دیدار با پدر

مدخل خانه پدر دالانى بود تنگ و تاريك كه با قلوه‌سنگ فرش شده بود و به حياطى سى چهل مترى منتهى مى‌شد، با ساختمانى دو طبقه كه طبقه دومش دو اتاق داشت. كف حياط با آجر فرش شده بود. مادرم را نمى‌دانم، اما من سخت دستخوش هيجان بودم. پدرم چگونه آدمى است، چند ساله است، پير است، جوان است، بلندبالا است يا كوتاه‌قامت، چاق است يا لاغر؟ بارها او را به صدها قيافه‌اى كه ديده بودم تشبيه كرده بودم، در قيافه هر پدرى كه دست بچه‌اش را گرفته بود و به بازار يا مدرسه مى‌برد قيافه او را ديده بودم. از قيافه‌ها تركيبى پرداخته بودم متغير، و هميشه هم بهترينها را برگزيده بودم، و حالا… حالا چگونه است، چگونه خواهد بود؟

سرانجام پس از «قرنى» انتظار، و گذشتن از آن دالان و پديدار شدن آن خانه دوطبقه در آن حياط فسقلى، وجود پدر ناگهان واقعيت يافت و همچون لحظه ظهور تصوير در عكس‌هاى «پولارويد» رنگ گرفت و پيشِ چشمم سر برداشت…

«تقى اين باباته!» مادرم بود كه اين را گفت؛ و من درحالى كه به او چسبيده بودم
مات و مبهوت در قيافه مردى خيره شده بودم كه مادرم مى‌گفت «باباته!» مردى كشيده‌بالا، با سر بى‌مو و بى سربند، با صورتى نسبتاً گندمگون و گوشتالو و لباده‌اى خاكسترى و عينك ذره‌بينى. بعدها هم او را به همين قيافه ديدم، جز اينكه در بيرون از خانه عمامه شيرشكرى به سر مى‌گذاشت.

اين پدرم بود!… تا آن لحظه آنچه درباره پدر شنيده و با آن تجربه اندك دريافته بودم جز بى‌مهرى و بى‌عاطفگى و بى‌خيالى و بى‌مسئوليتى نبود، بنابراين جاى شگفتى نبود كه اگرچه به گرمى مرا بوسيد و در آغوش كشيد، تارى از وجودم به موافقت با او نلرزيد… احساسم نسبت به او در آن لحظه همه چيز بود جز مهر و علاقه؛ با همه خُردى و بى‌تجربگى، همه وجودم با مادرم بود، جز او كسى را نمى‌ديدم، و بجز او چشم و احساسم چيز ديگرى را نمى‌جُست. در وجود من دنيا در مادرم خلاصه مى‌شد… با همان شمّ و احساس كودكانه، محبت فارغ از غرض و خودبينى‌اش را دريافته بودم؛ و همين محبت، ناخودآگاه به من دل داده بود كه با سختی‌ها بجنگم و روزگار را سر كنم ــ سرمايه آينده‌ام بود؛ حرفها و حركاتش را خوب مى‌فهميدم… لبخندش خالى از ابهام بود، فضاى وجودش برايم هميشه گرم بود، و من اين همه سال از گرمى وجودش گرم شده بودم… برعكس، حركات و لبخند پدر به دلم نمى‌نشست، دل و احساسم از پذيرفتن اين حالات و حركات سر باز مى‌زدند… و من مات و مبهوت بودم… بغچه‌ها را از دست ما گرفتند و ما را به اتاقى بردند كه يك قالى مشهدى در آن پهن بود و در كنارش چند دست رختخواب روى هم چيده شده بود، سماورى هم در گوشه اتاق مى‌جوشيد. نشستيم و بى‌بى فرزانه، زنى كه پى بردم نامادرى من است با لهجه كرمانى و صورتى گندمگون و خندان لب و گيسوانى بلند و سياه و چشمانى درشت، كه ميانه‌بالا بود و كمى هم مى‌لنگيد، براى ما دو ليوان شربت قند آورد و تعارف كرد كه خستگى در كنيم. از آن پس شبها من و مادرم در همان اتاق مى‌خوابيديم.

حياط غلغله بود؛ زن‌ها و بچه‌هاى قدونيم‌قد دوره‌ام كرده بودند؛ چند نفرهاج وواج مانده بودند، چند نفر مرا مى‌بوسيدند، و به انحاءِ مختلف محبت مى‌كردند… و من همچنان مات و مبهوت بودم و خيس عرق… در ضمن، پيرزنى كه چارقد سفيدى به سر داشت و دوسر چارقد را دور سرش گره زده بود با لهجه غليظ كرمانى مرتب به من مى‌گفت: «عجب پسرى! ــعجب پسرى!»ــ اين زن مادر پدرم بود.

