مىخواهم از اين ركود درآيم، جارى شوم و چون سيلابهاى بهارى بخروشم و دشتها و درهها را درنوردم، و تصميمم را هم گرفتهام؛ هرچه باداباد، بايد دنبال فكرم را بگيرم، بايد از اسارت فكرى بهدر آيم، بروم دنبال فكر و طرحهاى خودم، از دستگاه اكبرآقا بروم و جايى براى خود دست و پا كنم و افكار تازهام را پى بگيرم. در دستگاه اكبر آقا كه چنين كارهايى امكان ندارد. فروردين سال 1328 است.
سر موضوعى براى چندمين بار با اكبرآقا حرفمان شد، و من به حالت قهر از چاپخانه درآمدم و به خانه رفتم. پيشتر، در زمستان، تصميمم را گرفته بودم و فكرهايم را كرده بودم: من كه اينهمه زحمت مىكشم، چرا براى خودم نكشم؟ چرا زحمتم را بههدر بدهم و كسى هم قدر نداند و حتى نداند چه كردهام و چرا كردهام؟! حالا سى سالم شده، بچهدار شدهام، سه فرزند دارم، در يك اتاق پنجدرى. بچهها روز به روز بزرگتر مىشوند؛ اگر بخواهم كارى بكنم حالا بايد بكنم؛ اكبرآقا به فكر خودش است، به فكر خانواده خودش است؛ اگر مىخواست مىتوانست يك خانه كوچك محقر براى من بخرد و پولش را ماه به ماه از حقوقم كم كند؛ او اصولاً اهل اين حرفها نيست.
ولى بلافاصله اكبرآقا پيدايش شد، شروع كرد به عذرخواهى و اظهار پشيمانى، كه حالش خوب نبوده، اوقاتش تلخ بوده، گرفتار بوده، و… خلاصه مثل هميشه «تو جاى پسر منى… من تو را مثل پسر خودم ميدونم… بچگى نكن، برگرد سرِ كارت…» و حرفهايى در اين مايه.
اما من ديگر تصميمم را گرفته بودم و منتظر فرصت بودم و فرصت را خودش به دستم داده بود؛ ديگر بههيچوجه حاضر نبودم برگردم. بههرحال، دير يا زود، بايد راهمان از هم جدا شود، چه بهتر كه امروز باشد… او بهخير و من به سلامت. صحبت كه به اينجا رسيد، بنا كرد به گلهگزارى كه من هم مثل برادرش مىخواهم دست و پايش را در پوست گردو بگذارم و در كارهايش اخلال كنم.
انگشت روى نقطه ضعف من گذاشته بود. گفتم: «اكبرآقا، من نامرد نيستم، دستت را هم نمىخواهم در پوست گردو بگذارم. براى اينكه كارت لنگ نماند امسال تا بعد از سرِ كلاس و شلوغى مهرماه مىمانم، ولى از آن پس ديگر همكارىمان تمام مىشود؛ از حالا هر فكرى كه داريد بكنيد! اگر كسى را داريد معرفى كنيد، من با كمال ميل همكارى مىكنم و راهش مىاندازم، به آقاى اشرفى هم كمك مىكنم تا حسابدارى را ياد بگيرد و كارها را بگرداند؛ بههرحال من تا آبان امسال بيشتر پهلوى شما نمىمانم!»
اكبرآقا قدرى از گوشه چشم نگاهم كرد. فكر مىكرد دارم بازارگرمى مىكنم و اين جريان هم مثل برخوردها و رنجشهاى سابق خواهد گذشت. بههرحال، همانطور كه به او گفته بودم به سرِ كار برگشتم، اما با اين تصميم كه تا آبانماه آنجا باشم، و بعد دنبال هدف و فكر خودم را بگيرم. در طى آن مدت با تمام وجود و منتهاى اخلاص كار كردم، توزيع كتابها و فروش شهريور و مهر با جديت و تلاش و همكارى ساير كارگران و كارمندان به طرزى آبرومند انجام شد و شلوغى مدارس را پشت سر گذاشتيم… و حالا من بودم و چشمانداز آينده!
