و يا آنچه مىدانم، براى كارى كه در پيش دارم، بسنده نيست. يادداشتهايم را زيرورو كردم، باز هم چيز بيشترى دستگيرم نشد. خواستم بروم با فرزند برومند او، آقاى محمدرضا جعفرى گفتگو كنم و «كارمايه»ام را از ايشان بگيرم ولى دلم به اين كار هم، بار نداد. در اين انديشه بودم كه ناگهان به يادم آمد سالها پيش، خودِ جعفرى بزرگ، دو جلد «خاطرات زندگى…» خودش را به نام در جستجوى صبح با يادداشتى مهرآميز برايم فرستاده است و بهترين كار خواهد بود كه هرچه مىخواهم، از زبان خودش بشنوم. در «آشفتهبازارِ» كتابخانهام كه گاه براى بازسازى خانه و گاه براى جابهجا كردن «خرت و پرت»هاى آن و از همه بدتر، تنگى جا و روى همانباشتگى كتابها، همه چيز بههمريخته و يا «تلانبار» شده است، سرانجام كتابهاى در جستجوى صبح را كه هر كدام آنها بيش از ششصد برگه است، يافتم و به خوانش و كاوش پرداختم. از همان برگههاى نخستين كتاب، دريافتم كه با سرگذشت يك مردِ «شگفتىانگيز» سروكار دارم.
روشن است كه در اينجا نمىخواهم كوتاهشده بيش از هزار برگه كتاب را بنويسم كه خود آن، صدها برگه خواهد شد و كسى يارايى خواندنش را نخواهد داشت. ولى بد نيست كه به گونه «مشتى از خروار» آنچه را ديدم و خواندم، بنويسم و بهگمانم همين يك مشت، داستان «خروار» را روشن خواهد گردانيد و اندكش هم براى خواننده خردمند، بسنده خواهد بود كه: «در خانه اگر كس است، يك حرف بس است»!
بارى، آن «عبدالرحيم جعفرى» كه من دربارهاش خواندم و شناختمش، به كوتاهسخن، اين بود: كودكى خردسال، دلخسته و پروبال شكسته، بىآنكه هرگز سايه پدر را بر سر خود ديده و يا مزه بوسه پدرانه را چشيده باشد، در 12 آبان ماه 1298 خورشيدى، پاى به جهان هستى نهاده و در ژرفترين گودال بىنوايى و درماندگى، زير بال مادرى افسرده و دلمرده و مادربزرگى فرسوده و پژمرده، در يك اتاقك كوچك «روتاقى» بالاى يك كاروانسراى كهنه و درهمريخته، زندگى مىگذراند آن هم «…كدام زندگى؟ نان و چاى و پنير و اگر خدا، يار باشد، هرازماهى، يك ديزى آبگوشت… ضيافت شاهانه…»! پدر، كه «ميرزا علىاكبر» نام داشته پيش از زادن او، دكه «سقطفروشى» كوچكى داشته و چون كاروبارش نگشته، دكهاش را واگذاشته و به هواى بهترشدن كاروبار، دست از يار و ديار كشيده و زن و فرزندش را رها كرده و به جايى رفته است كه نام و نشانى از او نيست! به سخن درستتر، پسرك نگونبخت مانند «بلم» كوچك و سرگردانى است بر پهنه درياى بىكران و بىآرام زندگى، كه همواره «كجومَج» مىشود و هردم، يك موج كوتاه مىتواند او را در كام خود فروكشد و ديگر هيچ! درآمد خانواده از چرخش يك «چرخ نخواكنى» فراهم مىگردد كه مادر و مادربزرگ، شب و روز، آن را مىچرخانند و كلافههاى نخ جوراببافى را كه از جوراببافان مىگيرند، با كمك همان چرخ، «دوكپيچى» مىكنند و آنها را به جوراببافِ كارفرما پس مىدهند و روزى ده ـ پانزده شاهى دريافت مىكنند و با آن، زندگى مستمندانهشان را مىگذرانند.
