شهريور 1324 بود كه شبى براى خريد كتاب به كتابفروشى اكبر آقا علمى در زير شمسالعماره رفته بودم؛ برخلاف هميشه آنجا را بسيار آشفته ديدم؛ شلوغ بازارى بود كه نگو. چند نفر از كارگران مشغول جابهجا كردن كتاب در قفسهها بودند؛ اكبرآقا هم سخت در تلاش و تكاپو بود. تا چشمش به من افتاد، گفت آتقى، با وزارت فرهنگ قرارداد بستم و امتياز فروش كتابهاى ابتدايى را گرفتم… يه چند روزى سرِ بساطت نرو و بيا اينجا به ما كمك كن!
وزارت فرهنگ با بودجه خود كتابهاى ابتدايى را در چاپخانه بانك ملى چاپ كرده و امتياز پخش و توزيع آنها را در مزايده به اكبرآقا واگذار كرده بود و طبق قرارداد، برنده مزايده بايد درآمد حاصله از فروش را بعد از برداشت سود خود به صندوق وزارتخانه واريز مىكرد. اكبرآقا در اين مزايده با آقا محمدعلى پدر همسرم شريك بود، و چون سواد خواندن و نوشتن نداشت احمد آقا، پسر آقا محمدعلى به نمايندگى از پدر در كتابفروشى او كار مىكرد و مسئول فروش نقدى به كتابفروشيهاى تهران و توزيع كتاب در شهرستانها و ميرزايى، يعنى حسابدارى بود. به اين ترتيب عملا همه كارهاى كتابفروشى اكبر آقا دست برادر و برادرزاده بود. و حالا آن شب كارگران مشغول جابهجا كردن كتاب در قفسهها بودند و كار آنقدر كُند پيش مىرفت كه من غيرتم قبول نكرد؛ بىاختيار كتم را درآوردم و با كمك يكى از كارگرها ظرف نيمساعت يك طرف كتابخانه را مرتب كرديم. اكبرآقا وقتى آنهمه شور و شوق و كاربُرى را ديد با سابقهاى كه از من در چاپخانه داشت بار ديگر تجديد مطلع كرد و پيشنهاد داد كه بيايم و با او همكارى كنم.
با اينكه مىدانستم اكبرآقا آدم بىسواد و بدزبانى است و كار كردن با او برايم مشكل است، چنان از بساط مسجد شاه زده شده بودم كه پيشنهادش را پذيرفتم، منتها با اين شرط كه حرمتم حفظ شود و او در كارم دخالتهاى بيجا نكند. اين مطالب را رك و راست و بىريا عنوان كردم.
اكبرآقا كه انتظار اين حرفها را از من نداشت قدرى ابرو درهم كشيد و فكرى كرد و گفت: «خاطرت جمع باشه، تو جاى پسر منى (حرفى كه هر وقت مجبور مىشد ادا مىكرد)، من مثل پدر تو را دوست دارم… سابقاً هم خودت مىديدى، به برادرم اعتماد نمىكردم ولى به تو اعتماد داشتم… حالا هم بيا با خودم كار كن… تو با اين بساط كردنت تو دالون مسجد شاه آبرو براى خانواده علمى نگذاشتى… برو كارهات رو رديف كن، فردا بيا…»
براى جولان استعداد و جلوه نيروى كارم ميدانى پيدا شده بود كه مىتوانستم در آن بدرخشم و نشان دهم كه كيستم و چه كارها مىتوانم بكنم… رفتم… كتابهايم را به چند نفر از همكاران، از جمله شركاى بقالى يعنى كتابفروشى شمس و ديگر كتابفروشها فروختم و بعد از تسويه حساب با دربان مسجد كارم را در كتابفروشى اكبر آقا آغاز كردم.
وزارت فرهنگ ضمن آگهیهاى متعدد اعلام كرده بود كه محل فروش و توزيع كتابهاى درسى ابتدايى كتابفروشى علىاكبر علمى در ناصرخسرو است و مردم و دانشآموزان مىتوانند براى خريد كتابهاى ابتدايى به آن كتابفروشى مراجعه نمايند. آن سالها مثل امروز موسسه پخشى براى كتاب وجود نداشت؛ كتابهاى غيردرسى خريدار زيادى نداشت كه موسسه پخشى بهوجود بيايد و ناشران خودشان كتابهاى چاپشده را به شهرستانها و براى كتابفروشانى كه آشنا بودند مىفرستادند.