لحظاتى گذشت، دريافتم كه پدر در اينجا هم دو زن دارد، و وقتى هم به تهران آمده قبلاً در كرمان ازدواج كرده بوده و پسرى هم داشته است ولى به مادر و مادربزرگ نگفته بوده و حالا از هر زن چند بچه دارد؛ با پسرى كه از همسر اول دارد در كارخانه قالى‌بافى عمو اوغلى كه آن زمان از كارخانه‌هاى معروف فرش در مشهد بود، با نام فاميلى صنعت‌نگار، نقشه قالى مى‌كشند. پدر و پسر چند روزى هم مرا با خود به كارگاه «نقشه‌كشى» بردند. معيشت پدر از اين راه بود، كار و بارش بد نبود، ولى چنگى به دل نمى‌زد. اسم برادر بزرگ ناتنى‌ام عبدالحميد بود، در حدود بيست و چند سال داشت و با فرنگيس خانوم دختر همان عمه‌اى كه پس از سال‌ها در تهران پيدا كرده بودم ازدواج كرده بود و با هم در طبقه دوم همان خانه زندگى مى‌كردند.

پس از چند روز متوجه شديم كه همسر سوم او بى‌بى زهرا در خانه ديگرى زندگى مى‌كند و از او هم دو دختر و يك پسر دارد. خلاصه، اينجا خانه شلوغى بود. بجز افراد خانواده، آقايى روحانى هم، با عمامه و ريش سفيد، در يكى از اتاق‌هاى روى پشت بام معتكف بود و هميشه خدا به طاعت و عبادت مشغول بود و جز هر از چند گاه، آن هم براى زيارت، از اتاق و خانه بيرون نمى‌رفت. غذا را وعده به وعده، سر ساعت، به اتاقش مى‌بردند، و «آقا» كارى بجز طاعت و عبادت نداشت. و عجب آنكه مخارج زندگى‌اش را هم پدرم مى‌داد!

پناه بر خدا! چه بگويم، هنوز هم گيجم، هنوز بعد از اين همه سال نفهميده‌ام ذهنيات اينگونه مردم چيست و در ذهن‌شان چه مى‌گذرد. كسى كه بدون احساس ذره‌اى مسئوليت و عذاب وجدان دخترى معصوم و بينوا را پابند كرده و سالهاى آزگار كوچكترين خبرى از زن و فرزندش در يك شهر بزرگ نگرفته و كمترين مسئوليتى در قبالشان احساس نكرده، وجدان خود را چگونه مى‌فريبد! زن و فرزند را بى‌پناه و بدون حامى رها مى‌كند، بى‌هيچ علت و موجبى، و غريبه را مى‌نوازد. چرا؟ چه فكر مى‌كند؟ فكر مى‌كند با اين رشوه‌اى كه به چنين آدم كاهلى مى‌دهد خدا را راضى مى‌كند؟ فكر مى‌كند طاعت و عبادتش را مى‌خرد و اجر و ثواب اخروى مى‌اندوزد؟ به همين سادگى؟ يا نه، معتقد است: چراغى كه به خانه رواست به مسجد حلال است؟!… اين را كدام شرع، كدام دين و آيين توصيه و تجويز كرده است؟ پدر! تو كه عامل اين ماجرايى چگونه مى‌توانى خودت را راضى كنى و سرِ راحت بر بالين بگذارى؟ طعم خوراكى را كه مى‌خورى چگونه درمى‌يابى، درحالى كه زن و بچه‌ات را بى‌معاش گذاشته‌اى؟ نمازت را با چه جمعيت خاطرى مى‌خوانى؟ عِقد نماز كه مى‌بندى خودت را در برابر خدا كه به ستايشش ايستاده‌اى چگونه مى‌بينى؟… هنوز هم گيج و سردرگمم.

نمى‌گويم كه آن وقت هم، در آن سن و سال، اين چيزها را با اين كيفيت درمى‌يافتم و پيش خود عنوان مى‌كردم… نه، اما يقين دارم كه به تقريب تمام موارد اين تفكر، به شيوه‌اى كه گذشت، در احساسم وجود داشت، و پدرم را از اين زاويه مى‌ديدم و از اين ديدگاه درباره‌اش قضاوت مى‌كردم.