نام كودك به ياد جد پدرىاش «حاجميرزا عبدالرحيم كرمانى» كه روزگارى، كيابيايى داشته است، «عبدالرحيم» نهاده مىشود. سه، چهارساله است كه اداره «سجل احوال» برپا مىگردد و او ناگزير است كه براى گرفتن شناسنامه، به آن اداره برود. اگرچه نام پدر گمشدهاش «ميرزا علىاكبر» است ولى بايد نام خانوادگى هم داشته باشد. از اين رو، نام خانوادگى مادرش كه «استاد محمدجعفر» است، به او داده مىشود. گرفتن شناسنامه كارى است دشوار، زيرا كه بايد پدر كودك به اداره سجل احوال برود و براى فرزندش شناسنامه بگيرد ولى پدر عبدالرحيم كه رفته است و به او دسترسى نيست! سرانجام، با هر ترفندى كه شده، برايش شناسنامهاى گرفته مىشود و اينك «عبدالرحيم استاد محمدجعفر فرزند ميرزا علىاكبر» ناميده مىشود. مادر و مادربزرگ، همچنان «بىشكوه و شكايت، زندگى خود را قطره قطره در دوك مىريزند…» و او را «تغذيه مىكنند». از گردش روزگار، همسر مردى بزرگوار به نام «محمدتقى اسفنديارى» و ملقب به «منتخبالملك» با مادر عبدالرحيم آشنا مىشود و چون خود و شوهرش تنها زندگى مىكنند، مادر و پسر را به خانه خودشان مىبرد و آن دو، ديرگاهى «همدم» خانواده منتخبالملك مىشوند و از آنها مهرورزىهاى بسيار مىبينند. در اينجا، همسر منتخبالملك، چون گفتن نام عبدالرحيم را دشوار مىبيند، نام او را «تقى» مىگذارد و از اين روز، نام «تقى» جاى «عبدالرحيم» را مىگيرد و اين نام، تا واپسين روزگاران زندگى عبدالرحيم به روى او مىماند چنانكه دوستان و همكارانش نيز، همواره او را «تقى» مىنامند! ما هم از اين پس، او را «تقى» مىناميم! تقى، كه پيشتر به «مكتبخانه» رفته و چيزهايى آموخته است، اين بار راهى «دبستان» مىشود و تا كلاس چهارم درس مىخواند ولى ناگهان، منتخبالملك «كاردار» ايران در افغانستان مىشود و از ايران مىرود و تقى و مادرش كه پشتيبان خودشان را از دست دادهاند، به زندگى گذشته بازمىگردند و اتاقكى پانزدهمترى در خانهاى پنجاهمترى اجاره مىكنند و مادر، بار ديگر به چرخ نخواكنى روى مىآورد و «روز نو، روزى نو»!
تقى به دبستان مىرود و سال چهارم را مىگذراند ولى از سال پنجم كار درس را رها كرده به كارگرى چاپخانه مىپردازد. در اين روزگار هم، سال پنجم دبستان را به پايان مىرساند ولى در آزمون سال ششم «رد» مىشود. از اينجا، تقى، هرچندگاه به كارى تازه مىپردازد: كارگر چاپخانه؛ حروفچين؛ پاركابى اتوبوس؛ نامهرسان؛ پيشخدمت؛ بقال؛ كتابفروش بساطى؛ شاگرد كتابفروش…
اگر خواندن كتاب سرگذشت تقى را از همينجا رها كرده، آينده او را با برداشتهاى خودمان، پيشبينى كنيم، دست بالا، او يا كارگر چاپخانه است يا شاگرد اتوبوس و يا در شمار هزاران جوان بيكار و سرگردان ديگر، كه به هر درى مىزنند تا كارى بيابند و روزگار بگذرانند. اما نه! كتاب را نمىبنديم و زندگى تقى را پى مىگيريم تا آينده او را چنان كه هست، بررسى كرده باشيم. تقى كسى نيست كه «درجا بزند» و با «اندك»ها بسازد. او، بسان پرندهاى است كه تازه پروبال آراسته و هواى پريدن دارد تا پهنه آسمان زندگى را بشكافد و از گوشههاى تاريك و روشن آن بگذرد تا سرانجام به «سرچشمه خورشيد» تابان پيروزى برسد. حروفچينى در چاپخانهها و شاگردى در كتابفروشىها و كارهاى ديگرى از ايندست، او را خرسند نمىكند و در انديشه فردايى بهتر و سرفرازانهتر است.
