رهی معیری

اواخر دهه سى بود كه با رهى معيرى آشنا شدم كه شاعر و ترانه سازى صاحب آوازه بود؛ ترانه «شد خزان گلشن آشنايى» كه بديع‌زاده آن را خوانده و خود آهنگ آنها را ساخته بود، و بعدها ترانه «به كنارم بنشين» كه مهدى خالدى آهنگ آن را ساخته و خانم دلكش خوانده بود هنوز هم پس از هفتاد سال طراوتشان را حفظ كرده‌اند. ترانه «شد خزان گلشن آشنايى» مربوط به سالهاى 1313ـ 1312 است كه من و همسالانم از گرامافون‌هاى بوقى مى‌شنيديم. هنوز آن را در گوش داريم و با حسرت دوران گذشته بدان مى‌انديشيم. در ميان دوستداران شعر و ادب فارسى و همه كشورهايى كه به زبان فارسى تكلم مى‌كنند ــ افغانستان، پاكستان، تاجيكستان، آذربايجان ــ كمتر كسى است كه رهى معيرى غزلسراى چيره‌دست معاصر را نشناسد. سراينده همه اين اشعار زيبا و اين سرود معروف ميهنى از اوست:

تو اى پرگهر خاك ايران زمين
كه والاترى از سپهر برين
هنر زنده از پرتو نام توست
جهان سرخوش از جرعه جام توست

رهى غزل‌هاى زيبايى داشت كه بعضى از آنها در مطبوعات به چاپ مى‌رسيد و يا در برنامه گلها توسط خوانندگان بنام، مانند زنده‌يادان غلامحسين بنان، محمودى خوانسارى، قوامى و… اجرا مى‌شد و از معروفيت خاصى برخوردار بود و آن سال‌ها در ميان مردم هنردوست نقل مجالس و محافل بود و من بسيار مايل بودم كه دفتر اشعارش جزو انتشارات اميركبير باشد.

سرانجام، در يكى از روزهاى تابستان سال 1341 بود كه تصميم خود را گرفتم و به قصد گرفتن اجازه چاپ سروده‌هايش به محل كارش رفتم، به وزارت صنايع كه آن وقت‌ها در خيابان نادرى بود. البته پيشتر نه‌تنها او را در اداره راديو ديده بودم، بلكه از مشتريان فروشگاهم در شاه‌آباد هم بود. مردى بود آراسته و زيباطلعت، با چهره‌اى متناسب و كشيده و گندمگون، بلندبالا، با چشمانى آهويى، شيك‌پوش به معنى واقعى، عطر و ادوكلن زده، گرم و صميمى. در ملاقات با او آدم احساس يك نوع راحتى مى‌كرد. خال سياهى هم گوشه لبش بود كه بر مهربانى چهره‌اش مى‌افزود. تكيه‌كلامش «جانم به قربانت» بود، چه موقع سلام، و چه وقت خداحافظى. هيچ‌گاه تعريف خود را نمى‌كرد و از كسى بد نمى‌گفت، به كار خود عشق مى‌ورزيد، خونسرد و آرام و مهربان بود، مجلس‌آرا بود، با قلبى مهربان و پرجوش و خروش، و در آراستگى و نظافت نظير نداشت. وقتى غرض از ديدار را عنوان كردم، بى‌معطلى گفت: «نه، جانم به قربانت! اين شعرها را بايد جمع كنم، اينجورى به درد چاپ نمى‌خورند. بايد براى كتاب آماده كنم، همه‌اش كه به درد چاپ كتاب نمى‌خورد!» و از من اصرار و از او انكار.

اما من هم سمج بودم، به اين آسانی‌ها ميدان را خالى نمى‌كردم. آنقدر رفتم و آمدم كه مستأصلش كردم. احساس كرده بودم كه به پول احتياج دارد ولى رودربايستى مى‌كند. بالاخره قراردادى نوشتم و او با قدرى اصلاحات آن را امضا كرد. پيش‌پرداخت هنگام امضاى قرارداد دوهزار تومان بود كه پرداختم و منتظر ماندم كه اشعار دلخواه خود را انتخاب كند و در اختيارم بگذارد. شايد شش ماهى گذشت و خبرى نشد؛ هر بار هم كه سراغ اشعار را مى‌گرفتم مى‌گفت: «جانم به قربانت، بايد شعرهايم را دستچين كنم، هر شعرى را كه نمى‌شود توى كتاب چاپ كرد!» […] | از کتاب در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیر کبیر، ص 722 و 723


آثار منتشر شده از رهی معیری در موسسۀ انتشارات امیرکبیر:

سایۀ عمر (مجموعه شعر)