در آن سالها براى چاپ تصاوير و عكسهاى كتابها و مجلات از كليشه و گراور استفاده مىشد و دستگاه اكبرآقا هم چون كتابهاى درسى چاپ مىكرد، بالمآل كاركليشه و گراور زياد داشت و چند گراورساز براى كار به ما مراجعه مىكردند، از جمله گراورساز جوانى كه قامتى كوتاه و لاغر و صورت كشيده و سبزه و موهاى پرپشتى داشت: ناصر فخرآرايى. نام گراورسازى او «ايران» بود و كار خود را بهخوبى انجام مىداد و هر از چند گاهى با دخترى زيبا كه قامتى بلند و صورتى مهتابى و موهاى بلند و بور داشت و مىگفت نامزد اوست به چاپخانه مىآمد، پهلوى من مىنشست و گاهى از مسائل سياسى روز و حزب توده و كمونيسم و اين چيزها صحبت مىكرد. حرفهايش بودار بود: كارفرمايان حق كارگران را پايمال مىكنند، حكومت شاه ديكتاتورى است… و من همينطور كه سرم پايين بود و مىنوشتم سخنان او را مىشنيدم و توجه زيادى نمىكردم، چون وارد اين جريانات نبودم و اصولاً از اين جريانات پرهيز مىكردم و اهل اين حرفها نبودم.
روز جمعه 15 بهمنماه 1327، طرفهاى عصر به راديو گوش مىكردم كه ناگهان برنامه عادىاش را قطع كرد. توجه! توجه!… گوش بهزنگ شدم، چه شده است؟ لحظاتى گذشت و اعلاميه دولت منتشر شد: شخصى به نام ناصرفخرآرايى عكاس و خبرنگار روزنامه پرچم اسلام در جشن سالگرد تأسيس دانشگاه تهران هنگام تشريف فرمايى اعليحضرت همايون شاهنشاه با سلاح كمرى به وجود مبارك شاهنشاه سوءِقصد نموده و پنج گلوله به معظمله شليك كرده و اعليحضرت زخم برداشته و قاتل هنگام فرار مورد اصابت گلوله سرتيپ صفارى رئيس شهربانى واقع شده و در دم به هلاكت رسيده است ولى بحمدالله حال عمومى اعليحضرت شاهنشاه خوب است و خطر رفع شده است ــچيزى در اين حدودــ و بعد مارش!
و من ماندم مبهوت، اشتباه نمىكردم؟ ناصر فخرايى يا فخرآرايى! اگر فخرآرايى باشد همان جوانى نيست كه با آن دختر موبور مىآمد چاپخانه! بله… ناصر فخرآرايى… چه دل و جرأتى! ما را ببين با چه كسى كار مىكرديم و خودمان هم خبر نداشتيم! عجب تودار بود! فكر نمىكردم آنقدر شجاعت داشته باشد. نكند تشابه اسمى با اين همكار ما داشته باشد يا… خلاصه، ماندم درناباورى.
فردا صبح در چاپخانه همهاش صحبت اين بود كه آيا همان ناصرخان بوده و يا ديگرى؟ تا اينكه روزنامهها عكس و تفصيلات را منتشر كردند، و من از ناباورى درآمدم. بله، خودش بود! عجب كينه و نفرتى! عجب دل و جرأتى! آدم خواه با اين عمل موافق بود يا نبود بىاختيار اين شجاعت و جسارت را جدآ تحسين مىكرد… از چند قدمى، در آن فضا، با آن تشريفات، با آن گارد و آن عناصر محافظ… جداً دل و جرأت مىخواست!…
مقامات و مطبوعات گناه را به گردن حزب توده انداختند، ولى مردم باور نمىكردند، مىگفتند: كار كارِ رزمآراست… تا بعد معلوم شد كه كار اگرنه از خود حزب توده، از عناصرى يا عنصرى از كميته مركزى حزب توده نشأت گرفته. بههرحال معلوم شد كه رابط بين فخرآرايى و حزب توده شخصى به نام عبدالله ارگانى بوده. عبدالله ارگانى را بازداشت كردند و حزب توده غيرقانونى اعلام شد و دفتر حزب را در خيابان فردوسى اشغال كردند. دو سه روزى از جريان ترور گذشته بود و من در چاپخانه پشت ميز كارم نشسته بودم كه ناگهان سه نفر ناشناس وارد شدند و سراغ «آتقى» را گرفتند… من جا خوردم، كه اينها كيستند؟ سرانجام اكبرآقا جلو آمد و از آنها توضيح خواست. گفتند مأمور آگاهىاند و آمدهاند دنبال آتقى! «شما كارمندى داريد به اسم آتقى؛ ميگن همهكارهتونه. كجاست؟»
گفتم: «منم، آقا! چى شده، كسى از من شكايت كرده؟» گفتند بايد بياييد آگاهى، آنجا به شما مىگويند چه كار دارند. مأمورين درِگوشى با اكبرآقا زمزمههايى كردند و اكبرآقا قدرى سر تكان داد و اخمهاش تو هم رفت… قضيه ظاهراً جدّى بود. «آتقى، پاشو با آقايون برو!»