او مىخواهد «بالا و بالاتر» بپرد، نمىخواهد تنها يك حروفچين يا كتابفروش ساده باشد، آنهم براى ديگران. مىخواهد خودش كتاب چاپ كند آن هم «چاپ آثار نو، بهشيوه نو» تا ديگران برايش كتاب بفروشند. با خود مىگويد: «مىخواهم به همه كتابفروشان، به همه مردم كشورم، نشان بدهم كه كتاب، فقط كتاب درسى و ”حسين كرد” و ”امير ارسلان” و ”فلك ناز” نيست. مىخواهم عرصههاى جديدى را درنوردم و قلههاى تازه را فتح كنم… كتابهاى نو، انديشههاى نو… مىخواهم». به ياد گفته آن سراينده بلندپرواز (گويا ابوشكور بلخى) مىافتم:
مهترى، گر به كام شير در است شو خطر كن ز كام شير بجوى
يا بزرگىّ و عزّ و نعمت و جاه يا چو مردانْت مرگ روياروى
و بىدرنگ، اين گفته «مهيار ديلمى» را به ياد مىآورم: اذا ما كنت فى امر مروم فلا تقنع بمادون النجوم
فطعم الموت فى امر حقير تطعم الموت فى امر عظيم (هرگاه آرزويى در دلت راه يافت، به كمتر از زير ستارگان آسمان خرسند مباش. همانا، مزه مرگ در رويدادى كوچك، مانند مزه مرگ است در رويدادى بزرگ).
تقىِ جوانسال (كه دوستان و همكارانش او را به همين نام صدا مىزنند) مىخواهد خطر كند، مىخواهد به جهان پير، و به مردم پيرامون خود، بگويد اگر كسى بخواهد بزرگ شود، مىشود و هيچكس نمىتواند او را از راهى كه در پيش گرفته است و دليرانه در راه رسيدن به آرمان دلش، گام مىزند، بازدارد زيرا «هممالرّجال، تقلعالجبال» (همت مردان، كوهها را از جا مىكند). چه خوب است در همينجا، يادى هم بشود از «ابوالقاسم لاهوتى كرمانشاهى» كه ديوان اشعار او را بنياد اميركبير چاپ كرده است:
گر چرخ به كام ما نگردد كارى بكنيم تا نگردد
گوييم به او، مطيع ما گرد يا مىگردد و يا نگردد
گر گشت، خوش است ور نه ما، دست، از او نكشيم تا نگردد
در پنجه اقتدار مردان نبود گرهى كه وا نگردد
سرانجام، به سال 1328 «يك اتاق تقريباً چهار در چهار، در طبقه دوم چاپخانه آفتاب… بدون تلفن، به ماهى سى تومان، در خيابان ناصرخسرو، روبهروى دراندرون» اجاره مىكند و با برگزيدن نام «اميركبير» (كه نام كوچك او هم «تقى» بود، تابلو بزرگى با نام «فروشگاه اميركبير» فراهم مىكند و آنرا بر پيشانى درگاه اتاق مىكوبد و «… اميركبير، حيات خود را آغاز…» مىكند. از اين روز، تقى ميوه شيرين درخت «بردبارى» را مىچيند و كامش را كه ساليان دراز، از شرنگ تيرهبختىها تلخ شده بود، شيرين مىكند. ولى