دكتر [رضا] براهنى در اوايل دهه چهل در مجله فردوسى مقاله مىنوشت و شعرهايش هم در آن مجله چاپ مىشد؛ جزو روشنفكران معترض بود و به پَر و پاى بعضيها هم مىپيچيد. دور و بر آلاحمد مىگشت، و آلاحمد از جنجالى بودنش خوشش مىآمد و او را در اين جنجالآفرينيهاى ادبى تشويق مىكرد. دكتر براهنى قامتى متوسط و نسبتآ فربه، صورتى گرد و سفيد و موهاى روشن و چشمانى زاغ داشت. زياد اهل بحث و مشاجره و جنجالآفرينى بود. آقاى براهنى بعدها شد جزو مولفين اميركبير. در سال 1353 يا 1354 به جرم ماركسيست بودن به زندان افتاد، در تلويزيون اظهار پشيمانى كرد و آزاد شد… و بعد هم بار سفر بست و به امريكا رفت و در آنجا با مخالفين شاه همكارى مىكرد. در سالهاى 1342 ـ 1343 از او ترجمه نمايشنامه ريچارد سوم اثر شكسپير و دفتر شعرى بهنام مصيبتى زير آفتاب و ترجمه كتاب كلئوپاترا را در مجموعه كتابهاى جيبى پرستو منتشر كرده بودم. براى ترجمه كتاب اوليس جيمز جويس هم با او قراردادى بستم و قرار شد كارهاى ديگرش را رها كند و به اين ترجمه بپردازد و به همين منظور تعدادى هم سفته ماهانه امضا كردم و به او دادم و سفتهها بموقع پرداخت شد، ولى تو بگو حتى يك صفحه هم ترجمه كرد؟! در همان سالها كتابى براى چاپ به اميركبير داد به نام روزگار دوزخى آقاى اياز كه در حدود دويست صفحه آن حروفچينى و با تيراژ دو هزار نسخه چاپ شد. متصدى حروفچينى چاپخانه چند بار به من تذكر داد كه مطالب اين كتاب «يك جورى است»، براى شما گرفتارى ايجاد خواهد كرد، و من هم به آقاى براهنى مىگفتم، او هم مىگفت مطالب كتاب تاريخى است. تا اينكه خودم چند صفحهاش را خواندم؛ مطالب آن پر از صحنههاى خشونتآميز و بىبندوبار بود؛ دستور دادم از ادامه حروفچينى و چاپ آن خوددارى كنند و تمام اوراق چاپشده را به كارخانه مقواسازى فرستاديم.
گذشت، شد زمان انقلاب؛ شهر شلوغ شده بود، و وقتى دولت بختيار روى كار آمد، شلوغتر و تحريكات فراوانتر. در اين حيص و بيص بود كه مقالهاى از مجله پيام دانشجو چاپ امريكا در روزنامه آيندگان چاپ شد، بسيار متهمكننده و غرضآلود كه ضمن حملاتى به دستگاههاى دولتى و اشخاص مختلف، چند سطرى هم مرا به باد انتقاد و حمله گرفته بود كه بله، عبدالرحيم جعفرى با دربار رابطه دارد و همكارىاش با موسسه امريكايى فرانكلين اظهر من الشمس است، و اميركبير غول خصوصى دستگاه اختناق است و از اين قبيل… رفتم توى فكر؛ يعنى اين مجله دانشجو را چه كسى اداره مىكند؟ با من چه خردهحسابى دارد كه حالا مىخواهد تسويهحساب كند؟
چند روزى گذشت؛ مجله خواندنيها را ورق مىزدم، ديدم كه همين مقاله را خواندنيها هم به نقل از آيندگان در چند شماره چاپ كرده! تعجب كردم، به آقاى اميرانى تلفن زدم و از او گله كردم، چون سابقه خصومت و كدورتى در بين نبود كه خواسته باشد در اين بازار آشفته با من حساب صاف كند… در جواب گفت تو غرورت اجازه نداد كه از من بخواهى از چاپ آن خوددارى كنم، من هم چاپ كردم!! بهطورى كه همه مىدانند مجله خواندنيها گلچينى بود از مطالب روزنامهها و مجلات كشور و قطعات انتخابى از هر كتاب و مقاله دلخواه.
بيست و دو بهمن 57 آمد و گذشت؛ عدهاى گريختند، عدهاى گرفتار شدند، عدهاى مخفى شدند، عدهاى ظاهر شدند؛ روز تسويه خردهحسابها بود، يكى دو ماهى از انقلاب گذشته بود. شنيدم براهنى از امريكا برگشته، با آقاى عليرضا حيدرى به ديدارش رفتيم؛ ضمن صحبت از مقاله پيام دانشجو حرف به ميان آمد كه آيندگان و خواندنیها نقل كرده بودند؛ براهنى خيلى راحت گفت كه بله، مقاله را من و شمس آل احمد نوشتيم. علت را پرسيدم كه چرا؟ گفت چرا ندارد، يك روز با بچههاى كنفدراسيون نشسته بوديم، خواستيم عدهاى را وسط بيندازيم و چوب بزنيم؛ هركدام از بچهها يكى را اسم برد و به چوب تهمت بست، من هم تو را انتخاب كردم. گفتم واقعاً گلى به گوشه جمالت! آقاى براهنى با همان شجاعت و راحتى كه به اين جريان اعتراف كرده بود به همان راحتى هم عذرخواهى كرد و كدورت برطرف شد. بعد پيشنهاد چاپ كتابى از نوشتههاى خودش را كرد، ظلاللّه كه «وارثان انتصابى» بهواسطه نام براهنى آن را «ضاله» تشخيص دادند و موجودى آن را به كارخانه مقواسازى سپردند. براهنى چندى بعد بازداشت شد و كارش به زندان اوين كشيد و مدتى در زندان ماند. بعد راهى امريكا شد و در حال حاضر عهدهدار رياست انجمن قلم در كشور كاناداست. پسرم محمدرضا مىگويد اوايل بازداشت من (عبدالرحيم) در سال 1358 كه انبارهاى مؤسسه را بسته بودند، براهنى بهاتفاق مرحوم غلامحسين ساعدى نامهاى خطاب به دادستان كل انقلاب در اعتراض به بستن مؤسسه نوشتند كه جمعى از نويسندگان و روشنفكران آن را امضا كردند. | در جستجوی صبح، خاطرات عبدالرحیم جعفری، بنیانگذار موسسۀ انتشارات امیر کبیر، ص 974 و 975
آثار منتشر شده از رضا براهنی در موسسۀ انتشارات امیرکبیر:
نمايشنامۀ ريچارد سوم اثر ویلیام شكسپير
کلئوپاترا نوشتۀ کارلوماریا فرانزرو
مصیبتی زیر آفتاب (مجموعه شعر)
ضلّ الله (مجموعه شعر)
روزگار دوزخی آقای ایاز (رمان) | به سرانجام نرسید!