يك اتاق تقريباً چهار در چهار در طبقه دوم چاپخانه آفتاب اجاره كردم، بدون تلفن، به ماهى سى تومان، در خيابان ناصرخسرو، روبروى در اندرون، از آقاى حاج مرتضى حيدرى مدير مهربان و با محبت چاپخانه كه مرا مىشناخت. تابلوى مؤسسه را به آقاى يوسفى سفارش دادم كه در آن زمان به نقاشى و خطاطى اين نوع تابلوها معروف بود و در كارگاهش در يكى از پاساژهاى خيابان لالهزار يك تابلو به طول دو متر و عرض يك متر برايم ساخت: سرِ شيرى در حال غرش و كتابى در زير آن. تابلو را روى سقف چاپخانه مشرف به خيابان ناصرخسرو نصب كردم. «اميركبير» حيات خود را آغاز كرده بود.
در اولين قدم به سراغ كسانى رفتم كه دلم مىخواست نامشان را در كنار نام اميركبير ببينم و مايه مباهاتم باشند: آقاى حسن صفارى استاد نامآور رياضى… خانم منير مهران، شيرزنى كه با پشتكار و شور و حرارتى تحسينانگيز باشگاه ورزشى شوهر نامآورش را اداره مىكرد… روشنفكرانى كه مقالاتشان در روزنامهها مرا به هيجان مىآورد و فعاليتهاى فرهنگى و هنرىشان نقل مجالس و محافل روشنفكرى بود… جلال آل احمد، عبدالحسين نوشين، مرتضى كيوان… عبدالحسين زرينكوب … كافى بود از كار يك نفر تعريفى بشنوم، آنوقت جويا مىشدم كه آيا او كتابى دارد يا نه، و به سراغش مىرفتم…
اولين كتابها را براى حروفچينى به چاپخانه سپردم… با روابط حسنهاى كه طى دوران كار براى اكبرآقا با آنان به هم زده بودم، همگى با روى باز از من استقبال كردند. كتابهاى اميركبير بايد غلط چاپى نداشته باشد… بايد روى بهترين كاغذ چاپ شود… بايد بهترين طرح روى جلد و بهترين چاپ و صحافى را داشته باشد… بايد…
براى آنكه كتابها بىغلط باشد كار تصحيح حروفچينى را خودم بهعهده گرفتم؛ چاپخانهها هشت صفحه، هشت صفحه حروفچينى مىكردند و من صفحات حروفچينىشده را به خانه مىبردم و شبها با همسرم غلطگيرى مىكرديم. من صفحات حروفچينىشده را به صداى بلند مىخواندم و او سرِ خبر را مىگرفت، يعنى صفحات دستنويس را با نگاه دنبال مىكرد و هر جا به غلط يا جاافتادگى برمىخورد، به من تذكر مىداد….
حدود يك ماهى گذشت و دو كتاب از چاپ خارج شد، هر كدام در هزار و پانصد نسخه: فن ورزش ترجمه خانم منير مهران، انرژى اتمى ترجمه آقاى حسن صفارى. آه كه چقدر زيبا هستند!… اين كتابها را من چاپ كردهام! حالا من براى خودم كسى هستم… ناشرم… مىخواهم به همه كتابفروشان، به همه مردم كشورم نشان بدهم كه كتاب فقط كتاب درسى و حسين كرد و امير ارسلان و فلكناز نيست، مىخواهم عرصههاى جديدى را درنوردم و قلههاى تازهترى را فتح كنم… كتابهاى نو، انديشههاى نو… مىخواهم… اما! واى! چرا انرژى اتمى چند ميليمتر بزرگتر از فن ورزش شده! اندازهاش مطابق دستور من نيست. قرار بود تمام اين كتابها از نظر قطع يك اندازه باشد، يعنى اگر ده عنوان از كتابهاى اين مجموعه را پهلوى هم در قفسه بچينيم يك ميليمتر كوتاه و بلند نباشد. چنان از صحافى كتاب ناراحت شدم كه بدو بدو از مقابل در اندرون خودم را به اواسط لالهزار كوچه مجمر كه محل صحافى مهرآيين بود رساندم و بهسرعت از پلهها بالا رفتم و همين كه به دفتر آقاى ابريشمى مدير صحافى رسيدم، چه سر و صدايى راه انداختم… بيچاره آقاى ابريشمى همينطور هاج و واج مرا نگاه مىكرد. من داد مىزدم و پرخاش مىكردم و مىلرزيدم و او كه ناراحتى و وسواس مرا مىدانست و فهميده بود كه من چقدر حساسيت دارم و دقيق هستم همينطور بر بر مرا نگاه مىكرد.
صحافى مهرآيين قبلا با نام مهرگى متعلق به آقاى غلامعلى مهرگى بود كه از تركيه به تهران آمده بود و وسايل صحافى و طلاكوبى سرىكارى روى گالينگور را او ابداع كرده بود. واقعآ مرد باسليقهاى بود. كتابهايى كه صحافى طلاكوب مىكرد بسيار زيبا و موردپسند بود. آقاى مهرگى پس از ساليان دراز با آقاى حسين ابريشمى كه از كاركنان او و مرد نجيبى بود شريك شد و پس از درگذشت او آقاى ابريشمى سهم او را از خانوادهاش خريدارى كرده بود و با نام مهرآيين در اين موقع مستقلا صحافى را اداره مىكرد. بعدها هر وقت آقاى ابريشمى را مىديدم از جريان آن روز معذرتخواهى مىكردم ولى او با حسننيتى كه داشت مىگفت من مىفهميدم كه تو عاشق كارت هستى، اين بود كه در مقابل دادوبيدادت سكوت كردم.
به هر تقدير، نامههايى حاكى از تشكر براى منيرخانم و آقاى صفارى نوشتم و چك حقالتأليفشان را هم با نمونهاى از كتابها برايشان بردم؛ شادى و شوق آنان را فراموش نمىكنم. تا آنوقت كمتر سابقه داشت كه مؤلف يا مترجمى از ناشر حقالتأليف بگيرد؛ مؤلفان كتابشان را يا به سرمايه خودشان چاپ مىكردند، يا اينكه چند جلدى از آن را بابت حقالتأليف مىگرفتند. و حالا براى اولينبار ناشرى پيدا شده بود كه بلافاصله پس از چاپ كتاب حقالتأليف آن را مىپرداخت.
همان شب آن كتابها را به خانه بردم و به همسرم نشان دادم: صديق خانوم، دستپخت شوهرت را ببين… ما حالا صاحب دو بچه ديگر شدهايم… شوهرت حالا به سلامتى ناشر شده… تا حالا ديده بودى كتابهايى به اين زيبايى و قشنگى چاپ شده باشد؟ اين كتابهاى تازه در قالب و هيأت نو تمام خستگىام را مىگرفت و تلخيهاى زندگى را به كامم شيرين مىكرد؛ با آنكه فروش زيادى نداشت، اما نورى بود كه پيش پايم را روشن مىساخت و افق ديدم را از زمان حال دور مىكرد و به آينده راه مىنمود.