هنوز راهى دراز در پيش دارد. خودش مىگويد: «در سال 1331 كه حدود سه سالى از تأسيس اميركبير مىگذشت و من هنوز در تنها فروشگاه مؤسسهام در خيابان ناصرخسرو، هم فروشنده و هم صندوقدار و حسابدار و هم مصحّح و غلطگير فرمها و هم رابط چاپخانه و كتابفروشى و هم طرف مذاكره با مؤلفان و مترجمان بودم، گهگاه، سرى به كتابفروشىهاى خيابان نادرى مىزدم كه كتابهاى خارجى مىفروختند… با تماشاى كتابها و نشريات خارجى، هم از نفاست چاپ و ظرافت صحافىشان لذت مىبردم و هم با مقايسه آن كتابها و مجلات با نشرياتى كه در ايران منتشر مىشد، مثل هر ايرانى غيرتمندى، دستخوش رنج و تأسف مىشدم و آرزو مىكردم روزى برسد كه ما هم بتوانيم آثار فكرى مؤلفان و نويسندگانمان را، به زيباترين صورت چاپ و منتشر كنيم.» بهراستى، او، مرد تنهايى است كه مىخواهد يكتنه، بار گرانى به سنگينى همه توانايىهاى فرهنگى مردم كشورش را، به دوش گيرد و از تپه و ماهورهاى كهنگى و فرسودگى بگذراند و شگفتىآور اين است كه به آرزويش هم مىرسد!
ديگر، هنگام بستن كتاب زندگىنامه عبدالرحيم يا تقى استاد محمدجعفر، فرارسيده، زيرا: «رهرو ما، اينك اندر منزل است» و آن كودك ستمكش و بىآينده و آن پرنده بىبالوپر ديروز، اكنون از لانه بدبختى و تيرهروزى پر كشيده است و با بال «همّت» خود، آهنگ رسيدن به ستيغ كوه پيروزى را دارد و نزديك است پرنده آبى خوشبختى را شكار كند.
چه خوش گفته است «ويكتور هوگو» نويسنده نامدار فرانسوى: «بدبختى، آزمايش بزرگ و مخوفى است كه افراد ضعيف، با رسوايى و فضيحت از آن بيرون مىآيند و مردان قوى و ثابتقدم، بهره و نتيجه عالى از آن مىبرند.
«هرگاه دست تقدير، مايل به ايجاد يك جانى شرير يا ساختن يك نيمهخدا گردد، چنين گودالى حفر مىكند و آدمى را، به درون آن مىافكند.»
«زندگى، بدبختى، جدايى، متروكبودن و تهىدستى، ميدانهاى نبردى هستند كه براى خود شجعانى دارند. اينان، پهلوانانى بىنام و نشانند كه احيانآ از پهلوانان عظيم و نامبردار، بزرگترند. يك عده از طبايع محكم و كمياب، بدينگونه آفريده شدهاند. بىنوايى، تقريبآ هميشه، نامادرى و گاه مادر است؛ فقر و محروميت، مادرى است كه طفلى مىآورد و آن طفل، بزرگى و اقتدار روح و هوش است؛ تنگدستى، دايه غرور و سرفرازى است؛ بدبختى، شير پاكيزه و سالمى براى شهامت و بلندهمّتى است»
(بينوايان ـ ترجمه حسينقلى مستعان).