چهارنفرى سوار ماشين شديم و رفتيم. اولين بار بود كه گذارم به شهربانى و آگاهى مىافتاد؛ تا آن سال پايم به كلانترى هم نرسيده بود. مرا به اتاقى بردند، نشستم و مأمورى پشت ميز شروع كرد به پرسيدن شجرهنامه خانواده و تاريخچه زندگى. «از بدو طفوليت تا امروز هرچه در زندگىات اتفاق افتاده بگو»، و من شروع كردم به تعريف زندگىام. اينهايى را كه مىگفتم مأمور تندتند مىنوشت. در اين اثنا ناگهان در باز شد و همان دختر موبور، نامزد فخرآرايى، با دو پاسبان وارد اتاق شد و بر صندلى مقابل من نشست. صورت مهتابىاش تكيده و عين گچ ديوار، و پژمرده، چشمانش گود افتاده، مثل اينكه پنجاه سال پيرتر شده بود… مأمورى كه از من بازجويى مىكرد از دختر پرسيد: «آتقى كه مىگفتى ناصر پيشش مىرفته همينه؟» دختر گفت كه بله، همين آقاست. بازجويى تمام شد و سرانجام به اين نتيجه رسيدند كه من در جريان ترور بجز رابطه كارى با ناصر مداخله و فعاليتى در امور سياسى نداشتهام، و رهايم كردند. رسيده بود بلايى ولى به خير گذشت!
بعدآ معلوم شد ناصر فخرآرايى اسلحه خود را در دوربين عكاسى مخفى كرده بوده و مىگفتند دكتر سياسى رئيس دانشگاه كه براى پيشواز شاه در جلوى مدعوين ايستاده بوده هنگام شليك گلوله غش مىكند و به زمين مىافتد.
در اين سالها شاه اختيارى از خودش نداشت، حزب توده و روزنامههاى وابسته به آن علناً به او ناسزا مىگفتند، بعضى از نمايندگان نيز او را تحقير مىكردند، در و ديوار پر از شعارهاى مخالف بود؛ شعار «مرگ بر شاه»! و شعار كارگران ــ «زحمتكشان متحد شويد» ــ همهجا به چشم مىخورد، هر روز در خيابانها، مخصوصاً شاهآباد و ميدان بهارستان تظاهرات عليه دولت برپا بود. بعضى از روزها بين طرفداران احزاب مختلف توده و جبهه ملى و طرفداران شاه زد و خورد درمىگرفت و دولت قادر به جلوگيرى از آن نبود.
سال 1327 به پايان خود نزديك مىشد و من همچنان در خدمت اكبرآقا بودم. ما هنوز در همان پنجدرى خانه خاله منور زندگى مىكرديم. پنجدرى نورگير نبود و نمور هم بود. يك روز محمد آجودانى كه در اداره كارپردازى وزارت فرهنگ مسئول چاپ اوراق دفترى و ادارى آن وزارتخانه و دوست اكبر آقا بود، گفت آتقى، ما خانهاى در كوچه دردار خيابان رى داريم، كوچك است، دو اتاق رو به قبله دارد. برو ببين اگر خواستى به آنجا اسبابكشى كنيد و هر چقدر هم خواستى كرايه بده. با همسرم رفتيم، خانه را پسنديديم؛ خانه تميز و مستقلى بود در يك طبقه، با اتاقهاى رو به قبله كه دو سه پله از حياط بالاتر بود و يك حوض كوچك در وسط حياط، آشپزخانه هم در جنوب كه طبق معمول با چند پله به پايين مىرفت و اجاقى داشت كه با هيزم روشن مىشد. چراغ پريموس خوراكپزى تازه به تهران آمده بود؛ در مخزنش، نفت مىريختند و تلمبه مىزدند تا شعله آن خوب پخش شود. من كه صبح زود با اتوبوس سرِ كار مىرفتم و ديروقت به خانه مىآمدم، فرزندانم را كه يكى ششساله و ديگرى چهارساله بودند اول وقت با خودم در سر راه به كودكستان مىبردم. فرزند سومم محمدرضا در 27 اسفند در همين خانه بهدنيا آمد.