اما اكبرآقا طبق معمول اتمام حجّت مرا از ياد برده بود، سخنانم را با ترازوى مخصوص خود سنجيده و پشت گوش انداخته بود… و من به راه خود مىرفتم. بيستم آبان آن سال اطلاعيه كوچكى در روزنامه اطلاعات چاپ كردم كه اينجانب تقى جعفرى، از اين تاريخ در كتابفروشى آقاى علىاكبر علمى سمتى ندارم؛ و ديگر هم به دستگاه علمى نرفتم.
چاپ اين اطلاعيه نه از براى ترساندن بلكه به منظور پيشگيرى از شلتاق كردن احتمالى اكبرآقا و بر پايه شناختى بود كه از خصوصيات و شخصيت او داشتم؛ فكر مىكردم متعاقب نرفتنم به چاپخانه از سرِ لج و لجبازى و براى بدبين كردن ديگران شايع خواهد كرد كه چنين و چنان بودهام، و خودم نرفتهام بلكه او اخراجم كرده است و از اين گونه تصورات محتمل.
نمايش تكرار شد. اكبرآقا باز به درِ خانه آمد، و تكرار همان حرفها، با كلى نصيحت كه خوب و بدم را نمىفهمم، جايم خوب است، حقوقم خوب است، خوشى زياد زير دلم زده است، با اين شندرغاز پولى كه پيش او دارم كتاب نمىشود چاپ كرد، بايد جواب زن و بچهام را بدهم، ورشكست مىشوم و به پيسى مىافتم، و لابلاى اين حرفها گاه تحبيب و گاه تهديد و گاه تطميع كه هرچه باب ميل من باشد رفتار مىكند، اگر نزد او باشم، كتابفروشى و چاپخانه متعلق به خودم است… همهكارهام و همه كارها مثل حالا در اختيارم خواهد بود…
اما مرارتى كه اينهمه سال در دل انبار كرده و تجربهاى كه اندوخته بودم اكنون موتور محرك زندگىام بود و به يك دنيا نيرو بدل شده بود و ميدان مىخواست، براى فوران و جولان… اين نيرو ديگر مهارشدنى نبود. احساس مىكردم اگر يك لحظه از اين فكرى كه دارم منصرف يا منحرف بشوم منفجر خواهم شد و اثرى از آثارم نخواهد ماند. در عينحال، مثل خيلى وقتها، بىهيچ نشانه و بيّنهاى، فقط به حكم احساس، چيزى از درون به من مىگفت كه راه را درست مىروم، و اين راه نياز درونم را برآورده خواهد كرد و به فرجامى خوش خواهد انجاميد.
اكبرآقا رفت، ولى همچنان به فكر خود چسبيده بود. حال كه تحبيب و تطميع موثر واقع نشده بود شروع كرد پيش اين و آن به نعل وارونه زدن براى تخريب روحيه من كه مىرود پولهايش را يك مشت مترجم و مولف مىخورند و ورشكست مىشود، برمىگردد پهلوى خودم. با همه عامى بودنش جنگ روانى را خوب بلد بود. در جنب اين لاف و گزافها از دوستان و همكارانى چون غلامحسينخان مظفرى و حسين مكى و مؤلفان ديگر استفاده مىكرد و از آنها مىخواست ضمن نصيحت من كارى كنند كه از خر شيطان پياده شوم و به سرِ كار و زندگى اولم برگردم!
اما نه، من پيشتر همه حسابهايم را با خودم كرده بودم و تصميمم برگشت ناپذير بود و با اين حرفها هم از ميدان در نمىرفتم؛ مگر شكست من چه بود؟ يك قدم برمىداشتم، اگر پايم به زمين سفت مىرسيد قدم دوم را برمىداشتم، وگرنه برمىگشتم سر جاى اولم… من كه در پله پنجاهم نردبان نبودم كه تهديدم كنند و بگويند اگر از آنجا بيفتم گردنم خواهد شكست. وانگهى سختيها را يك به يك آزموده بودم و به خاطر دوستى ديرين با سختيها واهمهاى از آنها نداشتم، به قول معروف برخورد با دوست حتى در تاريكى هم ترسناك نيست. اين بود كه با اين حرفها از ميدان درنمىرفتم.