مردم، دانشآموز و كتابفروش و نوشت افزارفروش، تهرانى و شهرستانى، از تمام نقاط به كتابفروشى اكبرآقا هجوم آورده بودند؛ قيامتى بود كه نپرس. اكبرآقا بود و چند كارگر و برادرزادهاش احمد، كه همهكاره او بود، و حالا من هم به جمع آنان پيوسته بودم. كتابفروشهاى شهرستانى مرتب تلگراف مىزدند و پول و حواله بانكى مىفرستادند و يا خودشان براى سفارش و خريد كتاب به تهران مىآمدند. روزى چندصد بسته كتاب با پست به شهرستانهاى مختلف مىفرستاديم؛ طبق مقررات پست، بستههاى پستى نبايد بيش از دو كيلو وزن مىداشت. سفارشات سنگين را در صندوقهاى تخممرغى كه از بازار دروازه مىخريديم مىچيديم و بهوسيله گاراژها مىفرستاديم.
كار بستهبندى كتابها براى پست از سرشب تا نزديكیهاى صبح طول مىكشيد؛ روزها فرصت سر خاراندن نداشتيم، ازدحام براى خريد كتاب به اندازهاى بود كه حتى نمىتوانستيم مبالغ فروش نقدى را در دفاتر ثبت كنيم؛ پول كتابها را از مردم مىگرفتيم و بدون ثبت در دفتر به صندوق مىريختيم. گاه هجوم خريداران به اندازهاى بود كه در پيادهروِ جلو و مقابل دكان، ديگر جا براى رفت و آمد نبود؛ دعوا و زد و خورد به جاى خود، مردم براى خريد كتاب سر و دست مىشكستند.
پس از اينكه موجودى كتابهاى خريدارىشده در مزايده به اتمام رسيد اكبر آقا اجازه گرفت كه طبق قراردادى كتابها را از روى نسخه اصلى كه وزارت فرهنگ در اختيارش گذاشته بود كليشه كرده و مطابق تيراژ معين چاپ و منتشر كند.
اكبرآقا هنوز چاپخانه نداشت. چاپخانه پدرى در سهمالارث برادرش محمدحسن علمى قرار گرفته بود. به محض اتمام موجودى هر كتاب، به چاپخانهها سفارش چاپ مجدد مىداد، و هنوز جلد كتاب در صحافى خشك نشده بود كه به كتابفروشى مىفرستادند، و ما با اينهمه نمىرسيديم كه كتاب را چنان كه بايد بموقع به دست مشترى بدهيم.
در اين گيرودار آقا محمدعلى هم براى اكبرآقا مشكلى شده بود: پياپى صورت مىفرستاد، كتاب براى شهرستانها مىبرد و پول نمىداد. اكبرآقا هم كه اعتمادى به برادر نداشت و احتمال مىداد كه او در بازپس دادن پول كتابها بدحسابى كند پيغام فرستاد كه: برادر، برادرى بهجاى خود، بزغاله يكى هفتصنّار، پول كتابهايى را كه تا حالا بردهاى بده، بعد كتاب ببر. و به احمدآقا دستور داد كه ديگر به پدرش كتاب ندهد الّا با پول نقد.
و اما آقا محمدعلى كه مىدانست اگر پسرش احمدآقا را از دستگاه برادر كنار بكشد دست برادر در پوست گردو مىماند و مجبور خواهد شد براى گذشتن امور دكانش سر خم كند، همين كار را هم كرد؛ به پسرش كه تمام حساب و كتاب و امور دفترى دكان عمو و رسيدگى به حساب و كتاب كتابفروشان تهران و شهرستانها و بانكها دست او بود دستور داد ديگر به دستگاه عمو نرود، آن هم چه وقت؟ در بحبوحه كار و جنجال فروش كتاب!