يك شب كه به خانه آمدم ديدم وضع ناجور است، همسرم دستهاى خود را با پارچههاى سفيد بسته بود و مىناليد؛ جريان را پرسيدم، گفت هنگامى كه پريموس را روشن مىكرده شعلههاى آتش بالا زده و آستينش آتش گرفته، به خيال اينكه حوض آب دارد از آشپزخانه بالا مىآيد ولى حوض آبى نداشته. با جيغ و داد و فرياد همسايهها خبردار مىشوند و به يارى او مىآيند و خوشبختانه آتش خاموش مىشود و زياد به او صدمهاى نمىرسد. اين وضع مرا مشوش كرد. وقتى خاله منور اين واقعه را شنيد تأكيد كرد كه شما دوباره برگرديد به خانه ما، پنجدرى هنوز خالى است. پس از يك سال دوباره از منزل آجودانى در كوچه دردار به خانه خاله منور مراجعت كرديم.
چند ماهى گذشت، ديگر زندگى در آن پنجدرى هم مقدور نبود؛ اتاق آفتابگير نبود و عده افراد خانواده هم زياد شده بود، بچهها بزرگ شده بودند و مشكلاتمان بيشتر؛ دختر بزرگم نيره، كه شش هفت ساله بود در همان اتاق و به علت همان نمورى مبتلا به رماتيسم قلبى شده بود و مداوا و تهيه دواهاى مورد نيازش داستانى داشت. از همه بدتر، وضع روحى خودم بود كه تحمل حركات و رفتار اكبر آقا را در محيط كار برايم مشكل و نامقدور كرده بود. او كه از مشكلات كار دستگاهش اطلاعى نداشت، خيال مىكرد دستگاه خود به خود مىگردد و هر كس را بگذارد پشت ميز فرقى نمىكند و كار به راحتى و روانى مسير هر روزىاش را طى مىكند. از همه مهمتر اينكه به همان شيوه كهنه كار چسبيده بود و كمترين نوآورى را تحمل نمىكرد. البته اكبرآقا آدم بسيار زحمتكشى بود؛ همان اوايل كودكى و كار من در چاپخانه كه پاى ماشين سنگى ورقبگير بودم او را به سربازى برده بودند و او بعضى از شبها مىآمد پاى ماشين ورقبده مىشد. حالا هم روزها به صحافى مىرفت و باكارگران پسر و دختر همكارى مىكرد، ورق تا مىكرد، پشت ماشين برش مىايستاد، فرمهاى كتاب را ترتيب مىكرد، كارگاه را آب و جارو مىزد، باكارگران كلنجار مىرفت، بدزبانى مىكرد. معتقد بود كه مدير نبايد در دفترش بنشيند، بايد ميان كارگران باشد تا آنها مجبور باشند كار كنند و به اصطلاح او از زير كار درنروند؛ ولى با وجود اين عقيده چون سواد نداشت به طرف اتاق حروفچينى و يا ماشينخانه نمىرفت. همچنان در عوالم گذشته سير مىكرد و به همان شيوهها دلخوش بود؛ بعضى از اوقات كه من يا آقاى آذريزدى زحمت مىكشيديم و مؤلف يا مترجمى را پيدا مىكرديم و امتياز اثر نويى را براى كتابفروشى مىگرفتيم، نه تنها سپاسگزار نبود بلكه كلى طلبكارى هم مىكرد، كه ما با اين كارهايمان سرمايهاش را حبس مىكنيم، سرمايهاش را بر باد مىدهيم، و دستگاهش را به افلاس مىكشانيم! ما زحمت مىكشيديم، مؤلف و كتاب جديد مىآورديم، سود و شهرتش از آن او بود، و باز او بود كه نق مىزد. هيچ يادم نمىرود، پس از مقاديرى دوندگى و چانه زدن و ريش گرو گذاشتن، امتياز چاپ و نشر ترجمه بينوايان اثر ويكتور هوگو را از آقاى حسينقلى مستعان گرفتيم، و چقدر خوشحال بوديم! اما در عوض اكبرآقا قشقرقى راه انداخت كه آن سرش ناپيدا!
