آشنایی با مهدی سهیلی

  • خانه
  • /
  • آشنایی با مهدی سهیلی

از اين دوران بساطى خاطرات زيادى دارم، با وقايع رنگارنگ و متنوع. يادم هست روزى پاى بساط نشسته بودم كه دو نفر آمدند، هردو بلندبالا، يكى مسن و ديگرى جوان. سلامى كردند و احوالى پرسيدند. مرد سالخورده پرسيد شما مثل اينكه تازه اينجا آمده‌ايد؟ گفتم بله. طبعاً گفت‌وگو دنباله پيدا كرد و خودمان را به هم معرفى كرديم و باب آشنايى باز شد. گفتند كه با همسر دوم آقا محمدعلى علمى خويشاوندى دارند. معلوم شد مرد مسن شيخ محمدتقى معرفت صاحب كتابفروشى معرفت شيراز و مرد جوان پسر اوست، حسن معرفت، كه سه چهار سالى از من كوچكتر بود. يكى از كارهاى مهم شيخ محمدتقى مسافرت به هند و مبادله و خريد و فروش كتاب‌هاى فارسى از تهران به هند و برعكس بود. آن سال‌ها كتاب‌هاى فارسى چاپ بمبئى معروف بود و در تهران بازار خوبى داشت. پدر و پسر شروع كردند به برانداز كردن كتاب‌هاى بساط و پرسيدن از حال و وضع كارم، كه چند وقت است بساط دارم، اوضاع فروش چگونه است و از اين قبيل. قدرى صحبت كردند و رفتند. بعد از آن هر از گاهى شيخ محمدتقى پيدايش مى‌شد. و در اين ديدارها ناگزير گله‌هايى هم عنوان مى‌شد. يك روز حرف جالبى زد: «آتقى، اگر مى‌خواهى در زندگى ترقى كنى فقط و فقط به خدا توكل كن و به نيروى تلاش و زحمت خودت متكى باش. توى اين دنيا و دوران وانفسا كسى به فكر كسى نيست. تو بايد خودت دستهات را ستون زانوهات كنى و فقط بگى يا على! بقيه را فكر كنى كه اصلاً نيستند، وجود ندارند!»

حرف‌هاى شيخ محمدتقى به دلم نشست، تكان روحى شديدى خوردم، قوّت قلب گرفتم… احساس كردم كه يأس و درماندگى رنگ باخته است. خلاصه، حرف‌هايش تأثير عجيبى در من كرد، طورى كه هميشه پيش خودم تكرار مى‌كردم: دوست عزيز، تو بايد بدانى كه در اين دنيا و روزگار وانفسا هيچ كسى را ندارى، خودت هستى و خودت، خودتى كه بايد جُلت را از آب بكشى! اول توكل به خدا، بعد تكيه به خودت… فقط به خودت! ندارى ننگ نيست، بيكارى و كاهلى ننگ است، گردن كج كردن پيش نامرد ننگ است؛ تو زحمتت را بكش، حالا ثروتمند هم نشدى نشدى… بايد دل داشته باشى… بى‌ترس از شكست، بى‌ترس از افتادن و طعنه و ريشخند ديگران. ديگران كيستند؟ ديگران امثال همين حاج‌آقاها و همپالكيهاشان هستند. برو، به اميد حق. از قديم و نديم هم گفته‌اند از تو حركت از خدا بركت، حالاگيرم بركت خدا قدرى هم دير شد، تو كارت را بكن! و از اين حرفها و از اين فكرها.

در جنب كار بساط، با مختصر سرمايه‌اى كه داشتم گاهى تعدادى كتاب هم يكجا مى‌خريدم؛ يك نفر مى‌آمد كه، من تعدادى كتاب در خانه دارم و مى‌خواهم بفروشم؛ من براى ديدن كتابها به خانه‌اش مى‌رفتم، كتاب‌ها را قيمت مى‌زدم، اگر بر سر قيمت توافق مى‌شد مى‌خريدم. روزى جوانى بيست، بيست و يك ساله، نسبتاً چاق با قامتى ميانه، به سراغم آمد كه تعدادى كتاب دارد و اگر مى‌خواهم به خانه‌اش بروم و كتابها را ببينم. در اينگونه مواقع بساط را به اذان‌گوى مسجد و يا همسايه‌ام اصغر نايبى حكاك مى‌سپردم و مى‌رفتم.

به اتفاق رفتيم به خانه‌اش، در بازارچه سعادت، كنار خيابان اسمال بزاز. كتاب‌ها را ديدم، هفده هجده تومان، يا چيزى در اين حدود قيمت زدم، و خريدم. جوانى بود بسيار شاد و بذله‌گو، آنى از شوخى كردن و بذله گفتن بازنمى‌ايستاد. خيلى از او خوشم آمد؛ دلم مى‌خواست باز او را ببينم. مدتى نگذشته بود كه باز پيدايش شد و از كتاب‌هايى كه به من فروخته بود سوالاتى كرد. آن‌وقت هيچ نمى‌دانستم كه اين آشنايى موجب دوستى و مودّتى مى‌شود كه سال‌هاى سال دوام خواهد داشت. جوان هر از گاه هنگام عبور از جلوخان مسجد شاه مى‌آمد كنار بساط، خوش و بشى مى‌كرديم و به اقتضاى موقع شوخيى مى‌كرد و بذله‌اى مى‌گفت و مى‌رفت… و باز مى‌آمد، و سرانجام دوستانى صميمى شديم…

اين جوان شوخ، مهدى سهيلى شاعر معاصر بود! با سهيلى ماجراهاى بسيار دارم كه به اقتضاى موقع خواهم گفت. مهدى سهيلى ميرزاى يكى از بازرگانان در بازار بود. در آن سالها با صداى خوشى كه داشت صبحها هنگام شروع كار راديو و قبل از برنامه آقاى راشد خطيب مشهور در راديو آياتى از قرآن مجيد را با تجويد و قرائت كامل تلاوت مى‌كرد.