اينك، سال 1358 است. بنگاه (مؤسسه) اميركبير، بر فراز همه بنگاههاى نشر كتاب در ايران و برخى كشورهاى بزرگ و كوچك پيرامون كشورمان، جاى گرفته است. داراى هفت فروشگاه و نزديك به دويست و پنجاه كارگر است و نزديك به دوهزار عنوان كتاب به چاپرسانيده است و پشتوانهاى گرانسنگ از نويسندگان و مترجمان و پژوهشگران دارد و كتابهايش را در چاپخانه بزرگى كه دارد، به چاپ مىرساند و اين سازمان گسترده و بىهمتا، هر روز به پيش مىتازد و «تقىِ» ديروز، امروز، يك «كارآفرين» سرشناس و پيشتاز بىمانند يا كممانند، در رشته كارى خودش شناخته مىشود و: «اين، هنوز از نتايج سحر است»!
در اين هنگام، ناگهان همه چيز به هم مىريزد و رشته همه آرزوهاى بزرگ و بىكرانه تقى از هم گسسته مىشود. اميدها به نااميدى مىگرايد و بنگاه اميركبير، پس از يك كشمكش دور و دراز، از چنگ تقى كه پديدآورنده و دارنده آن است، بيرون كشيده مىشود :
بلبلى خون دلى خورد و گلى حاصل كرد
باد غيرت به صدش خار، پريشاندل كرد
طوطيى را به هواى شكرى دل خوش بود
ناگهش سيل فنا، نقش امل، باطل كرد
«نخبهكشى»، «نخبهآزارى» و «نخبهرانى» در ديار ما پيشينهيى دور و دراز دارد و دستكم، از روزگار «انوشيروان» و «باغ مزدك» او، آغاز گرديده و هنوز كه هنوز است، دنباله دارد و دنباله هم خواهد داشت!
چه فرهادها، مرده در كوهها چه حلّاجها، رفته بر دارها!
يكى از بازىهاى شگفتىانگيز زمانه اين است كه نمىگذارد كسى از برآيند كار و تلاش خودش بهرمند شود و تا ديدهاند و ديدهايم، همواره «آسمان، كشتى ارباب هنر مىشكند» و هيچ «دانا» به مراد دل خود نمىرسد! سخن كوتاه! عبدالرحيم جعفرى يا همان تقى استاد محمد جعفر ديروز، «به يك گردش چرخ نيلوفرى» و به هنگامى كه پس از ساليان دراز رنج كشيدن و سختىها ديدن، از ژرفگاه «فقر» و ناكامى، خودش را بالا كشيده و از «هيچ و پوچ» بنگاه بسيار بزرگ و باشكوهى ساخته و همچنان كه بر ستيغ كوه پيروزى ايستاده و تابلو بنگاه «اميركبير» را بالاى سر گرفته بود تا همه آن را ببينند و آفرين بگويند و خود فريادى كه همه بشنوند از دل برآرد:
«همّت اگر سلسلهجنبان شود مور تواند كه سليمان شود»
ناگهان، زمين زير پايش فرو مىرود و خود، از «فرازِ» پيروزى و سرفرازى به «فرودِ» ناكامى و سرشكستگى مىغلتد و «نقطهاى بود و دگر، هيچ نبود»!
جعفرى، پسر «فلانالدوله» يا «بهمانالسلطنه» نبود، از پدرى سرمايهدار يا «ويژهخوار»ى نابكار، «دستمايه»يى فراهم نكرده بود. او فرزند «خلف» و راستين «فقر» بود و از پستان «بدبختى» و تيرهروزى، «شير پاكيزه و سالم» پايدارى و استوارى نوشيده و با پاى «اراده» و نگاه بلند، به «گذر و نظر» پرداخته و در كشاكش يك جنگ فرسايشى و توانسوز، «قلعه پيروزى» را گشوده بود و از ديده مروت و «داد»، سزاوار آنهمه آزار كه دربارهاش روا داشته شد نبود. او، يك مرد «خودساخته» و يك «كارآفرين» برجسته بود. گفتند از جعفرى گناهانى سرزده بود. گيريم كه چنين بود. كيست كه بگويد بهراستى گناهى نكرده و همه زندگىاش «پاك و پاكيزه» بوده است و به گفته «خيام» خردمند:
ناكرده گناه در جهان كيست بگو
آن كس كه گنه نكرد، چون زيست بگو؟
در جهانى كه همه پديدههايش «نسبى» است، «حقِ مطلق» با كيست و «ناحقِ مطلق» كجا است؟!