هميشه خدا بحث و بگومگو بود، ولى مگر قانع مىشد. طرز فكر و برخوردش را با اينگونه مسائل از همينجا مىشود به خوبى فهميد كه آقاى احمد آرام كتابى ترجمه كرده بود با عنوان حساب انتگرال و ديفرانسيل كه در آن از حروف يونانى استفاده شده بود، آلفا و بتا و لاندا و گاما و امگا و امثالهم، و علائمى چون راديكال و انتگرال و توان اعداد… چاپخانه اكبرآقا اين حروف را نداشت. ناچار دست به دامن آقاى كمالى شديم كه در آن هنگام مدير چاپخانه روزنامه اطلاعات بود. با آقاى كمالى دوستى داشتم، وى پدر همسر آقاى محمد بهرامى نقاش معروف بود كه بعدها شاهنامه اميركبير را مصور كرد. چاپ كتاب آقاى آرام را به چاپخانه اطلاعات سفارش داديم. كتاب كه چاپ شد كمالى صورتحساب را شخصاً به كتابفروشى آورد. اكبرآقا با ديدن صورتحساب ترش كرد و عصبانى شد: «يعنى چه، چرا اينقدر گرون دراومده!» آقاى آذرى توضيح داد كه اين كتاب با كتابهاى ديگر فرق دارد، در حروفچينى از حروف يونانى استفاده شده و چيدن آن مشكل بوده و از اين حرفها. كمالى هم دنبال حرف او را گرفت و از راديكال و توان و فرمولهاى مختلف حرف زد و گفت براى همين هم هست كه اجرت كتاب گران شده. ولى مگر اين حرفها به خرج اكبرآقا مىرفت. كلهاش جايى براى اين حرفها نداشت! قدرى ماند، سپس با همان لحن داشىوار مخصوص، با تشدد گفت: من راديكال ماديكال سرم نميشه! پول مفت هم به كسى نمیدم…
كمالى مانده بود چه بگويد؛ چه داشت بگويد!؟ در منتهاى ناراحتى خنديد و گفت: «منو ببين كه براى چه آدمى كتاب چاپ كردهام، اى خاك بر سر من!» كار داشت به جاهاى باريك مىكشيد كه هر طور بود من و آقاى آذرى ميانه را گرفتيم و اكبرآقا را قانع كرديم و قالِ قضيه كنده شد. حالا هم كه بيش از پنجاه سال از آن روزگار گذشته، اهل فن و خوانندگان انتشارات علىاكبر علمى مىدانند كه براى نمونه، يك كتاب صحيح و سالم را كه در آن رعايت اصول چاپ و حروفچينى و صحافى و تجليد شده باشد نمىتوان از اين انتشارات تهيه كرد، و با آنكه چاپخانه او مجهز به بهترين ماشينهاى چاپ و صحافى بود، ديوار بهخاطر همان خشت كج اول همچنان كج رفته بود، تا ثريا…
بگذريم… دستگاه اكبرآقا همهاش خاطرات ناخوش نبود، خاطرات خوشى هم داشت. در اين سالها بود كه با مرتضى كيوان آشنا شدم، جوانى پرشور و حرارت و پركار، نجيب و مؤدب و خوش برخورد، خوش پوش و فروتن و بىادعا. هرچه صفات خوب و عالى در توصيف او بهكار ببرم كم است. او همه اين چيزها بود. بيشتر برگزيدگان و نخبگان ادب امروز از مريدان او بودهاند؛ اين را من نمىگويم، خودشان هم مىگويند.
او بانى خير شد و چند كتاب از مجموعه چه مىدانم؟ را به كتابفروشى اكبرآقا آورد. اين كتابها به زبان فرانسه بود كه انتشارات «هاشت» فرانسه تحت نام «Que sais-je» انتشار مىداد، در موضوعات مختلف تاريخى و علمى و ادبى، و هنوز هم در اين سالها انتشار آنها در فرانسه ادامه دارد. بنا شد در صورت موافقت اكبرآقا، كيوان مترجمين ذيصلاح را براى ترجمه اين كتابها انتخاب كند و ما چاپ كنيم. كيوان خودش توقع و چشمداشت هيچگونه پاداشى نداشت؛ اجر او همان خدمت فرهنگى بود و بس. به همت او چند جلد از اين مجموعه، هرچند در محدودهاى كوچكتر از انتظارات و افق ديد او، با اكراه در كتابفروشى اكبر آقا چاپ شد. كيوان و مترجمين كتابها از چاپ و صحافى آنها گلهمند بودند.
هنگام آشنايى من با مرتضى كيوان او هنوز سى سال نداشت. چپگرا بود، قبلاً با مجله بانو به سردبيرى خانم نيره سعيدى همكارى مىكرد و نيره سعيدى بود كه وسيله آشنايى كيوان را با شوهر خود كه معاون وزير راه بود فراهم آورد و او به استخدام وزارت راه درآمد. كيوان متوسطالقامه بود با صورتى گرد و سبيل و چشم و ابروى مشكى و كشيده، و موهاى سياه پرپشت. گاهى زبانش مىگرفت و نوك زبانى حرف مىزد. زندگى مرفهى نداشت ولى هميشه لباس شيك و تميز مىپوشيد، با كراواتهاى تيره. آرام و ملايم صحبت مىكرد، با حزب توده همكارى داشت و با مجله كبوتر صلح و روزنامه بهسوى آينده نيز همكارى مىكرد و اغلب مقالاتى از خود يا دوستان ديگر را براى چاپ به آنها مىداد.