از حق نبايد گذشت، خانواده تازه‌آشناى پدر، برادرها و زن‌باباها، همه منتهاى محبت را به من مى‌كردند و مرا با مهر مى‌نواختند، تا جايى كه گاه گمان مى‌كنم هر بچه ديگرى جاى من بود، آن هم منى كه تا آن روز خود را غريب و بى‌پدر مى‌دانستم و كس و كارى به خود نديده بودم و خانواده‌ام در مادر و مادربزرگ و خانواده منتخب الملك خلاصه شده بود، به آنها دل مى‌بست. با اينهمه، نه بازى با بچه‌ها، نه محيط گرم خانواده، نه آشنايی‌ها و الفت‌هاى تازه… هيچ‌يك نتوانست، ولو براى لحظه‌اى، دلم را از مادرم دور كند؛ گويى با همه كم‌سن وسالى مى‌دانستم كه
صداقت و راستى و درستى و پاكى و حقيقت را فقط بايد در مادرم بجويم. گويى مى‌دانستم كه اين‌همه سال من بوده‌ام، و اين‌همه سال اين مردم بوده‌اند، و اين‌همه سال اين مردم يادى از من نكرده‌اند، و اين گرمی‌ها ديرى نخواهد پاييد و آنكه خواهد ماند، آنكه تغيير نخواهد كرد باز مادر است. آرى، انگار به قوه شهود كودكانه، و به نيروى محبت، مى‌دانستم كه سرنوشتم با رنج‌ها و آلام مادر گره خورده است و اگر روزى از هم جدا شويم ديگر هيچ يك از ما دو نفر آن موجود كاملى كه بايد باشد نخواهد بود.

مادرم طبق سفارش خانوم و آقاى منتخب الملك مى‌خواست تكليفش را روشن كند و برگردد. براى همين هم آمده بود. پدر موافق نبود، انگار حسابش هم پُر نادرست نبود. من به قول معروف از آب و گِل درآمده بودم و در آينده مى‌توانستم شانه‌اى زير بار بدهم و بارى از دوشش بردارم؛ مادرم هم برايش دست كم «خدمتكارى» مناسب بود. اينجا انديشه پدر درست بود. چرا مادر به خانه منتخب الملك برود و اينجا نزد خودش نماند؟ خلاصه، از پدر اصرار به آشتى كردن و ماندن و آغاز يك زندگى تازه با هووها، و از مادر انكار و اصرار به طلاق گرفتن. مادر به هيچ صراطى مستقيم نبود. سخنان آن روز مادر را هنوز در گوش دارم: «مسجد شاه چراغونه، بچه‌گدا فراوونه!» و بعد «مرد حسابى، با دو تا زن و اين‌همه بچه و خرج و مخارج، حالا ميگى منم بيام و به اين عده اضافه بشم!… نه، بچه‌ام را هم نمى‌گذارم اينجا، خودم بزرگش مى‌كنم… تا حالا هم هرطور بوده خودم بزرگش كرده‌ام، خودت مى‌بينى. شوهر هم نمی‌خوام بكنم، شوهر می‌خوام چكار؟ شكر خدا سايه بالاى سر دارم! (سايه بالاى سرش من بودم) فقط طلاقم بده… می‌خوام شب2ها وقتى مى‌خوابم سرم بغل سر بچه‌ام باشه…»

فصل تابستان و دوره سه ماه تعطيلى مدارس كم‌كم به انتها مى‌رسيد و مادر دلش مى‌خواست قبل از باز شدن مدارس به تهران برگرديم كه من اول سال تحصيلى به مدرسه بروم. و پدر هم از دادن طلاق خوددارى مى‌كرد. آخرسر خانواده پدرم به من متوسل شدند تا بلكه رضايت بدهم و بمانم؛ مى‌خواستند مرا نگه دارند تا با اين تمهيد مادرم از برگشتن به تهران منصرف شود و بماند. اما من از مادرم نبريدم، و نماندم. با همه بچه‌سالى، از جذابيتى كه همبازيها و آن خانه شلوغ برايم داشت، دل كندم و با مادرم كه همچنان بلاتكليف مانده بود به تهران بازگشتيم… به خانه آقاى منتخب الملك… به مجرد ورود، خدمتكارها دور ما ريختند و من هيجان زده براى ديدن آقاى منتخب الملك و خانوم از پله‌هاى ساختمان بالا دويدم و آنها مرا مثل هميشه مورد محبت و نوازش قرار دادند. آقا به شوخى گفت: «تقى، بالاخره باباتو ديدى؟ پس چرا پيشش نموندى، مگه دوستش نداشتى؟» مادرم برايشان تعريف كرد كه براى بموقع رسيدن من به مدرسه بلاتكليف و بدون گرفتن طلاق از مشهد برگشته‌ايم.