آيا آنان كه «طومارى» از گناهان را به پاى جعفرى نوشتند، همگىشان پاك و ناآلوده بودند و تنها «كافرِ» شهر، همين جعفرى بود؟! «عيسى مسيح» به مردمى كه آهنگ سنگسار كردن زنى گناهكار را داشتند، گفت : از شما مىخواهم نخستين سنگ را، كسى به سوى اين زن پرتاب كند كه خود گناهى نكرده باشد. دمى ديگر، همه سنگها، از مشت همه آن كسان به زمين افتاد و خودشان هم پراگنده شدند! و عيسى ماند و آن زن نگونبخت!
جا داشت از آنها كه جعفرى را بر «پاره پوست» گناهكاران نشانيده بودند، خواسته مىشد، بىگناهترينشان براى كيفر دادن او، پاى پيش بگذارد تا بهراستى دريافته مىشد آن بىگناهِ خوشبخت كيست؟ در آيين اسلام، بالاتر از «ارتداد» گناهى نيست كه آن هم درخور بخشايش است؛ آيا گناه جعفرى بزرگتر از ارتداد بود كه بخشودنى نبود؟
گفتند در آن روزها كه جعفرى به گناهان كرده و نكرده زير پيگرد بود، كشور، آشفته و بىسامان بود؛ آيا پس از آنكه كارها سامان گرفت، جاى آن نبود كه در كار جعفرى هم بازنگرى شود و سازمان و سامانى را كه خودش آفريده، پروريده و بلندآوازه گردانيده بود، با هر سازوكارى كه بايسته بود، به خودش مىسپردند كه در پيشبرد آن بكوشد و آن بنگاه بزرگ را، بزرگتر و كارآمدتر كند؟ رويدادهاى گذشته بهخوبى نشان داده است كه هرگاه يك سامانه كار و پيشه را از دست «كارآفرينِ» آن درآوردهاند، آن سامانه، پيشرفت كه نداشته است هيچ، چهبسا، كمكم روى به سستى و كاستى نهاده و سرانجام دستخوش نابسامانى و نابودى گرديده است. دلسوزانه نگاهى بيندازيم به سرگذشت بنگاههاى بزرگ اقتصادى كشورمان كه در نبود كارآفرينان آنها، چه به سرشان آمد و كارشان به كجا كشيده شد؟! اين سخن درست است، چون كارآفرين است كه دلش براى آفريدهاش مىسوزد و مىكوشد آن را از گزندها برهاند و پاسدارى كند ولى آنكه جاى كارآفرين را مىگيرد و سوار «اسب زينكرده» مىشود، پس از لختى سوارى، «خسته» و مانده مىگردد و بهزودى «نه از تاك» نشان مىماند و «نه از تاكنشان»! در «خبرنامه» فرهنگى ـ اجتماعى سازمان تبليغات اسلامى (شماره 50، آذرماه 1367) خواندم: «عبدالرحيم جعفرى، در تاريخ 15/2/1362 خطاب به رئيس دادگاههاى انقلاب اسلامى مركز، اعلام آمادگى مىكند كه در ازاى دريافت مؤسسه اميركبير، حاضر است پنجاه (50) ميليون تومان به اضافه سالى دو ميليون تومان، به يك مؤسسه فرهنگى اسلامى هبه كند…».
