با جلال آل احمد در همان بالاخانه چاپخانه آفتاب و با واسطه حسن صفارى آشنا شدم؛ در همان ابتداى فعاليتم كتابهاى سهتار و مدير مدرسه و ديد و بازديدش را هر كدام در تيراژ هزار نسخه چاپ كردم، كه فروش هر يك ده دوازده سال به درازا كشيد. جلال كه او را برجستهترين روشنفكر دهه چهل لقب دادهاند، معمولاً با برادرش شمس مىآمد، كه در آن هنگام جوانى بود هفده هجده ساله. جلال در خطاب به او هميشه صفت خاصى را بهكار مىبرد؛ گاه پولى جلوى برادر مىانداخت كه: «بدو… بدو يك بسته سيگار بگير بيار ببينم!» يا «اين… چقدر دير كرد!»… انگار كه اولين ملاقاتمان همين ديروز بود؛ قيافهاش را بهروشنى به ياد دارم، و خطابش را به برادر انگار در اين لحظه مىشنوم. او به شوخى مىگويد و ما مىخنديم.
قبل از آن سالها جلال در بازارچه قلى نزديك بازارچه پاچنار در خيابان جليلآباد قديم با پدرش مرحوم حجةالاسلام حاج سيد احمد سادات آل احمد زندگى مىكرد كه مجتهد اهل محل و مورد وثوق مردم و نيز مردى بهواقع زاهد بود. او امام جماعت مسجد پاچنار هم بود و هروقت مريض مىشد يا به مسافرت مىرفت جلال لباس روحانيت مىپوشيد و با عمامه و شال سبز و تحتالحنك بر گردن به مسجد مىآمد و نماز مىخواند و مردم هم به او اقتدا مىكردند. شنيده بودم كه جلال بر خلاف نظر پدر در كلاسهاى شبانه دارالفنون درس خوانده و روزها به كار و كسب و ساعتسازى و سيمكشى برق مشغول است. جلال كه سر نترسى داشت و ركگو و صريحاللهجه بود، چندى بعد ناگاه سر از حزب توده در آورد و پس از چند وقت از آن حزب فاصله گرفت و به گروه موسوم به نيروى سوم خليل ملكى پيوست. روزى با حسن صفارى و ابوالقاسم قربانى و مهدى آذريزدى در همان بالاخانه نشسته بوديم كه جلال با خانمى بلندبالا و گندمگون و مشكينمو، با موى كوتاه و پيراهن دامنبلند، كه به لهجه شيرين شيرازى سخن مىگفت پيدايش شد و مدتى با آقاى صفارى و قربانى صحبت كردند. بعدها جلال با اين خانم ازدواج كرد. اين خانم دكتر سيمين دانشور بود، كه امروز استاد بازنشسته دانشگاه و از نويسندگان بنام كشور ماست. و ما در آن اوان با هم رفت و آمد خانوادگى داشتيم.
روزى با آقاى مهدى آذريزدى درباره اداره موسسه گفتگو مىكرديم. آقاى آذريزدى گفت چطور است با جلال صحبت كنيم كه بيايد سرپرستى انتشارات اميركبير را بر عهده بگيرد؛ هم نويسنده است و هم آدمى است سرشناس، وجودش در موسسه به رونق كار كمك مىكند. من به واسطه دوستى با جلال، هيچ مايل نبودم خداى نكرده مناسبات كارى لطمهاى به مناسبات دوستانه ما بزند، و اصولاً روحيه «مديريت» را در هنرمندان نمىديدم. با اينهمه بنا شد شبى در كافه فردوسى، در خيابان اسلامبول، با هم صحبت كنيم. اين كافهرستوران كه خيلى معروف بود محل بزرگى بود كه پاتوق همه هنرمندان و نويسندگان و هنرپيشگان بود؛ صادق هدايت هم موقعى كه زنده بود در همين رستوران با دوستان و هوادارانش گپ مىزد. پشت پيشخوان رستوران، يك مرد ارمنى چارشانه با سر بىمو و سبيل دراز بيستسانتيمترى و پيشبند و پيراهن سفيد، گارسنها و پيشخدمتها را اداره مىكرد. آن شب با مهدى آذريزدى و جلال و دوست مشتركمان ناصر صدرالحفاظى كه كتاب اسلام و سوسياليزم را در مجموعه «چه مىدانم؟» براى اميركبير ترجمه كرده و از دوستان آقاى احمد آرام بود نشستيم به گپ زدن. صحبت من همهاش در مورد گسترش دادن به فعاليتهاى موسسه و نقشههاى آينده بود. هيچ يادم نمىرود، حرفهايم را كه زدم جلال نگاهى به قيافهام انداخت و با لحنى آرام و همان تكيهكلام معروف خود گفت: «رئيس، من بعضى وقتها از اينهمه شور و هيجان تو وحشتم مىگيرد، مىترسم يك وقت كار دست خودت بدى!» و بالاخره هم در آن شب توافقى بين ما نشد […] | از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیر کبیر، ص 323 و 324
آثار منتشر شده از جلال آل احمد در موسسۀ انتشارات امیرکبیر:
دید و بازدید (مجموعه داستان)
سهتار (مجموعه داستان)
مدیر مدرسه (مجموعه داستان)