البته بودند كسانى هم كه از استعفاى من از دستگاه اكبرآقا قند توى دلشان آب مىشد، و بيشتر هم از كسان و بستگان خودش، از جمله برادرش آقا محمدعلى كه با شنيدن اين خبر عرش را سير مىكرد، چون يقين داشت كه در نبودِ من كارِ دستگاه برادر لنگ خواهد ماند، و باز عتبهبوس او خواهد شد. اما من به خوشايند و بدآيند ديگران كارى نداشتم، دنبالِ كار و نقشه خودم بودم.
اواخر تابستان بود؛ تمام فكر و حواسم معطوف به پيدا كردن جايى براى اجراى طرحهايى بود كه از مدتها پيش در ذهن ريخته بودم: چاپ آثار نو، به شيوه نو. و با اين هوايى كه در سرم افتاده بود و اين چشماندازى كه به برنامه زندگىام بدل شده بود، نام موسسهاى كه اين طرحها بايد در آن از انديشه و خيال به فعل درمىآمدند در نظرم حائز اهميت اساسى بود. دنبال نامى بودم كه دربرگيرنده همه اين آرزوها و خيالهاى خوشى باشد كه در سر مىپختم، مظهر و نمادى باشد كه اينهمه را در كلمهاى كه به گوش خوش بنشيند و از لحاظ بارِ معنا گرانسنگ باشد، در دم به شنونده القا كند. فرهنگها، منابع تاريخى و جغرافيايى، دواوين شعرا… همه را زير و رو كردم، نامهاى شعرا و رجال نامى و تاريخى را مرور كردم، گل و گياهان را هم از نظرم دور نداشتم اما… اما آنچه را كه مىجُستم نمىيافتم، نامى را كه راضىام كند پيدا نمىكردم.
گذشت، و من همچنان در حين كار و فراغت در جست و جوى آن نام بودم، نام محبوب و عزيزى كه تا آخر عمرم با من باشد، كنار من باشد، شب و روز با او باشم، خودم معروفش كنم… در زير نام او آثار بديع و گرانسنگ بهوجود بياورم، به آن نام افتخار كنم… نه، از اين نامهاى معمولى نمىخواهم، كدام نام است كه مرا اقناع كند و در كنارش تلاش و فعاليت كنم و آن را ورد زبانها سازم؟ آن نام كدام است؟… تا سرانجام روزى، چنانكه گاه پيش مىآيد، ذهنم جرقهاى زد، و يافتم آنچه را كه مىجُستم. مىگويند ارشميدس در حمام بود كه قانون تعيين وزن مخصوص اجسام را كشف كرد و فرياد زد: «اوركا! اوركا!» (يافتم، يافتم! خودش است، خودش است!) و از حمام بيرون دويد. من هم گمشدهام را يافته بودم و مىخواستم از شادى فرياد بكشم. نام ميرزا تقىخان اميركبير به ذهنم آمده بود. گمشدهام پيدا شده بود!
اميركبير تا آمد ماند، و من مقدمش را به گرمى پذيرا شدم… از اين بهتر نمىشد. مردى بزرگ و خدمتگزار؛ مردى كه از ميان توده مردم برخاسته بود؛ مردى كه چون من ايام طفوليت را در خانه بزرگان گذرانده بود، فقر را چشيده بود؛ مردى كه دارالفنون را بنياد كرده بود، مردى روشنفكر و روشنبين و خيرانديش. و عجب تصادفى، ميرزا «تقى»خان اميركبير!… اسم دوم من هم تقى بود؛ از فقيرترين اقشار مردم بودم، و در حد خودم طرحهاى بلند در سر داشتم و هدفم خدمت به مردم و كشورم بود. يادت و خاطراتت گرامى باد خانوم منتخب الملك، با اين نامى كه به من دادى!