اگر اين سخنان درست است و عبدالرحيم جعفرى چنين پيشنهادى كرده بود، چه زيانى داشت كه آن رئيس دادگاههاى انقلاب اسلامى، راهى پيشبينانهتر و خردمندانهتر مىيافت و يكجورى با آن كارآفرين درمانده كه بىگمان، «اميركبير»ش را، همسنگ فرزندانش دوست مىداشت، كنار مىآمد و مىگذاشت خودش از آفريدهاش نگهدارى كند، كه اگر چنين مىشد، بىگمان «اميركبيرِ» امروز، بسى پيشرفتهتر، بزرگتر و براى فرهنگ كشور، مايه آبروى بيشتر مىبود ولى آيا اميركبير امروز، از آنچه در دست جعفرى بود، بهتر و پيشرفتهتر شده است؟ بايد ديد! بايد باور كنيم و بپذيريم كه از گرفتن بنياد اميركبير از دست جعفرى، او زيان نكرد، ما زيان كرديم كه او را بيش از سى سال «خانهنشين» گردانيديم و از تلاش دلسوزانه بازداشتيم و گذاشتيم در تنهايى و كوتاهدستى خودش بسوزد و بسازد و به سازمانى كه آفريده تلاش ساليان دراز خودش بود، از دور نگاه كند و آه بكشد و كارى از دستش برنيايد! من هرگز براين باور نيستم كه اگر كسى گناهى كرده است، بىكيفر بماند، ولى باور ندارم كه كيفر گناهانى كه به پاى جعفرى بسته شده بود، دور كردنش از بنگاه اميركبير بود كه جز زيان، برآيندى نداشت. به هر روى، اينك عبدالرحيم جعفرى، چشم از اين جهان پرفسون بسته و رفته و نيك و بدش را هم با خودش برده ولى «مردهريگ» او بر جاى مانده و «شناسنامه» مؤسسه مطبوعاتى اميركبير به نام او نوشته شده است و تا اين بنگاه برپا باشد، نام جعفرى هم بر پيشانيش جاودانه و برجا خواهد بود:
«گر مرد فنا شود به گيتى هرگز اثرش فنا نگردد»
روشن است كه «حديث نيك و بد ما، نوشته خواهد شد» و از چشم روزگار، هيچ ريز و درشتى از كارهاى ما، پنهان نخواهد ماند و درباره همه خوب و بدِ ما، داورى خواهد شد زيرا «زمانه، زرگر و نقاد هوشيارى…» است. بىگمان جعفرى هم از اين روند داورى زمانه بركنار نخواهد ماند. همين رويه، درباره دوستان و دشمنان جعفرى نيز روا و برجا خواهد بود و خوشبخت كسى كه از اين داورى و آزمون زمانه، سربلند و شادمان بِدر آيد.
«بارى، چو فسانه مىشوى اى بخرد
افسانه نيك شو، نه افسانه بد»
اى كاش روز و روزگارى پيش آيد كه گردانندگان و بزرگان اين ديار، خردمندتر و دورانديشتر و گشادهدلتر شوند و به كار و تلاش «كارآفرين»ها، بهاى بيشتر دهند و به آنان كه با هزاران خون دل خوردن و رنج بردن، كارى آفريده و به سفره گروهى از مردم نانى رسانيدهاند، با ديده مهربانانهتر بنگرند و اگر بارى از دوش آنها برنمىدارند، «سربار»ى برآن نيفزايند و نگذارند خوارمايه و بىارج شوند و به هنگام چشمبستن از جهان، نگران آفريدههاى خودشان باشند و نالان و نفرينكنان، جان به جانآفرين بسپارند. نوشته را با داستانى از گلستان سعدى بزرگ به پايان مىبرم:
يكى از ملوك خراسان، محمود سبكتكين را به خواب چنان ديد كه جمله وجود او، ريخته بود و خاك شده، مگر چشمان او، كه همچنان در چشمخانه مىگرديد و نظر همى كرد. ساير حكما، از تأويل آن فرو ماندند مگر درويشى كه به جاى آورد و گفت : هنوز نگران است كه مُلكش با دگران است.
زنده است نام فرّخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند.