دهه 1290… سالهاى وبايى، سالهاى قحطى، سالهاى مرگ. مردم براى زنده ماندن آدم مىكشند، به سگ و گربه هم ابقا نمىكنند، شايعه دَم از آدمخوارى هم مىزند. جنگ عالمگير است؛ ايران ظاهراً بىطرف است؛ اما وقتى طوفان درمىگيرد بىطرف و باطرف نمىشناسد، خويش و بيگانه نمىشناسد. آتش چو گرفت خشك و تر مىسوزد. آتش به «خانه» ما هم مىرسد و از هيچ آتشنشانى خبرى نيست.
كشور آشفته است و بنابر معمولِ تاريخ، در اين آشفتگيها بارِ سختیها و تلخیها بر دوش مردم زحمتكشى است كه نقشى در جريان اوضاع ندارند، اما تاوان خيانتها و سستیهاى كسانى را كه باعث آشفتگى اوضاع شدهاند بايد بپردازند، و مىپردازند: با مرگ، با گرسنگى، با آوارگى…
در اين سالها است كه من به دنيا مىآيم و بارى بر سنگينى بارى كه خانوادهاى تهيدست و بىسرپرست بر دوش مىكشد مىافزايم. كشور آشفته است، جولانگاه ارتشهاى بيگانه: روس، انگليس، عثمانى. نان نيست، امنيت نيست، هيچ چيز نيست، اما شاه و شاهك ها همچنان هستند. هرگوشهاى از كشور در دست شاهكى است، و شاه در دست بيگانه، و بيشتر در ديار بيگانه؛ مواجب ماهانهاش را از دولت فخيمه مىگيرد و بىتوجه به نابسامانى اوضاع كشور در اروپا مىگردد… ترجيح مىدهد در اروپا لبوفروشى كند و شاه ايران نباشد… اما هست، سرِ ماه «حقوقش» را مىگيرد و به حساب مىريزد، و كارگزارانش در ايران غلّه املاكش را به بهاى گران به «رعاياى اعليحضرت» مىفروشند و پولش را براى اعليحضرت مىفرستند تا در بانكهاى مطمئن آنجا ذخيره كند ــ ايران ناامن است ــ آرى، ذخيره كند براى روز مبادا، كه اگر به انگيزه آزاديخواهى هوس دموكراسى مطلق به سر مباركش زد و دكه لبوفروشى گشود بساطش خالى از رونق نباشد!
شاه دموكرات است، تا روزى هم كه بود «دموكرات» بود: به گزارش مطبوعات فرانسوى تا دم مرگ از دولت فخيمه امپراتورى مواجبش را مىگرفت، و در هنگام مرگ صد ميليون فرانك طلا در بانكهاى فرانسه داشت. در «ديندارى» هم آيتى است: در بازگشت از اروپا حتماً ديدارى از نجف و كربلا مىكند، چون بههرحال «ظلالله» هم هست، سايه خدا بر سرِ بندگان خدا و زمين خدا، «خلدالله ملكه و سلطنته!»
امّا مُلك، اگر ملك او بود، آشفته بود و سلطنت در سلطه كارگزاران دولت فخيمه… بازار آشفته بود و راهزنان، عالِم و عامى، در اين آشفته بازار جولان مىدادند، مىتاختند و مىاندوختند و كام مىراندند، و در مقابل، مردم از گرسنگى هلاك مىشدند…
در اين احوال آشفته است كه من به دنيا مىآيم و با فرياد خود جاى كوچكى را در اين جهان فراخ و «خانه» آشفته خواستار مىشوم… اما مگر جايى هم پيدا مىشود؟ حراميان جا به خلق خدا تنگ كردهاند. و تازه، من سربارم، ناخواندهام. با اين همه، انگار به سائقه حسى ناشناخته مىدانم كه قدم نورسيده، هرچند هم ناخوانده، هميشه براى مادر مبارك است، و شايد هم از اينروست كه خشمگينانه فرياد مىزنم و جا مىخواهم!…